۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

روایت کمینگاه

روایت کمینگاه

روایت کمینگاه

جزئیات

روايت عمليات مرصاد در فلش‌بک يكی از راويان فتح/ به مناسبت ۵ مرداد، سالروز آغاز عملیات مرصاد

5 مرداد 1399
با تعدادی از بچه‌های سپاه و بسیج، دو سالی بود که تو گروه تلویزیونی جهاد آموزش فیلم‌برداری و صدابرداری دیده بودیم و مشغول کار در قالب مستند روایت فتح شده بودیم. صبح که میومدیم جام‌جم نمی‌دونستیم تا شب عازم منطقه می‌شیم یا برمی‌گردیم خونه‌.
چند روز بعدِ قبول قطع‌نامه، خبرهای نگران‌کننده‌ای می‌رسید. گفته می‌شد عراق دوباره حمله کرده و تا ۱۷ کیلومتری اهواز رسیده. يكی از همون روزها وقتی رفتیم ساختمون گروه تلویزیونی جهاد، عازم جبهه شدیم. همه فکر می‌کردیم باید بریم جنوب ولی گروه ما یعنی مصطفی دالایی فیلم‌بردار، احمد عباسی دستیار فیلم‌بردار و من صدابردار و حسین شریعتی به عنوان راننده راهی غرب کشور شد. بعدِ هماهنگی قرار شد بچه‌ها، وسایل رو بگیرن و همه آدرس بِدن تا حسين شريعتی صبح با پاترول بیاد دنبال‌شون‌.
***
تازه ۱۶ روز بود عقد كرده بودم. خانمم خونه ما بود. وقت نداشتم اون‌موقع صبح برگردونمش خونه خودشون. از این‌‌طرفم نمی‌خواستم دوستام بیان درِ خونه‌مون و دنبال من تو کوچه‌ها بگردن. ساعت هفت صبح پيرهن چارخونه قهوه‌ای‌ام رو تنم كردم با شلوار فرم سپاه و رفتم سر چهارراه کوکاکولا تو خیابون پیروزی. عید قربان بود و تعطیل رسمی. بچه‌ها آخرین نفر، منو سوار کردن. با دالایی و عباسی رفیق چند ساله بودیم، اما حسین شریعتی رو تا اون‌موقع ندیده بودم. يه پيرهن، شبیه پيرهن من تنش بود. چون هم‌عقیده بودیم، تو یکی از مقرهایی که برای ناهار وایستادیم اون‌قدر شوخی و بگو بخند کردیم که سنوات رفاقت‌مون به بیش از دو سال رسید. بیوگرافی چند ساله خودم و حسین شریعتی رو جفتی ریختیم وسط. حسین تعریف می‌کرد كه چه جوری به واسطه یه رابطة لوطی‌گریِ آقای اکبر عالمی اومده سازمان و کارو یاد گرفته و چه جوری با عشق به جبهه، خودشو رسونده به گروه روایت فتح و تو چندتا عملیات هم شرکت کرده.
***
عملیات مرصادبعدِ ناهار راه افتادیم و رسیدیم کرمانشاه. میدون شهرداری مرکز، آدرس مقری بود که بعدِ پرس‌وجو و گرفتن مجوز ورود به منطقه جنگی، از اون‌جا راهی اسلام‌آباد غرب شدیم. برامون جای سوال بود. مدام از آقامصطفی می‌پرسیدیم: «چرا اومدیم این‌طرف؟ عراق از جنوب حمله کرده!» مصطفی هم می‌گفت: «به ما گفتن بیاييم غرب.»
