۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

بچه‌های نسل آزادی

بچه‌های نسل آزادی

بچه‌های نسل آزادی

جزئیات

شهیدان بختیاری به روایت خادمین شهدا- فدک

6 اردیبهشت 1399
«انسانی که می‌خواهد کاری را در راه خدا انجام دهد و کسی که راه شهادت را خوانده است و نیز انسانی که می‌خواهد شهید شود، بایستی معنای واقعی شهید را فهمیده باشد. شهادت از روی هوای نفس و کورکورانه مورد قبول واقع نمی‌شود. انسان بایستی خود، راهش را انتخاب نماید...» این بخشی از وصیت‌نامه شهید علی‌حسین بختیاری است که شهادت را در کلام نه، در معنا نیز می‌داند.
آن چه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا- فدک در مصاحبه با خانواده شهیدان بختیاری است.

 
 خانم صدیقه محمدی‌زاده مادر شهیدان بختیاری
مادر با لهجه زیبای آبادانی، حرف‌هایش را با ابراز نگرانی در مورد برپایی روضه‌ هر ساله‌اش شروع كرد. به خاطر بیماری که چند وقتی همراهش شده، ممکن است نتواند مراسم را برگزار کند و هنوز دِینی بر گردنش احساس می‌کند.
 
صدیقه محمدی‌زاده، مادر شش دختر و شش پسر هستم که محمدابراهیم، احمدحسین و علی‌حسین سه پسر بزرگم به شهادت رسیده‌اند و محمدحسین جانباز است. اصالتا بختیاری هستیم، اما در آبادان زندگی می‌کردیم كه در سال ۵۹ با سقوط خرمشهر راهی تهران شدیم.
همسرم در زمان شاه، پیمانکار شرکت نفت بود و در بحبوحه انقلاب، به‌خاطر مسائل سیاسی اخراج شد. از عهده مخارج زندگی و فرزندان‌مان برمی‌آمد. بسیار بر درس خواندن بچه‌ها اصرار داشت، حتی گاهی بر سر این مسئله عصبانی هم می‌شد. همیشه قسمتی از حقوقش را برای رفع مشکلات دیگران کنار می‌گذاشت. تمام اطرافیان، دوستان و فامیل او را امین و بزرگ خانواده می‌دانستند و جهت رفع گرفتاری‌ها از او کمک می‌خواستند.
روزهای پرالتهاب سال ۵۷ را به امید رسیدن به انقلاب و آزادی، به سختی سپری ‌کردیم. در زمان انقلاب، بچه‌ها جزو نیروهای فعال انقلابی مخصوصا در پخش اعلامیه بودند و دایم تحت تعقیب. تمام وقت‌ها دل‌نگران‌شان بودم. می‌دانستم بالاخره به دست ساواک می‌افتند. آن روزها ساواک در آبادان بسیار فعال بود. یک‌بار ساعت سه نیمه شب، زمانی که همه خواب بودیم، ده دوازده‌ ساواکی از بالای دیوار وارد خانه شدند و هر چهار پسرم را دستگیر کردند و بردند. یکی از ساواکی‌ها با تمسخر گفت: «حالا خمینی بیاید نجات‌شان بدهد.» من هم گفتم: «خمینی نجات‌شان می‌دهد.» چند روز پس از این اتفاق، انقلاب پیروز شد و زندانی‌های سیاسی آزاد شدند و بچه‌ها به خانه برگشتند. محمدحسین را به دلیل شکنجه‌هایی که كرده بودند، چند روز در بیمارستان بستری کردیم.
 
بچه‌های آن زمان مجبور بودند بزرگ‌تر از سن‌شان فکر و عمل کنند چون پای خاک و ناموس به میان آمده بود. دشمن داشت شن‌ریزه‌های وطن را نیز از دست‌شان درمی‌آورد.
خوشحالی ما از بازگشت امام(ره) به ایران و پیروزی انقلاب خیلی طول نکشید. مهر ۵۹ با شروع جنگ، بچه‌ها که امام(ره) را به عنوان مرجع و راهنما انتخاب کرده بودند، با دیگر هم‌سالان‌شان برای دفاع از کشور راهی شدند. همراه جوان‌هایی که اکثرا سن‌شان به سربازی نرسیده بود و حتی طریقه گرفتن اسلحه را نیز نمی‌دانستند.
در گرمای سوزناک خوزستان و با وجود شرایط جنگی، خبری از آب و برق نبود. ساعت‌ها باید منتظر می‌ماندیم که شاید آب به صورت قطره قطره از شیر به درون ظرف بریزد. از چراغ موشی برای روشنایی استفاده می‌کردیم. تهیه غذا هم بسیار سخت شده بود و گاهی فقط خرمای خشک برای خوردن پیدا می‌شد. این شرایط را به‌خاطر بچه‌ها تحمل می‌کردیم. با خودمان می‌گفتیم فقط دین‌مان پایمال نشود و ناموس‌مان حفظ شود.
دو ماه در شرایط جنگی، زیر خمپاره و باروت زندگی کردیم. تمام نقاط شهر، به‌خصوص پالایشگاه‌ها و تانکرهای نفتی را بمباران می‌کردند. چشم‌های بچه‌های کوچکم از دود باروت عفونت کرده بود. چند ماه بعد در تهران، آن‌ها را برای مداوا به دکتر بردم. هیچ کس باور نمی‌کرد که جنگ طولانی شود.
 
