۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

سلاح یا قلم؟

سلاح یا قلم؟

سلاح یا قلم؟

جزئیات

شهید دکتر سیدجواد صباغ به روایت خادمین شهدا- فدک

7 بهمن 1398
در خانه‌ای جمع‌وجور، اما گرم و صمیمی در شهرک شهید محلاتی میزبان ما هستند. پدر خانواده هنوز هم وابستگی خاصی به محله‌های جنوب شهر و خیابان ۱۷ شهریور دارد. همان‌جایی که سیدجواد در کوچه‌پس‌کوچه‌های آن رشد کرد، انقلابی، مسجدی و دانشجوی پزشکی شد و در نهایت، پلاکِ آبی‌رنگ کوچه‌ای از محله به نامش مزین شد.
حاج سید‌ابراهیم صباغ سررسیدی دارد که در روزهای بازنشستگی، آن را با قلم خودش از خاطرات سید‌جواد پر کرده. آن‌چه می‌خوانید حاصل گفت‌وگوی خادمین شهدا- فدک با خانواده شهید دکتر سید‌جواد صباغ است.

 خانواده شهید دکتر سیدجواد صباغ
 
اصالتا اهل سمنان است. قبل از انقلاب آن‌جا مغازه کفاشی داشته. با حاج‌خانم در یک آبادی زندگی می‌کردند. سال ۳۹ ازدواج کردند و حاصل زندگی‌شان سه پسر و دو دختر شد. سیدجواد اول اردیبهشت سال ۴۶، مصادف با شب عید غدیر در سمنان به دنیا آمد. ۲۰ روزه بود که به تهران مهاجرت کردند و در خانه‌ای اجاره‌ای واقع در میدان خراسان ساکن شدند. آقا سید‌ابراهیم صبح‌ها در یک شرکت کار می‌کرده و بعد از ظهرها هم در مغازه‌. مشاغل مختلفی را تجربه کرده؛ مدتی در هواپیمایی بوده و بعد کارمند بخش حقوقی بنیاد مستضعفان شده. زندگی‌شان آسان نمی‌گذشته. بالا و پایین‌های زیادی داشتند، اما سعی‌شان همیشه بر کسب درآمد حلال بوده. در همراهی با همسری که سختی‌های زندگی را با هم پشت سر گذاشته‌اند.
***
پدر اشاره می‌کند که صحبت کردن درباره شکوهِ زندگی یک نوجوان ۱۹ ساله که خدا را در همه حال شاهد و ناظر بر اعمالش می‌بیند کار سختی است و می‌گوید:
«سیدجواد دوران ابتدایی را در دبستان کمال، راهنمایی را در مدرسه عاصمی و دبیرستان را در مدرسه دارالفنون گذراند. رفتار و منش متفاوتی داشت. از همان دوران نوجوانی، رفتار و ادبش به‌گونه‌ای بود که حساب او را از هم‌سن و سال‌هایش جدا می‌کرد. رفتم دبیرستان‌شان. مدیر مدرسه به من گفت: حاج‌آقا صباغ، ما افتخار می‌کنیم که در این مدرسه ۷۰ نفر معلم داریم، اما گاهی که پیشنماز نیست، برای اقامه نماز به سیدجواد اقتدا می‌کنیم. در مسجد محله هم حاج‌آقا نیکبخت او را گاهی اوقات به ‌عنوان پیشنماز می‌گذاشت.
دوران دبیرستان چندین‌بار به مناطق جنگی اعزام شد. چند ماه در مهران بود. پایه سوم دبیرستان، سرگرم آموزش تاکتیک‌های مختلف جنگی بود. چند ماه نیز در کردستان مشغول خدمت شد. هوش بالایی داشت. وقتی بازگشت، دروس سال سوم را در تابستان و در عرض یک ماه خواند. عاشق فراگیری علوم اسلامی بود و علاقه وافری به ادبیات عرب داشت، به ‌طوری ‌که دبیر عربی‌شان گمان کرده بود عرب‌زبان هستیم.