پرسون‌پرسون افتادیم تو جاده اسلام‌آباد غرب. بعد از رد کردن مسیری پیچ در پیچ، پادگانی بود به اسم الله‌اکبر که از سه قسمت تشکیل شده بود: جهاد و سپاه و ارتش. با توری و سیم‌ خاردار تقسیمش كرده بودن. برای استراحت اون‌جا توقف كرديم. هواپیمای جنگی عراقی با غرش سکوت رو شکست و در ارتفاع پایین با شکستن دیوار صوتی از بالای سرمون رد شد. تا اومدیم دوربین و ضبط صدا رو راه بندازیم قضیه تموم شد. دوباره راه افتادیم. عصر بود که وارد کرند غرب و محوطه سپاهش شدیم. تعدادی از بچه‌های سپاه و وظیفه تو حیاط، دور فرماندة درشت ‌هيكلِ سپاه كرند جمع بودن. وضعیت عادی نبود. از صحبت‌ها متوجه شدیم اوضاع متشنج و خبرها ضد و نقیضه.
فرمانده سپاه در حال جمع کردن نیروهای تحت امر و گرفتن اطلاعات از اونایی بود که از سمت غرب شهر یعنی گردنه پاتاق میومدن که ناگهان یه جیپ کره‌ای نظامی وارد مقر و حیاط بزرگ سپاه شد. يه درجه‌دار ارتشی با هیجان پیاده شد و با التماس از فرمانده سپاه درخواست پنج‌تا موشک آرپی‌جی کرد. می‌گفت از چند روز پیش یه شایعاتی تو منطقه و پایگاهای نوار مرزی شده که منافقین می‌خوان از سمت غرب حمله کنن. می‌گفت: «درگیری جلوتر، تو گردنه و تنگه پاتاقه. اگه پنج‌تا آرپی‌جی به‌ام بدین، تانك‌ها و نفربراشونو سرِ گردنه، تو جاده که باریک می‌شه می‌زنیم و راه‌شون بسته می‌شه.» همه ما محو صحبت‌های اون درجه‌دار شده بودیم. می‌گفت: «تعدادی از بچه‌های بسیج با منافقين درگیر شدن و من باید براشون مهمات ببرم وگرنه قتل‌عام می‌شن.» همه به هم ريختن. آقامصطفی تصمیم گرفت ما دنبال اون درجه‌دار، به محل درگیری بسیجی‌ها به سمت گردنه پاتاق بریم. تعدادی از نيروها سوار خودروهاشون شدن و رفتن. ما هم با پاترول خودمون دنبال جيپ اون درجه‌دار راه افتادیم سمت غرب کرند.
وسط راه درجه‌داره ایستاد. ما هم ايستاديم و پیاده شدیم. با دست شیب کوه رو نشون ‌داد. از چند کیلومتری، گرد و خاکی تو کوه پیدا بود. ‌گفت: «من خودم جلو که بودم دیدم نفربرهاشون پرچم مجاهدین خلق نصب کرده‌ان.» دوباره راه افتادیم. درجه‌دار درجه خودش رو کند که در صورت اسارت معلوم نشه سربازه یا فرمانده ولی اثر آفتاب‌خورد‌گیِ جای درجه‌اش مونده بود. توجه نكرد. روحیه بالایی داشت.
***
به هوای این که بچه‌های بسیج جلو درگیر هستن، رو به غرب راه افتادیم. تعدادی سرباز رو که پیاده به عقب برمی‌گشتن دیدیم. یه‌سری سواره و یه‌سری پیاده، یه‌سری با اسلحه و یه‌سری بی‌اسلحه. مسافت زیادی اومده بودن و خسته شده بودن. به ما گفتن دشمن‌ها -منظورشون منافقین بود- تو جاده دارن میان جلو ولی باز ما به قصد محل درگیری به راه‌مون ادامه دادیم.