پسران این مادر، جزو اولین شهدای جنگ آبادان هستند.
پنج روز از جنگ می‌گذشت که محمدابراهیم در آبادان شهید شد. یک هفته بعد، محمدحسین از ناحیه صورت و چشم مجروح شد. او را بردند بیمارستان آبادان. ما اطلاعی نداشتیم. با جدی‌تر شدن جنگ، اقدام به انتقال مجروحان جنگی کردند و هركدام را به یکی از بیمارستان‌ها در سطح کشور انتقال دادند. به دلیل بسته بودن راه‌ها، انتقال مجروحان به سختی انجام می‌شد و گاهی این جابه‌جایی با لنج بود و بسیاری از این‌ها در همین راه‌ها به شهادت می‌رسیدند.
شهادت پسر دومم احمدحسین روز ۲۲ مهر هم‌زمان با ورود عراقی‌ها به خرمشهر بود. بعد از شهادت، پیکرش را به آبادان آوردند. آن زمان به جز نیروهای سپاه و بسیج و امدادگران و تعدادی از مردم عادی، بقیه زندگی را به دوش کشیده و از آبادان خارج شده بودند. مسئولیت خاکسپاری شهدا بر عهده كسانی بود كه مانده بودند، اما با توجه به حجم زیاد شهدا امکان رسیدگی به همه فراهم نمی‌شد. بدن‌های بی‌سر، سرهای بی‌بدن، بدن‌های تکه‌تکه شده، همه را بدون غسل و کفن دفن می‌کردند. همسرم گفت: «بمان و کمک‌شان کن.» من هم ماندم. احمد‌حسین را مانند برادرش، خودمان در گلزار شهدای آبادان دفن کردیم.
 
آن روزهایی را که می‌گذراندند، قابل توصیف در كلام نیست. از صبح تا شب توپ و خمپاره روی سرشان می‌ریخت. دیگر آبادان جای امنی برای ماندن نبود.
آن روز ساعت سه بعد از ظهر به خانه برگشتم. یک ماشین از طرف سپاه انتظارم را می‌کشید. خرمشهر سقوط کرده بود و شهر به دست عراقی‌ها افتاده بود. از آن جایی که فاصله دو شهر کم‌تر از پنج دقیقه است، آبادان جای امنی برای ماندن نبود. با تمام سختی‌ها و ناراحتی‌هایی که گذرانده بودیم، توان دل بریدن از آبادان را نداشتم. از همسرم خواستم زمانی که بچه‌ها را به مکان امنی رساندیم، خودمان برگردیم. ما رفتیم، اما علی‌حسین در آبادان ماند. چند ساعت از حرکت ما نگذشته بود که اعلام کردند آبادان محاصره شده. بعد هم شرایط طوری شد كه دیگر نتوانستیم در مدت هشت سال جنگ وارد آبادان شویم.
از آبادان رفتیم بندر امام خمینی و در منزل دختر بزرگم ساکن شدیم و مدتی بعد به منزل برادر همسرم در دزفول رفتیم. حملات موشکی عراق به دزفول تازه آغاز شده بود و مردم برای در امان ماندن، در شهرک‌های اطراف ساکن می‌شدند. ما نیز به همراه خانواده‌ همسرم یعنی دو برادر و همسر و فرزندان‌شان، مدتی را در آن شهرک‌ها گذراندیم.
از محمدحسین اطلاعی نداشتیم. با پیگیری‌ها متوجه شدیم مجروح شده و مدتی را در بیمارستانی در شیراز گذرانده و بعد به بیمارستان نیروی‌هوایی تهران منتقل شده. برای رسیدگی به او راهی تهران شدیم و دیگر در پایتخت ماندگار شدیم.
 شهیدان محمدابراهیم بختیاری علی حسین بختیاری
امام(ره) سال ۴۲ سربازانش را از درون گهواره‌ها انتخاب کرده بود. گهواره یعنی آغوش مادر و آغوش مادر چه‌ها که می‌تواند بکند.
در تمام مدتی که بین شهرهای مختلف در حال جابه‌جایی بودیم، علی‌حسین در جبهه‌های جنگ به سر می‌برد. آخرین باری که برای دیدن ما مرخصی گرفت و به تهران آمد، به عکاسی رفت و یک عکس از خودش گرفت. عکس را به من داد و گفت: «مادر این پیش‌ات بماند برای یادگاری.» یک هفته بعد از رفتنش، خبر شهادتش را برای‌مان آوردند. علی‌حسین هم در کنار برادرانش در آبادان به خاک سپرده شد.
یک خمپاره به سنگر برادر و پسرم خورده بود. در جنگ تن به تن با نیروهای عراقی در آبادان، پسرم شهید و برادرم از ناحیه یک دست و یک پا مجروح شد. در حال حاضر جانباز ۷۰درصد و فلج است.
 
