۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

فرمانده دوست‌داشتنی

فرمانده دوست‌داشتنی

فرمانده دوست‌داشتنی

جزئیات

گفت‌وگو با حمید شفیعی از فرماندهان لشکر۴۱ ثارالله

17 اسفند 1398
آشنای قدیمی
سال ۵۴، زمانی که ۱۴ ‌ساله بودم در میدان ارج کرمان در رستورانی کارگری می‌کردم. یک روز در اطراف رستوران، پسری که سه چهار سال از من بزرگ‌تر بود و در مغازه‌ای کار می‌کرد نظرم را جلب کرد. به عادت همه شاگرد مغازه‌ها با هم سلام ‌و علیک کردیم. از او پرسیدم: «اسمت چیه؟» گفت: «قاسم.» از ظاهرش معلوم بود ورزشکار است. البته آن زمان، من هم کاراته ‌کار می‌کردم.شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
 تقریبا هر چند روز یک‌بار او را می‌دیدم تا این ‌که از آن رستوران رفتم. چند وقتی که گذشت، تصمیم گرفتم رشته ورزشی‌ام را عوض کنم و کشتی کار کنم. رفتم باشگاهی سنتی در چهارراه طالقانی. تا از در وارد شدم قاسم را دیدم. داشت وزنه بلند می‌کرد. نگاهش که به نگاهم افتاد، لبخند زد. برای خودش مردی شده بود؛ تنومند و ورزیده. رفتم جلو و سلام و ‌علیک گرمی‌ کردیم. آن‌جا فهمیدم حسابی اهل ورزش است. آن‌قدر قوی بود که یک‌تنه با هشت نُه‌ نفر کشتی می‌گرفت و همه را زمین می‌زد. کمی بعد، دستم در باشگاه آسیب دید و دیگر نتوانستم بروم.
انقلاب که پیروز شد، رفتم سربازی. با خودم عهد کردم اگر سالم از سربازی برگشتم، به انقلاب خدمت کنم. سال ۵۹ وقتی سربازی‌ام تمام شد، سنندج ناآرام بود. حزب کومله و دموکرات ناامنی‌های فراوانی برای منطقه درست کرده بودند. خودم مستقل رفتم غرب، اما به خاطر عدم سازماندهی مناسب نیروها، نمی‌شد کار مفیدی کرد.
برگشتم کرمان. بسیج که راه افتاد، ثبت‌نام کردم تا به ‌صورت سازماندهی ‌شده به غرب بروم. گفتند اول باید آموزش ببینی. برای آموزش رفتم پادگان قدس. فکر می‌کنید مربی آموزش کی بود؟ تا قاسم را دیدم رفتم جلو و با او روبوسی کردم. دوستی اصلی من و حاج‌قاسم از آن‌جا شروع شد. هرچند گاهی بین‌مان فاصله می‌افتاد و چند ماهی همدیگر را نمی‌دیدیم، اما از حال هم غافل نبودیم. تا قبل از حصر آبادان، مسئول آموزش‌ نیروها در کرمان بود، اما اردیبهشت سال ۶۱ آمد منطقه تا در خط مقدم خدمت کند.  
قبل از عملیات رمضان، حاج‌قاسم را که شده بود فرمانده تیپ۴۱ ثارالله، در مدرسه شهید رجایی در خیابان نادری اهواز دیدم. تقریبا از ابتدای جنگ به منطقه رفت ‌و آمد داشتم و تجربه‌های زیادی از جنگ اندوخته بودم، اما به ‌صورت نیروی آزاد. حاج‌قاسم مرا کنار کشید و گفت: «آمادگی‌تون چطوره؟» گفتم: «ما آماده‌ایم.» گفت: «پیش خودت بمونه، فردا قراره عمل کنیم.»
بعد از عملیات رمضان که تیپ، لشکر شد، حاج‌قاسم از من خواست بمانم منطقه و دیگر به کرمان برنگردم. من هم رفتم کرمان و گاراژی را که داشتم فروختم و کارهایم را هماهنگ کردم و برگشتم جبهه و از آن‌جا به بعد شدم نیروی لشکر ۴۱ ثارالله.
 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
دلسوزتر از پدر
حاج‌قاسم مدیریت ذاتی داشت و ژنتیکی می‌توانست رهبری یک جماعتی را به عهده بگیرد. جالب این‌جا بود که همه نیروها را به اسم می‌شناخت و به کمک حافظه دقیقی که داشت همه جزئیات را راجع به افراد به یاد می‌آورد. تک‌تک نیروهایش را می‌بوسید و حال و احوال می‌کرد. جوری حرف می‌زد و رفتار می‌کرد که آن بنده خدا فکر می‌کرد برای فرمانده‌اش چقدر خاص و ممتاز است، در حالی ‌که حاج‌قاسم با همه این‌طور بود. دل‌سوز نیروهایش بود، حتی دلسوزتر از پدر.
یک شب در کانال سلمان با بچه‌ها مشغول تمرین غواصی بودیم. هوا به ‌شدت سرد بود، اما چاره نداشتیم و مجبور بودیم شب‌ها در آب باشیم. حاج‌قاسم برای سرکشی آمد. از دور دیدمش که اورکت پوشیده بود و بند کلاه را هم محکم بسته بود. وقتی جلوتر آمد و ما را در آن وضع دید، نشست لب آب و زد زیر گریه. تا دیدم دارد گریه می‌کند، از آب زدم بیرون و رفتم سراغش. من را که دید گفت: «چه کار می‌کنین شما؟!» گفتم: «خودتون که می‌بینین.» حاجی نگاهش را از قد و قواره خیس من ‌کند و به بچه‌ها نگاه کرد. بچه‌ها می‌خندیدند و دست تکان می‌دادند. فردایش فهمیدم در قرارگاه به دستور حاجی به نیت سلامتی بچه‌ها، دوتا گوسفند کشته‌اند. می‌خواست هم از این نیروها تشکر کند، هم بچه‌ها گوشت تازه بخورند و تقویت شوند.
 