هرچی جلوتر می‌رفتیم جاده خلوت‌تر می‌شد. آقامصطفی و احمد تجربه محاصره تو شلمچه و ۲۰ متر فاصله با عراقی‌ها رو داشتن ولی من نه. جاده خیلی خلوت و ساكت شده بود. دیگه کسی از روبه‌رو نمی‌اومد. با هم تصمیم گرفتیم خطر نکنیم و برگردیم چون هیچ سلاحی همراه نداشتیم. جیپ رو هم گم کرده بودیم. از حسین شریعتی خواستیم دور بزنه. دور زدیم به سمت کرند. در حال برگشت، وضع اسفبارتر شده بود. مردم دهات اطراف، پیاده و سواره هجوم آورده بودن به سمت جاده. عقب پاترول پر بود از کوله‌پشتی و ساک دوربین و ساک ضبط صدا و کلی نگاتیو و نوار صدا و پتو و... فقط یه نفر جا داشتیم. بين راه پیرمردی رو دیدیم. آقامصطفی گفت سوارش کنیم. خودش اومد عقب. سه نفری نشستیم. پیرمرده دیگه نای راه رفتن نداشت. یه ساندیس براش باز کردیم. به کُردی تشکر می‌کرد.
***
ورودی کرند وضع بدتر بود. نیروهای مختلف تو جاده بودن، از پیشمرگان کرد و نیروهای بسیجی و سپاه و سرباز و درجه‌دار ارتشی تا مردم عادی. چندبار مدارک از ما خواستن. وقتی مجوز نشون می‌دادیم و می‌گفتیم خبرنگاریم، راه رو برامون باز می‌کردن.
وسط شهر یه‌سری بچه‌های سپاه با اسلحه، سربازها رو از مردم جدا می‌کردن که از اون‌ منطقه عقب‌تر نرن. می‌خواستن سازماندهی‌شون کنن برای دفاع و جلوگیری از ورود منافقین به شهر کرند. از کرند به سمت اسلام‌آباد حرکت کردیم. هوا داشت گرگ و میش می‌شد. بعضی از روستایی‌ها جلوی ماشین ما رو ‌گرفتن و با التماس ‌گفتن: «زن و بچه ما رو با خودتون ببرین تا دشمن به ناموس ما دست‌اندازی نکنه.» با سختی، تعداد زیادی رو تو پاترول نشوندیم و خودمون رفتیم عقب، روی ساک‌ها و اثاثیه. یکی از مردهاشون رو هم پیش خودمون جا دادیم. رفتيم تا رسیدیم به همون پادگان الله‌اکبر.
***
نزدیک مقر جهاد یه‌سری با لباس کردی جلومون رو گرفتن. خیا‌ل كرديم پیشمرگ هستند. حالا نگو اشرار همون مناطق بودن که با منافقین هم‌دست شده بودن و داشتن ما رو وارد کمینگاه می‌کردن. تجمع ماشين‌ها زیاد بود. حدود ۲۰ متر جلو نرفته بودیم که با چندتا ماشین ديگه از روبه‌رو و پشت سر، درست وسط درگیری قرار گرفتیم. گلوله بارون شروع شد. شیشه‌های ماشین همه خرد شدن. درِ عقب پاترول قفل بود. چند لحظه تو ماشین محبوس شدیم. صدای زن و بچه و شیون و آه و ناله فضای ماشین رو پر کرده بود. آقامصطفی هر دوتا پایش درجا تیر خورد. شیشه‌های خرد شده هم مثل ترکش تو دست من فرومی‌‌رفتن. شوک عجیبی به‌ام وارد شده بود. آقامصطفی تو جنگ آبدیده شده بود. تو اون شرایط، با دو پای مجروح، ضامن در رو باز کرد و ما یکی یکی از ماشین پریدیم پایین. سر و صدا آن‌قدر زیاد بود که صدا به صدا نمی‌رسید. مثل چتربازها شده بوديم که وقتی می‌پرن دیگه کسی کسی رو پیدا نمی‌کنه.
تو یه لحظه لای دود وگلوله و آتیش، خودمو انداختم تو شیار بغل جاده که شیب ملایمی داشت. به حالت نیم‌خیز و دولا‌دولا حرکت کردم. متوجه نمی‌شدم تیراندازی از کدوم طرفه. توقع درگیری از روبه‌رو رو نداشتم. اول فکر کردم سربازهای خودمون سرِ همون مسئله جلوگیری کردن و تفکیک کردن‌شون از مردم، با رزمنده‌ها درگیر شدن چون تانکی که از روبه‌رو با مسلسل به سمت ماشین ما شلیک می‌کرد تانک خودمون بود. تانك دست منافقین افتاده بود ولی من تا اون لحظه متوجه قضیه نشده بودم.