سیدجواد پس از قبولی در رشته پزشکی، زمانی که تمام دوستان و بستگان این اتفاق را برای او موفقیت بزرگی می‌دانستند در یادداشتی نوشت: اکنون که دنیا با تمام وجود خویش به‌ سوی من روی آورده است، من نیز با تمام وجود او را رها خواهم کرد. اما نه! چنین فکر نکنید که من تارک ‌دنیا خواهم شد. من چنین کاری نمی‌کنم ولی هرگز با حرص و طمع به ‌سوی دنیا پر نخواهم گشود بلکه به‌جای این که به دنیا و دنیاییان سواری دهم، بر پشت دنیا سوار خواهم شد تا با پای پیاده این راه طولانی را نرفته باشم بلکه با وسیله‌ای سریع به‌ سوی دیار ابد خواهم رفت.
۱۸ آذر سال ۶۴ از طرف پایگاه مالک‌اشتر عازم جبهه جنوب شد. یکی از همرزمان سیدجواد برای‌مان تعریف کرد: برای نماز صبح، قبل از همه بلند می‌شد و هیچ وقت مستقیما بقیه را برای نماز بیدار نمی‌کرد. صدای خوبی داشت. شروع به نوحه‌خوانی و روضه‌ می‌کرد و رزمنده‌ها با صدای آقاجواد برای نماز بیدار می‌شدند. در منطقه هم اگه فرصتی می‌شد کلاس تشکیل می‌داد و به دیپلمه‌ها ریاضی درس می‌داد. در مسائل مختلف، طرح و پیشنهادهای جالبی می‌داد. لیاقت فرماندهی داشت، اما سعی می‌کرد در لباس بسیجی ساده باقی بماند. خیلی‌ها نمی‌دانستند دانشجوی پزشکی است. علاقه‌ای نداشت به دیگران شناسانده شود. به قول امام خمینی بسیجیان را همین بس که محبوب خدایند.
پسرخاله‌ام شهید شده بود. جواد هم آمده بود مرخصی که خانوادگی برای مراسم ختم به سمنان برویم. حاج‌خانم کنار شیر آب نشسته بود و صورتش را می‌شست. سیدجواد گفت: مادر! چرا گریه کردی؟! حاج‌خانم جواب داد: برای پسرخاله بابات ناراحت شدم. بنده خدا هنوز پیکرش رو هم نیاوردن. گفت: مادر، منتظر باش. همین روز برای شمام هست.»
***
مادر شهید با اشاره به اخلاص و تواضعی که در رفتار و کلام سیدجواد بود می‌گوید:
«به سیدجواد می‌گفتم: مادرجان، کشور پزشک‌های مذهبی و مخلص هم می‌خواد. همه که نباید جبهه برن و کشته بشن. بعدها در دفترچه‌اش جوابم را پیدا کردم. سیدجواد مدام به من می‌گفت: اگر پزشک شوم، جهادی کار می‌کنم و از مردم بابت درمان پولی نمی‌گیرم. او نوشته بود: فکر می‌کنید من درس می‌خوانم که به چه مردمی خدمت کنم؟ من درس می‌خوانم که به اسلام خدمت کنم و اگر قرار باشد اسلامی در میان نباشد، من نیز هرگز آرزو نخواهم کرد که با از دست دادن دین‌مان به هیچ احدالناسی خدمت کنم. اگر من بخواهم خدمت کنم، به آن‌هایی خدمت خواهم کرد که به اسلام خدمت کرده باشند. من آرزو می‌کنم به آن پیرزنی خدمت کنم که پسران رشیدش را از دست داده است، به آن زنی که شوهر از دست داده و به آن خواهری که برادر از دست داده، نه به آن مردمی که گوشه‌ای نشسته‌اند و فقط ادعای مسلمانی دارند. آری، درس خواندن خوب است، اما وقتی که کسی حریم اسلام را پاره نکرده باشد. وقتی که اسلام در خطر نباشد. آری، تهیه معیشت خانواده و زن و فرزند خوب است، اما وقتی که جنگی نباشد. در زندگی دنیا همه رفتنی هستند و هیچ کس برای انسان نمی‌ماند و انسان موقعی چشم می‌گشاید که می‌بیند در زندگی دنیا تنها مانده و هیچ دوست و یاوری برایش نمانده و همه از دور وی پراکنده شده‌اند و او را تنها گذاشته‌اند. پس به فکر خودت باش.»
***
خانم عفت‌السادات صباغ خواهر شهید که از فرهنگیان آموزش ‌و پرورش است می‌گوید:
«جواد چهار سال از من کوچک‌تر بود. دوران نوجوانی اهل مطالعه کتاب‌های دینی و انقلابی بودم. جواد هم پابه‌پای من تشنه دانستن و خواندن بود. در تمامی کارهایش برنامه‌ریزی داشت. هم پادگان و جبهه می‌رفت و هم به درس‌ و مشقش می‌رسید. اهل‌ قلم بود و دست‌نوشته‌های زیبایی در دفترچه‌هایش از خود به‌جا گذاشته است. به لحاظ وسع مالی، خانواده‌ای معمولی بودیم و پدرم با تلاش، هزینه تحصیل ما را فراهم می‌کرد. در میان دوستان و بستگان کسانی بودند که هزینه‌های بالایی برای قبولی فرزندان‌شان در دانشگاه پرداختند، اما موفق نشدند. جواد علاقه فراوانی به ریاضی داشت. ریاضی خواند، اما کنکور تجربی داد و در شرایطی که دایم در جبهه‌ها بود، رتبه 47 کنکور سراسری را کسب کرد و دانشجوی رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی شد. آن‌ هم در شرایطی که با محرومیت و در مدارس جنوب شهر درس خوانده بود. حالا دیگر انتظار داشتیم سیدجواد به درس و دانشگاهش بچسبد، اما می‌گفت: وقتی ولی‌فقیه زمان‌مون میگن جبهه واجبه یعنی واجبه. درس و دانشگاه الان تو این وضعیت اولویت نیست. مامان می‌گفت: بمون و دَرست رو بخون، بالاخره تیم‌های پزشکی را هم به جبهه می‌برن. اون‌موقع برو. پاسخش این بود که فقط می‌خواهد با بسیج برود.»
***شهید دکتر سیدجواد صباغ
۲۷ بهمن سال ۶۴ در منطقه عملیاتی فاو، ساعت دو شب، آرپی‌جی‌زن گردان زخمی شد. سیدجواد بلافاصله سلاحش را برمی‌دارد، دو تانک و یک کاتیوشا را می‌زند، اما زمانی که هدف بعدی را نشانه می‌گیرد، گلوله می‌خورد و به شهادت می‌رسد.
صبح فردا، رفقایش پیکرش را در حالت زیبایی یافتند. او رو به قبله خوابیده بوده، یک دستش را روی سینه‌اش گذاشته بود و دست دیگرش هم رو به آسمان بود. سیدجواد را در امامزاده اشرف سمنان به خاک سپردند.
 