می‌خواستم کولش کنم
حاجی یک اخلاق خاصی داشت؛ وقتی در حال کار بود، نه غذا می‌خورد و نه می‌خوابید. گاهی می‌دیدی بیش‌تر از ۲۴ ساعت ‌گذشته و حاجی یک ‌لقمه هم غذا نخورده. گاهی سرپایی و به اصرار بقیه، چیزی می‌خورد.شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در دفاع مقدس
در آزادسازی خرمال عراق در ارتفاعات حلبچه، تمام کوه را برف گرفته بود. با ۱۵ نفر از نیروهای لشکر۴۱، بعد از شناسایی داشتیم برمی‌گشتیم ایران. به نقطه‌ای رسیدیم که بیش‌تر بچه‌ها تمایل داشتند از سمت راست حرکت کنند، اما حاجی موافق نبود. نظرش این بود که مستقیم ارتفاع را بالا برویم. اگر از سمت راست می‌رفتیم مسیر کوتاه‌تری را پیش ‌رو داشتیم، اما در عوض عراق به آن‌جا دید داشت و اگر خمپاره می‌انداخت، خطر بهمن وجود داشت. بچه‌ها همگی از شدت خستگی می‌خواستند از سمت راست بروند. حاجی مخالفتی نکرد، اما به من گفت خودش مستقیم کوه را بالا می‌رود. من هم به خاطر علاقه‌ای که به او داشتم همراهش رفتم. بچه‌ها که از ما جدا شدند، من با حاجی تنها شدم. ۴۵ دقیقه رفتیم بالا. پشت ارتفاع یک کفی وجود داشت که حدود سه متر برف روی آن بود. یک مقدار جلو رفتیم، اما حرکت‌مان خیلی سخت و آهسته بود. یکی در میان می‌رفتیم و برف را می‌کوبیدیم تا نفر بعدی عبور کند. دویست متر جلو رفته بودیم که حاجی یک‌دفعه در برف‌ها نشست. نگران شدم. چهره‌اش به زردی می‌زد. پرسیدم: «چی شد؟» گفت: «حمید، دیگه نمی‌تونم.» تعجب کردم. دید که با تعجب نگاهش می‌کنم گفت: «الان یادم افتاد که بیش‌تر از ۲۴ ساعته هیچی نخوردم و حسابی ضعف کرده‌ام.» تا آمدم به اعتراض چیزی بگویم گفت: «اشتباه کردم. اصلا حواسم نبود باید یه کم ‌غذا بخورم که توان داشته باشم.» گفتم: «حالا چی‌ کار کنیم؟» بی‌رمق گفت: «مغزم فرمان می‌ده حرکت کن ولی پاهام حرکت نمی‌کنه.» ادامه داد: «حمید، تو مستقیم برو جلو و از ارتفاع سُر بخور برو پایین، به بچه‌ها که رسیدی بگو بیان دنبال...» نگذاشتم جمله‌اش تمام شود. گفتم: «هوا داره تاریک می‌شه! من این‌جا تنهات نمی‌ذارم. کولت می‌کنم و می‌برمت.» گفت: «نه! نمی‌تونی!» از من اصرار و از او انکار. گفتم: «حاجی! تو رو خدا پاشو بریم.» یه نگاه پر از محبتی به من کرد و دستش را آورد بالا و گفت: «اگه یه کف دست نون داشتم، می‌خوردم و پا می‌شدم.» تا این را گفت، انگار جرقه‌ای در ذهنم زده شد. یادم افتاد خیلی وقت پیش در جیب داخلی بادگیرم یک بسته نخود و کشمش گذاشته بودم برای روز مبادا. گل از گلم شکفت. دست بردم تو جیبم و بسته را بیرون آوردم و جلوی حاجی گرفتم. نگاهش گرد شد و همین‌طور که بسته را از دست من می‌گرفت با شیطنت گفت: خیلی نامردی حمید. داشتی نخود و کشمش می‌خوردی و راه می‌اومدی و صدات درنیومد؟! من دارم از گشنگی می‌میرم!» گفتم: «نه به خدا!» خنده‌اش را آن بالا، در ارتفاعی پوشیده از برف هنوز به یاد دارم.