***
عملیات مرصاددو طرف جاده پر بود از مجروح و یه‌سری که داشتن جون می‌دادن. مردم عادی، زن و بچه، کوچیک و بزرگ، نظامی و غیرنظامی مثل برگ خزون رو زمین ریخته بودن. گلوله‌بارون ماشین‌ها باعث پنچری‌شون شده بود. وسط جاده، بعضی ماشین‌هایی که تو کمین افتاده بودن ‌داشتن می‌سوختن. خودروی نظامی و شخصی و آمبولانس بود كه می‌سوخت. تشخیص خودی و غیرخودی ممکن نبود. یکی از اشرار که با منافقین همدست شده بود تیر خورده بود. همين‌طور كه می‌رفتم، پای منو گرفت. از سلاح ناآشنا و قطار فشنگش متوجه شدم از نيروهای ما نیست. از اونایی بود که ماشين‌ها رو به سمت کمینگاه هدایت کرده بودن. پام رو به زور از دستش درآوردم.
کنارم یک ردیف سیم خاردار بود. تعدادی زن و بچه اون‌طرف سیم خاردارها بودن. هوا تاریک بود. هرچی نگاه کردم نفهمیدم از کجا رفتن اون‌طرف. به نظرم اون‌جا جای آروم‌تر و امن‌تری بود چون تیراندازی تو جاده زياد بود. یه‌دفعه وسط معرکه، احمد رو دیدم. مسیری رو تو جاده رفته بود ولی دوباره داشت به سمت ماشین خودمون برمی‌گشت. تو اون شلوغی انگار دنیا رو به من دادن. یه آشنا پیدا کرده بودم. با داد و بیداد کشیدمش کنار جاده. تازه اون‌موقع ديدم دست احمد هم از ناحیه بازو تیر خورده. پیرهنم رو درآوردم و با تکه‌ای از زیرپوشم بازوش رو بستم. تصمیم گرفتیم بریم سمت ماشین و از آقا‌مصطفی و حسین شریعتی خبردار بشیم.
هوا دیگه تاریک شده بود. بین مجروح‌ها و جنازه‌ها راه باز می‌کردیم تا به ماشین‌مون رسیدیم. فلاشرها تند‌تند می‌زدن. چراغ‌ها روشن بودن. شیشه جلو تیر خورده بود. برف‌ پاك‌کن داشت کار می‌کرد. ماشین رو دور زدیم. باک ماشین سوراخ شده بود و بنزین رو زمین می‌ریخت. زن و بچه‌‌هایی که جای خودمون نشونده بودیم تیر خورده بودن. یادم نیست چند نفر روی پای هم نشسته بودن. حتی نفهميدم زخمی شده‌ا‌ن یا شهیدن. تو بغل هم بودن. از پشت ماشین به سمت شاگرد اومدم. در باز بود. از پیرمرده خبری نبود. چشمم افتاد به حسین شریعتی که ساعت هفت صبح عید قربان، باهاش از چهارراه کوکاکولا همسفر شده بودیم و تو نصف روز باهاش رفیق چند ساله شده بودم. دست‌هاش از درِ سمت شاگرد آویزون شده بود. تیر خورده بود تو سینه‌اش و داشت خس‌خس می‌کرد. نفس‌های آخرش رو می‌کشید. از مصطفی هم خبری نبود. راستش دلشو نداشتم به حسین نزدیک بشم. بنزین ماشین از سوراخ باک خالی شده بود. امیدمان برای راه انداختن ماشین ناامید شد. بی‌خيال ماشين شديم. رفتم طرف احمد و زیر بغل‌شو گرفتم. همون‌موقع متوجه شدم چند نفر با لباس‌های نظامی و کلاه فلزی خاصی كه شبیه کلاه نیروهای خودمون نبود دارن به مجروح‌ها تیر خلاص می‌زنن. من و احمد وسط جاده، كنار ماشين ايستاده بودیم. عجيب بود كه با ما کاری نداشتن. به ما شلیک نکردن. بعدا متوجه کارِ ناخواسته‌ای شدم که کرده بودم. زیرپوشی که برای جلوگیری از خونریزی به بازوی احمد بسته بودم مشخصه منافقین بود. همه‌شون برای شناسایی، بازوبند سفید بسته بودن. شايد چون من خيلی به احمد نزديك شده بودم متوجه نشدن من بازوبند ندارم.