 وصیت‌نامه شهید
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم
انا‌لله‌واناالیه‌راجعون
به نام الله و با سلام خدمت حضرت ولى عصر(عج) و با سلام و درود خدمت نایب برحق ایشان حضرت امام خمینى. الحمدلله و شكر خدا را كه ما را آفرید و شكر خدا را كه مرا در سرزمینى چون ایران آفرید كه جوانانش به هنگام نبرد چون شیر مى‌غرند و شكر خدا را كه ما را در زمانى آفرید كه رهبرى هم‌چون روح‌الله زمام امور مسلمین را در دست دارد و شكر خدا را كه ما را به سوى جبهه‌هاى نبرد هدایت فرمود و خدا را شكر كه مرگ ما را مرگ افتخارآفرین قرار داد و خدا را شكر كه مرگ ما را در كنار دلیرمردانى چون رزمندگان مقرر فرمود.
با شكر و سپاس خدمت حضرت بارى‌تعالى چند جمله‌اى كه در این آخرین لحظات به نظرم می‌رسد به روى كاغذ مى‌آورم و تنها یك درخواست از بازماندگان خویش دارم، همین‌طور از امت حزب‌الله كه سخن من هرچند به درازا كشید یك كلمه بیش نیست و آن امام است. آرى، اى جوانان، اى مسلمانان، اى حزب‌اللهى‌ها! نكند كه امام را تنها گذارید و خود را مسلمان بدانید. آرى، مردم! فقط یك جمله بگویم و آن این كه مگر ما نبودیم كه آرزوى آن داشتیم که اى كاش در روز عاشورا حضور داشتیم و یارى حضرت اباعبدالله را مى‌كردیم؟ به خدا امروز عاشورا است و جبهه‌هاى ما كربلا. پس بشتابید كه والله حسین تنهاست و نداى هل‌من‌ناصر‌ینصرنى حسین به گوش می‌رسد. فقط باید قدرى تامل كرد. مگر امام ما حضرت روح‌الله، رفتن به جبهه‌ها را واجب كفایى قرار نداده‌اند؟ آیا به اندازه‌اى كه رفع حاجت شود و به حد كفایت، نیرو به جبهه‌ها آمده است؟ نمى‌دانم. این را باید مراجعه به مسئولین كرد و پرسید. آیا هیچ شده است كه ما یك‌بار به مسئول این امور یا دفتر امام تلفنى بزنیم و بپرسیم كه آیا الان احتیاجى به ما هست یا نه؟ چه فكر مى‌كنیم؟ چه موقع می‌خواهیم خود را به این نوجوانان و جوانان برسانیم؟ به خدا اگر ما هم به جبهه نیاییم، دیگران مى‌روند و فقط این روسیاهى و خجالت است كه براى ما باقى خواهد ماند.
آیا به چه دل بسته‌ایم؟! به شغل‌مان، به خانواده‌مان، به چه؟ نمى‌دانم. فقط قدرى فكر كنیم و موقعیت فعلى مملكت را بسنجیم. مگر مملكت جنگ نیست؟ جنگ یعنى چه؟ آیا هیچ به این سوال فكر كرده‌ایم اى شمایى كه خود را پیرو امام می‌دانید! مگر همین امام ما نبودند كه فرمودند: جنگ در راس مسائل و امور است. مگر نگفته‌اند كه اى جوانان عزیزم كه چشم امید من به شماست، با یك دست قرآن و با دست دیگر سلاح برگیرید. آیا محصلین فكر مى‌كنند؟ نكند به ذهن‌شان بیاید كه سلاح ما، قلم ماست. نه! امام ما چنین نگفته‌اند. شما مى‌توانید سلاح بر دوش و قلم به دست به جنگ استكبار بروید كه این دو بال در حال حاضر باید با هم باشند و نمى‌توان گفت كه ما محصلیم و دگر ما را با جنگ چه كار. آیا اگر الان حضرت اباعبدالله حضور داشتند باز هم ما این بهانه‌ها را مى‌آوردیم یا نه؟ نكند ما كه بر كوفیان لعن و نفرین مى‌فرستیم، خود چون كوفیان، امام‌مان را تنها بگذاریم. نكند كه امام‌مان چون على(ع) شب‌ها از دست ما ناله بزند. نكند كه ما سردى و گرمى هوا را بهانه كنیم. نكند كه پدر، مادر، برادر و خواهران را بهانه كنیم. نكند كه امام سخنى را بگوید و ما بى‌توجه بگذریم. واى بر ما، واى بر همه ما اگر چنین باشیم...
اى تمامى كسانى كه به جمهورى اسلامى راى آرى داده‌اید، با شمایم! والله اگر كشته شوم-ما كه لیاقت شهادت نداریم و اگر كشته هم شویم شاید نام ما را شهید گذارند، ان‌شاءالله. شهید یا كشته، در این مورد كه مى‌گویم فرقى نمى‌كند- به خدا قسم اگر پیمان خود را بشكنید، سر پل صراط جلوی‌تان را مى‌گیرم، حتى اگر خونم خالصانه بر زمین نریخته باشد و جزو شهدا محسوب نشوم. جلوی‌تان را مى‌گیرم و نمى‌گذارم رد شوید كه خون ما كه هیچ، در این صورت خون تمامى شهدا را پایمال كرده‌اید و طلب خون خویش را از شما خواهم كرد. دیگر به علت كمى فرصت، سخنى به ذهن نمى‌آید.
خدا یار و نگه‌دارتان
والسلام‌علیكم‌و‌رحمۀ‌الله‌وبركاته
۶۴/۱۱/۲۲
سیدجواد صباغ

نویسنده: اسرا مهدی

مقاله ها مرتبط