میان خوردن نخود و کشمش‌ها سر به‌ سرم می‌گذاشت. مقداری که سرحال شد یک مشت از برف‌ها را برداشت و در دهانش گذاشت تا تشنگی بعد از غذا را هم برطرف کند. بعد هم روی کنده‌های زانویش بلند شد و با دست، آرام کوبید روی سینه من و گفت: «برو کنار حمید، دیگه باقیش با من.» بعد از ۲۰ دقیقه به لبه ارتفاع رسیدیم و از آن‌جا سُر خوردیم پایین.
 بعد از آن، حاجی هرجا می‌نشست مخصوصا در جمع فرماندهان، اشاره می‌کرد به من و می‌گفت: «این همون حمیدیه که گفتم جون منو نجات داد.» این جمله‌ را که می‌شنیدم، دلم پر از غرور و افتخار می‌شد از این که توانسته بودم برایش کاری انجام دهم.
 شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در دوران دفاع مقدس
سیمش وصل بود
روحیات و حالات معنوی عجیبی داشت. سال ۶۵، یک‌ سال بعد از این که ایران فاو را گرفت، ما در خرمال عراق بودیم. با حاجی برای گشت‌زنی و شناسایی رفتیم و خسته برگشتیم. حاجی گفت: «حمید، من می‌رم یه کم بخوابم. خیلی خسته‌ام.» رفت و به نیم ساعت نکشیده برگشت. من هنوز خوابم نرفته بود. تعجب کردم که چی شده. دیدم چهره‌اش به ‌شدت نگران است و می‌خواهد با ماشین جایی برود. گفتم: «حاجی! کجا داری می‌ری؟ چرا این‌قدر نگرانی؟» گفت: «دارم می‌رم قرارگاه.» پاپیچ شدم که به زور از او حرف بکشم. دید که از دست من نمی‌تواند فرار کند گفت: «الان نشسته بودم، همون‌طور خوابم برد. دیدم عراق فاو رو می‌گیره. همه صحنه‌ها رو به من نشون دادن. دارم می‌رم قرارگاه، هشدار بدم.» رفت و ظهر برگشت. پرسیدم: «چی شد؟» گفت: «قرار شد هفت‌‌تا از فرمانده‌ها رو بفرستن فاو برای محافظت.» متاسفانه چند روزی نشد که خبر آوردند عراق فاو را گرفته.
یا مثلا در عملیات کربلای۵ در شلمچه، صبح زود بعد از نماز یک‌دفعه آمد صدایم زد و گفت: «حمید! کدوم گردان الان تو خطه؟» گفتم: «گردان برادر محفوظی.» گفت: «سریع بگو بیان عقب. بعد از ظهر بچه‌های زاهدان رو بفرست جاشون.» تعجب کردم چون مسئله‌ای نبود که نیاز به تعویض نیرو باشد. گفتم: «چرا؟!» گفت: «کاری رو که می‌گم انجام بده.» گفتم: «آخه چرا؟! همین‌طوری که نمی‌شه؟ گفت: «این‌قدر سوال نپرس، بگو بیان عقب.» لحنم اعتراض‌آمیز شد. گفتم: «من باید بدونم چی شده. بچه‌ها جاشون خوبه. اون‌جا توجیه شدن.» دید که من بی‌خیال نمی‌شوم صدایش را آورد پایین و به آرامی گفت: «من الان یه صحنه‌ای دیدم که عراق حمله می‌کنه، چون اینا خسته‌اند، همه‌شون شهید می‌شن، اما بچه‌های زاهدان تازه ‌نفس هستن. توجیه‌شون کن.»
سیمش وصل بود و گاهی مسائل به او الهام می‌شد. من که به این حالاتش عادت داشتم، سریع رفتم سراغ بچه‌های زاهدان و با نیروهای خط جابه‌جا شدند. بعد از ظهر، حاجی باز آمد و پیگیر شد. جزئیات را توضیح دادم. خوشحال شد. پرسید: «به‌شون مهمات کامل دادی؟» گفتم: «مهمات و تجهیزات، همه‌ چی به‌شون دادم. تیربار هم اضافه کردم براشون.» همان شب حدود ساعت ۱۰، عراق حمله کرد. البته نتوانست کاری بکند و با کلی تلفات مجبور شد عقب‌نشینی کند.
 