ناراحت از گم کردن آقامصطفی و دیدن حسين شريعتی و قتل‌عام مردم، تو صدای تیراندازی کپ کرده بودم. ناخودآگاه سر آن‌ها داد زدم و سراغ مصطفی رو ‌گرفتم. هی می‌گفتم: «آقامصطفی! آقامصطفی رو ندیدین؟» قاتی کرده بودم. نمی‌فهميدم چرا دارم از اونا سراغش رو می‌گيرم. منافق‌ها كه ما رو خودی می‌دونستن، سرشون رو تكون می‌دادن و اعلام بی‌خبری می‌كردن. اونا رد شدن و ما مونديم. از همه‌جا ناامید شده بودیم که یه وانت نیسان که به حالت زیكزاك از بین ماشین‌های تو کمین با سرعت رد می‌شد و راننده‌اش یه سرباز بود نگه‌داشت و فرشته نجات ما شد.
من، احمد رو که هنوز خونریزی داشت بلند کردم و عقب وانت انداختم و سرش رو روی زاپاس پشت وانت قرار دادم. احمد جثه نحیفی داشت. از خونی که از دستش رفته بود دچار ضعف شدیدی شده بود. منم تو حال خودم نبودم. فکر می‌کردم تنها رفیقی رو که برام مونده باید به دست خانواده‌اش برسونم. هی صداش می‌کردم مبادا خواب به‌ خواب بره.
***
وانت رو به اسلام‌آباد راه افتاد. توی هر ایستادن ماشین، سربازهایی که در گوشه کنار پناه گرفته بودن یا زخمی شده بودن خودشونو داخل وانت، روی ما می‌انداختن. در اصل من و احمد زیرشون مونده بودیم. با ایست و بازرسی‌های مکرر و با فریاد الله‌اکبر و فحش و لعنت به کسانی که وانت ما رو تو مسير متوقف می‌کردن بالاخره وارد اسلام‌آباد شدیم.
نزديك بیمارستان امام خمینی ترافیک عجیبی به وجود اومده بود. مردم سواره و پیاده داشتن شهر رو به سمت کرمانشاه تخلیه می‌کردن. راننده وانت نگه‌داشت و همه رو تو يه میدون پیاده کرد. گفت لاستیک ماشین خوابیده و پنچره. نمی‌دونم ساعت چند بود. به محض این که خودمونو از زیر مجروح‌ها بیرون کشیدیم باز زیر بغل احمد رو گرفتم و از لای ماشین‌ها و جمعیت به سمت خیابونی که به طرف کرمانشاه می‌رفت حرکت کردیم. من و احمد نرفتيم بيمارستان. شانس آوردیم. بعدا شنیدیم منافقین که شهر رو تسخیر کردن مجروح‌ها رو به داخل حیاط انتقال دادن و همه رو آتیش زدن.
كل وسایل‌مون تو ماشین جا مونده بود. هیچ پول و مدرک و حکمی دست‌مون نبود. کامیون‌ها پر بودن، گاری‌های پشت تراکتورها مملو از جمعیت بودن و ماشین‌های شخصی، روی سقف‌شون هم آدم نشسته بود. جاده قفل شده بود. همه از ترس ناموس‌شون و نجات زن و بچه شهر رو ترک می‌کردن. اصلا کسی به کسی نبود.