گذشته هنوز جلوی چشمانش است. افتخار می‌کند که زمان‌های دور در آبادان همه‌جور امکانات برای ورود به محیط‌های نادرست در دسترس بود، اما فرزندانش با این که در سنین جوانی به سر می‌بردند سالم زندگی کردند.
پسرانم از آب و گل قبل از انقلاب، خوب درآمدند. محمدابراهیم و احمدحسین یک سال اختلاف سنی داشتند. علی‌حسین هم سه سال از احمدحسین كوچك‌تر بود. محمدابراهیم نسبت به بقیه برادرانش به مسائل مذهبی علاقه بیش‌تری نشان می‌داد و یکی از پایه‌گذاران مسجد مهدی موعود آبادان بود. بعد از شهادتش، مسجد را به نام شهید محمدابراهیم بختیاری می‌شناسند. بسیار مهربان بود و تلاش می‌کرد با اطرافیان سازگار باشد. به وزنه‌برداری علاقه بسیاری داشت و گاهی در خانه وزنه می‌زد. روحیه بسیار بخشنده‌ای داشت. بعد از شهادتش متوجه شدیم مبلغی را که به عنوان حقوق از کمیته که چند سالی در آن‌جا مشغول بود، دریافت می‌کرد به دیگران می‌بخشید.
علی‌حسین به محمدابراهیم بسیار وابسته بود و خیلی شبیه او شده بود. با شهادت محمدابراهیم به او بسیار سخت می‌گذشت. احمدحسین با برادرانش کمی متفاوت بود. شخصیت مغروری داشت. خیلی به نظافت اهمیت می‌داد و لباس‌هایش را همیشه اتو می‌زد و می‌پوشید. به همین دلیل، زمانی که از جبهه با لباس‌های خاکی و نامرتب به خانه می‌آمد همه تعجب می‌كردند. دروازه‌بان قابلی بود و قبل از انقلاب در تیم فوتبال تاج آبادان عضویت داشت.
 
کوچک‌ترین خواهر تا این لحظه فقط ناظر گفت‌وگوی ما و مادر بود. از سخنانش معلوم شد بسیار دلتنگ است.
از زمانی که بچه بودم و با خانواده در تهران ساکن شدیم دیگر به آبادان نرفته بودم. در سال‌های اخیر دلم هوای مزار برادرها را کرد. بعد از سال‌ها تصمیم گرفتم برای زیارت مزار آن‌ها به آبادان سفر کنم. با حس غریبی راهی شدم. جایی که من در آن به دنیا آمده بودم برایم ناآشنا بود. با راهنمایی خواهرم، پا به مسجدی گذاشتم که محمدابراهیم را خوب می‌شناختند. محمدابراهیم را در آن مسجد یافتم. نامش هنوز در آن‌جا زنده است. از آقایی که تقریبا هم‌سن و سال‌ برادرانم بود پرسیدم: «شما شهید بختیاری را می‌شناسید؟» گفت: «بله، محمدابراهیم بختیاری از پایه‌گذاران این مسجد بوده و عکسش در قسمت مردانه نصب است. همه این مسجد را به نام شهید محمدابراهیم بختیاری می‌شناسند. شما چه نسبتی با ایشان دارید؟ من شنیدم همه خانواد‌ه‌شان شهید شده‌اند.» گفتم: «من خواهر کوچکش هست.» گفت: «محمدابراهیم برای این مسجد، یک سردار بزرگ بود.»
 
 
خواهر با وجود تمام فاصله سنی که با برادرانش داشته، از یک یادگاری فراموش نشدنی كه برایش به جا گذاشته‌اند، می‌گوید.
محمدابراهیم و علی‌حسین همیشه در خانه نوار قرآن با صوت عبدالباسط گوش می‌كردند. پس از شهادت برادرانم نوارهای قرآن به ما که فرزندان کوچک خانواده بودیم رسید. با این‌ که من با آن‌ها اختلاف سنی زیادی داشتم، این صوت در ذهنم به عنوان یادگاری از آن‌ها باقی ماند. همین نوارها زمینه علاقه‌مندی من به قرآن را فراهم ساخت و با یادگیری قرآن، در مسابقات نیز شرکت کردم. آن‌چه برادرانم برای ما به یادگار گذاشتند بسیار ارزشمند است.
 
بخشی از وصیت‌نامه شهید علی‌حسین بختیاری
خداحافظ ای مادر، مرا همیشه به خاطر بسپار چرا که من نزد خداوند هستم. اگر می‌خواهید چهره‌ام را بعد از مرگم ببینید، بنگر آن‌جا، آن‌جا که شاخه‌ای جوانه زد، آن‌جا که گندم‌زارهای یک مزرعه ثمر داد. آن‌جا می‌توانید شادی تک‌تک بچه‌های نسل آزادی فردا را بنگرید. بدرود ای مادر و بدان که ما نزد خداوند هستیم.

نویسنده: ثنا موحد

مقاله ها مرتبط