جمع‌مان جمع بود
بعد از جنگ، همان حاج‌قاسم باقی ماند. دلسوزی‌اش هنوز برای نیروها ادامه داشت. خانه‌اش در کرمان شده بود محل رفت ‌و آمد بچه‌ها. گاهی از شهرستان‌ها و روستاهای اطراف، نیروها با خانواده‌شان می‌آمدند کرمان و چند روزی در خانه حاجی می‌ماندند.شهید سردار حاج قاسم سلیمانی خانه که چه عرض کنم، فقط یک اتاق بود. یک مدت که گذشت، دیدیم این‌طور نمی‌شود. خانواده‌اش خیلی اذیت می‌شدند. به اصرار و کمک دوستان، یک خانه بزرگ‌تر خرید تا حداقل وقتی مهمان دارد خانواده‌اش معذب نشوند.
خیلی دوست داشت جمع بچه‌های لشکر حفظ شود. آخر هفته‌ها همه را جمع می‌کرد که با خانواده دور هم باشیم. پدر من خانه‌ای در روستایی وامق‌آباد داشت که بچه‌ها پنجشنبه‌ها ‌خانواده‌های‌شان را می‌آوردند آن‌جا. حاجی هم می‌آمد. شب می‌خوابیدیم و صبح زود می‌رفتیم کوهنوردی. مادرم حاجی را از من بیش‌تر دوست داشت. ماه پیش که خبر شهادتش را شنید، سه روز غذا نخورد. می‌گفت: «او نباشد و من زنده باشم؟! من باید بمیرم.» مدام گریه می‌کرد. حاج‌قاسم به اطرافیانش خیلی لطف و محبت داشت.
در اصفهان یک جانباز قطع نخاع به نام ناصر توبه‌ای بود که تا نزدیک‌های شهادتش، حاجی ماهی یک‌بار می‌رفت به او سر می‌زد. خودش حمام می‌بردش و موها و ریش‌هایش را کوتاه می‌کرد. در ۲۴ ساعت کلی کار می‌کرد و از تک‌تک دقیقه‌هایش استفاده می‌کرد.
بعد از ۳۳ سال به خاطر یک ترکش ریزی که از عملیات کرخه‌نور در ریه‌ام جا خوش کرده بود، مدتی حالم بد شد و در بیمارستان کرمان بستری شدم. نتوانستند تشخیص دهند مشکل چیست. بعد از ۲۰ روز حاجی با من تماس گرفت و گفت: «برات بلیت هواپیما گرفتم. فردا بیا تهران. این‌جا دکتر هماهنگ کردم.» فردایش رفتم و در بیمارستان کسری بستری شدم. تا روز عمل، دو سه باری آمد به من سر زد. زمانی که مرا بردند اتاق عمل، خودش لباس پوشید و آمد داخل اتاق. هرچه من و تیم پزشکی اصرار کردیم که برود و به کارهایش برسد، قبول نکرد. گفت: «برای حمید، ۲۰ بار دیگه هم که باشه میام.» بالا سرم ایستاد. کتاب دعای کوچکی دستش بود. همان‌طور که به چهره نورانی‌اش نگاه می‌کردم بیهوش شدم. وقتی به ‌هوش آمدم، باز هم بالای سرم بود. دو ساعت و نیم بیهوش بودم. کارهایش شرمنده‌ام می‌کرد. گفت: «خدا رو شکر، ترکش رو درآوردن.» رفت و ترکش ریزی را که داخل یک بطری کوچک بود برایم آورد. کلی با هم خندیدیم. بعد از آن دوبار دیگر هم برای عیادتم آمد. آخرین‌بار قسمش دادم که دیگر نیاید. حالم خوب شده بود و جای نگرانی نبود.
 