تو احوال خودمون بودیم كه تو اون شلوغی، یه بیوک کرم رنگ جلو پامون ترمز زد. روکش پشمی سفید رنگ و تمیزی داشت. دوتا سرنشین ماشین ناشناس بودن. من تندتند ماجرای پیش اومده رو براشون توضیح می‌دادم و اونا فقط گوش می‌دادن. بچه‌های وزارت کشور بودن. ماموریتی اومده بودن پل‌دختر و اسلام‌آباد. سوار شديم. روکش صندلی از خون دست احمد رنگی شد. احمد بی‌حال‌تر شده بود. هی بیدارش می‌کردم. از کلمن آبی که داشتن، مقدار کمی آب گرفتم و دادم خورد. می‌ترسیدم خونریزیش زیاد بشه. نمی‌دونم چقدر تو ترافیک موندیم. زمان سخت می‌گذشت. کم‌کم راه باز شد. بین راه می‌ديدم كه نیروها با وانت تویوتاهای سپاه برای مقابله به سمت اسلام‌‌آباد می‌رفتن. نمی‌دونم ازاوضاع خبر داشتن یا نه.
***
عملیات مرصادوقتی رسیدیم پلیس راه، دیگه کنترل سخت شده بود. ماشین‌ها بازرسی می‌شدن. ورود به شهر مشكل بود. هنوز احساس امنیت نمی‌کردم. از شوکی که به‌ام وارد شده بود، هی بی‌اختیار به پشت سرم نگاه می‌کردم که مبادا دوباره به‌مون شلیک بشه. نوبت پرس‌وجو از ماشینی شد که ما توش بودیم. هیچ مدرکی نداشتیم. بازم شانس آوردیم كه راننده حکم نشون داد. ما رو به عنوان نیروی خودی رد کردن. از من پرسیدن: «کجا می‌خواید برید؟» هیچ جایی رو تو کرمانشاه بلد نبودم. فقط یادم بود که صبح از حوالی میدون شهرداری حرکت کرده بودیم. اينو گفتم ولی چون احمد مجروح بود راننده بيوک ما رو رسوند بیمارستان.
بیمارستان پر از مجروح بود. از دست احمد عکس گرفتن و بستریش کردن. دیگه از من کاری برنمی‌اومد. به هر سختی بود خودمو رسوندم مقر فرماندهی قرارگاه سپاه. اون‌جا هم وضع به هم ریخته بود. یادم نیست چه‌جوری وارد قرارگاه شدم. فقط یادمه تند و تند موضوع اومدن به مقر رو گفتم. چون هیچ کارت شناسایی همرام نبود حرف‌هام رو باور نمی‌كردن. چند نفری که تو اتاق بودن دوباره ازم سوال کردن: «از کجا اومدی؟» من باز ماجرای از صبح تا اون لحظه رو گفتم. گفتم: «ما بین کرند و اسلام‌آباد تو کمین منافقین افتادیم و من دارم از اسلام‌آباد میام و دیدم که منافقین ریختن تو شهر.» ولی هیچ‌کدوم باورشون نشد.
وضع اون‌قدر پیچیده بود كه کسی به کسی اطمینان نداشت، چه برسه به من که هیچ مدرکی دستم نبود. فقط ازشون ‌خواستم اگه می‌شه یه زنگ بزنم تهران و قضیه رو اطلاع بدم تا بدونن مصطفی و حسین دیگه با ما نیستن. منو فرستادن اتاق فرماندهی. با تهران تماس گرفتم. یادم نیست به کی اطلاع دادم، فقط گفتن احسان رجبی داره میاد کرمانشاه.
***
از اتاق که بیرون اومدم کلافه بودم. بچه‌هایی که اون‌جا بودن متوجه حال داغون من شدن. اصلا نمی‌تونستم غیر از آب چیزی بخورم. تو همون ساختمون یه چهره آشنا پیدا کردم. حاج‌آقای روحانی کوتاه قدِ قصه‌گوی بچه‌ها توی دهه ۶۰ تلویزیون. رفتم وضو گرفتم و نماز قضای مغرب رو خوندم. بین نماز حاج‌آقا به‌ام گفت: «لباس‌هات خونیه. نمازت اشکال داره.» گفتم: «لباس دیگه‌ای ندارم.» قبای کوتاه خودش رو به‌ام داد. لباسم رو عوض کردم و نمازمو خوندم. لباسم رو شستم تا خشک بشه. با همون قبا برای خودم می‌چرخیدم تو قرارگاه.