مثل کربلای۴
ارتباط ما ادامه داشت تا این ‌که درگیر مسئله سوریه شد. یک روز که آمده بود کرمان به‌اش گفتم: «حاجی، منم می‌خوام بیام سوریه.» گفت: «مثل کربلای۴؟» سریع گفتم: «بله، حتی بهتر از اون‌موقع.»
در کربلای۴ عملیات لو رفته بود. نیروها را به صف کرده بودم دم آب، اما می‌شد از روبه‌رو عراقی‌ها را که منتظر ما آماده ایستاده‌ بودند، دید. حاجی دستور حمله داد. من رو کردم به‌اش و گفتم: «عراقی‌ها رو می‌بینی؟» گفت: «بله، اما تکلیفه.» تا این را گفت، گفتم: «چشم» و پریدم تو آب. بقیه بچه‌ها هم دنبال من. ما تنها گردانی بودیم که توانستیم خط را بشکنیم، اما متاسفانه عملیات شکست خورد. این‌بار اما راضی به رفتنم به سوریه نشد. می‌گفت همین‌جا کارهای مهم‌تری هست و باید بمانی.
دیدارهای‌مان کم‌تر شد، اما از حال هم خبر داشتیم. آخرین‌بار یک ماه قبل از شهادتش خبر رسید که آمده کرمان. وقتی رفتم سراغش گفتند حالش خوب نبود برگشت تهران. شب حدود ساعت ۱۰ بود که با خانه‌شان تماس گرفتم و حال و احوال کردم. گفت: «حمید، تب کرده‌ام، حالم خوب نیست.» یک کم ‌حرف زدیم. از حرف‌هایش فهمیدم یکی از اهالی خانه‌شان خواب دیده حاجی شهید شده. فردایش یک گوسفند خریدم و نذر سلامتش قربانی کردم.
 
چرا کنار حسین یوسف‌الهیمزار شهید سردار حاج قاسم سلیمانی در کنار شهید یوسف الهی
بعد از شهادتش وقتی پیکر را آوردند کرمان، خیلی‌ها اصرار داشتند وسط گلزار شهدا، جایی که مناسب او باشد، دفنش کنند، اما خودش وصیت کرده بود، هم به ما، هم به خانواده‌اش که کنار حسین یوسف‌الهی باشد. هربار کرمان می‌آمد و با هم مزار شهدا می‌رفتیم، سفارش می‌کرد من را کنار حسین خاک کنید. یا گاهی که مسافرت می‌رفتیم در جاده، پشت فرمان به یاد شهدا اشک می‌ریخت. نام تک‌تک‌شان مخصوصا حسین‌آقا را فریاد می‌زد و از آن‌ها می‌خواست که او را هم ببرند. اما چرا او؟!
شهید حسین یوسف‌الهی یک شخصیت برجسته میان بچه‌ها بود. حسین‌آقا یک جوان ۲۰ ساله بود. شاید نمازش را هم گاهی اول وقت نمی‌خواند، اما رابطه معنوی‌اش با خدا خیلی عجیب بود. مسائل به‌اش الهام می‌شد و این را خیلی‌ها فهمیده بودند. خود حاجی به من گفت: «در کل عمرم مسلمانی مثل حسین ندیدم.» البته حسین‌آقا هم حاج‌قاسم را خیلی دوست داشت. همیشه شعرهای شمس یا حافظ را برای او می‌خواند. این شعرش را خوب یادم مانده:
من مست و تو دیوانه، ما را که برد خانه/ صدبار تو را گفتم کم خور دو سه پیمانه
در شهر یکی کس را هشیار نمی‌بینم/ هر یک بتر از دیگر، شوریده و دیوانه
جانا به خرابت آ تا لذت جان بینی/ جان را چه خوشی باشد بی صحبت جانانه
چون کشتی بی‌لنگر کژ می‌شد و مژ می‌شد/ وز حسرت او مرده صد عاقل و فرزانه
در والفجر۴ با حسین‌آقا رفته بودیم شناسایی. عراقی‌ها ما را دیدند و با کالیبر۵۰ می‌زدند. من خودم را میان بوته‌زار پنهان کردم، اما حسین‌آقا رفت بالای یک درخت. دست دراز می‌کرد و از درختچه زیرش تمشک می‌خورد. عراقی‌ها آن‌قدر به درخت تیراندازی کردند که تمام شاخه‌هایش شکست. خیلی نگرانش بودم. مدام صدایش می‌زدم که بیاید پایین، اما توجه نمی‌کرد. آخر قسمش دادم. با آن چهره نورانی‌اش به من می‌خندید و ‌می‌گفت: «من چیزیم نمی‌شه. نگران نباش.» به خاطر روحیاتی که از او می‌شناختم، سکوت کردم. بعد که از درخت پایین آمد، یک مشت تمشک ریخت تو دست من. از اضطراب قلبم تند می‌زد. نشست پشت موتور و من هم پشتش سوار شدم. به او گفتم: «تو از شهادت خودت باخبری، درسته؟» گفت: «آره می‌دونم.» گفتم: «خیلی نگرانت شدم. تمام شاخه‌های درخت شکست، اما پایین نیومدی.» صورتش پر از خنده شد و گفت: «می‌خواستم تیرهاش تموم شه.» خندیدم و پشتش را بوسیدم.
قبل از عملیات والفجر۸ هم یکی از دوستانش تعریف می‌کرد با حسین‌آقا با لندکروز از منطقه برمی‌گشتند. می‌گفت: «من خیلی ناامید بودم. به حسین‌آقا گفتم: ما این همه برای شناسایی زحمت می‌کشیم ولی هیچ نتیجه‌ای نداره. حسین‌آقا یک‌دفعه سرخ شد، ترمز کرد و ماشین را نگه‌داشت. رو به من گفت: این چه حرفیه؟! تو عملیات بعدی، ما صددرصد پیروزیم. پرسیدم: رو چه حسابی؟ گفت: من ضمانت می‌کنم. خیلی تعجب کردم و گفتم: تو ضمانت می‌کنی؟! کی به شما ضمانت داده؟ گفت: بی‌بی زینب سلام‌الله. گفتم: حسین‌آقا! خواب دیدی یا بیداری؟ همین‌طور که ماشین را از کنار جاده به حرکت درمی‌آورد گفت: حد خودتو بدون. ضمانت خواستی، منم ضمانت دادم. به باقیش کاری نداشته باش.» بعدا دیدیم که ما در عملیات والفجر۸ با آن همه سختی، پیروز شدیم.
حسین‌آقا خیلی پاک بود. خودش به من گفته بود جز مادر و خواهرش چهره هیچ زنی را ندیده است. آخر هم در عملیات والفجر۸ شهید شد. ان‌شاءالله خداوند ما را هم با حاج‌قاسم و حسین‌آقا یوسف‌الهی محشور کند، آمین.

نویسنده: حدیث خوشنویس

مقاله ها مرتبط