یادم نیست احسان رجبی کی رسید ولی برای من مثه اين بود كه انگار دنیا رو پیدا کرده باشم. برای احسان همه چیز رو گفتم. با هم رفتیم ملاقات احمد. از اون بیمارستان ترخیص شده بود. منتقل شده بود به استادیوم ورزشی شهر. يه سالن بزرگ پر از تختخواب و کلی مجروح از زن و بچه و کوچیک و بزرگ و نظامی و غیرنظامی. با موافقت خود احمد ترخیصش کردیم. ماشین بنزین نداشت. تو پمپ بنزینِ خروجی کرمانشاه همه هجوم آورده بودن. يه صف طولانی تشکیل شده بود. وانت احسان شماره دولتی بود. یه رديف مال ماشین‌های نظامی بود. تونستیم تو همون رديف، زودتر بنزین بزنیم و راهی بشیم.
***
صبح شده بود که رسیدیم تهران. مستقیم رفتیم گروه تلویزیونی جهاد. آقا‌مرتضی آوینی و حاج‌مهدی همایونفر اون‌جا بودن. همه ماجرا رو براشون تعریف کردم. با اون حال خرابم به آقامرتضی ‌گفتم: «مصطفی پر کشید و گمش کردیم، اما حسین شریعتی رو ديدم كه شهید شد.»
برعکس تصور من دو سه روز بعد، از مشهد زنگ زدن به حاج‌ابراهیم کیهانی تهیه‌کننده وقت گروه جهاد که برادر خانم آقامصطفی بود. آقامصطفی دو روز رو در اسارت از سر گذرونده بود و با دو پای گلوله خورده به‌طور معجزه‌آسا تونسته بود خودش رو از دست منافقین نجات بده و با كمك بچه‌های گردان مقداد لشكر محمدرسول‌الله(ص) که تو عملیات مرصاد خط‌شکن بودن برگشته بود عقب. بعد هم با پیدا کردن بچه‌های واحد مرکزی که برای تهیه خبر تو منطقه بودن رفته بود دنبال ماشین و وسایل گروه. همون‌جا هم سراغ ما رو از رزمنده‌هايی که تازه منطقه رو پاکسازی کرده بودن گرفته بود. قبل از رسیدن به ماشین، يه نفر نشونی پيرهن منو که شبیه پيرهن شهید حسین شریعتی بود به‌اش داده بود. آقامصطفی فكر كرده بود من شهيد شده‌ام. چون می‌دونست من کم‌تر از یک ماهه عقد کردم کلی ناراحت من و خانواده‌ام شده بود. بعدِ این که به ماشین رسیده بود دیده بود حسین شریعتی شهید شده. حسین پلاک نداشت. به همین خاطر، آقامصطفی به همون بچه‌ها گفته بود پشت لباسش با ماژیک بنویسن «شهید حسین شریعتی، صدا و سیمای تهران».
***
راستش نمی‌خوام خاطره‌ای رو که نوشتم سیاسیش کنم. فقط همینو بگم که ما چهار نفر یعنی شهید والامقام حسین شریعتی، حاج‌مصطفی دالایی، حاج‌احمد عباسی و بنده حقیر مجید فراهانی تو اون زمان، جاده کرند به سمت گردنه پاتاق روبا ماشین دور زدیم ولی مسیرمون رو نه. تو سفرمون اگه موفق نشدیم اون رشادت‌ها رو به تصویر بکشیم ولی بعدِ ۳۰ سال هنوز در ذهن‌مون جای جلاد و شهید عوض نشده، الحمدلله.

نویسنده: مجید فراهانی

مقاله ها مرتبط