۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همیشه ابری

همیشه ابری

همیشه ابری

جزئیات

گفت‌وگو با خانواده شهید شهروز مظفری‌نیا

21 اسفند 1398
از شیشه عقب ماشین به بیرون خیره شده بودم و در ذهنم سوال‌هایم را مرور می‌کردم. با این‌ که بارها با خانواده شهدا هم‌صحبت شده بودم ولی نمی‌دانم چرا این‌بار کمی نگران و گنگ بودم. نمی‌دانستم با چه فضایی روبه‌رو خواهم شد. مطمئن بودم به مقصد نزدیک شده‌ام. این را از روی پوسترها و بنرهایی از تصویر شهید که به دیوار خانه‌ها و مغازه‌ها آویزان بود، متوجه شدم. ذهنم را جمع‌وجور کردم. وارد کوچه چهاردهم شرقی که شدم، بدون این ‌که دنبال پلاک بگردم، خانه‌ شهید را تشخیص دادم. خانه‌ای ساده و نسبتا قدیمی که در و دیوارهایش پر بود از تصویر شهید شهروز مظفری‌نیا و پرچم‌های یاحسین و...
درِ خانه کاملا باز بود. مردی مسن و کمی تکیده‌ که لباس مشکی به تن داشت، جلوی آن ایستاده بود. سلام کردم و پاسخ داد. بلافاصله گفت: «می‌خواهی بروی داخل؟» گفتم: «بله.» نپرسید چرا یا با چه کسی کار داری، فقط گفت: «بفرما طبقه اول.» دقایقی بعد فهمیدم آن مردِ‌ ساده، گرم و صمیمی، حسین مظفری‌نیا پدر بزرگوار شهید است.

 
از تو راضی هستمشهید شهروز مظفری نیا
پدر شهید
در نیروی انتظامی خدمت می‌کردم و همان‌جا بازنشست شدم. کارم شیفتی بود. برای همین، بسیاری از زحمت‌ها و در واقع سنگینی بار پرورش بچه‌ها به دوش مادرشان بود. شهروز فرزند دوم‌مان بود. از همان کوچکی او را برای شرکت در نماز جماعت با خودم به مسجد محله‌مان می‌بردم. همان‌جا در کلاس قرآن ثبت‌نامش کردم و قرآن خواندن و احکام را یاد گرفت. در واقع در مسجد تربیت شد. رفت ‌و آمدش به مسجد و انس به نماز جماعت و قرآن تا آخر هم ادامه داشت.
***
دیپلمش را گرفت و رفت سربازی. بعد از سربازی یک روز آمد پیشم و از من مشورت خواست. گفت: «می­خواهم شغل انتخاب کنم و نظر شما برایم مهم است.» از او پرسیدم به چه کاری علاقه دارد. در جوابم گفت: «دوست دارم سپاهی شوم.» به او گفتم: «به آن‌چه علاقه داری بپرداز. ما از تو راضی هستیم و مطمئنم به‌خاطر ویژگی‌های خوبی که داری در کارت موفق خواهی شد.» وارد سپاه شد و چند سال پیمانی خدمت کرد. بعد وارد دانشگاه افسری شد و بعد از اتمام تحصیل، استخدام و وارد سپاه قدس شد.
***
با این‌که بچه‌ بسیار درس‌خوانی بود ولی دوست داشت بعد از مدرسه کار کند. این را بدون این ‌که ما از او بخواهیم و با میل قلبی خودش انجام می‌داد. خیلی کمک‌حال ما بود و برای خوشحال کردن‌مان همه‌جوره تلاش می‌کرد. مثلا وقتی من خواب بودم، با آن که سنش کم بود، بدون این ‌که کسی از او بخواهد، ماشینم را می‌شست. نسبت به همه‌ ما احساس مسئولیت می‌کرد. با این حال در کارهایش بسیار تودار و امانت‌دار بود. از مهم‌ترین ویژگی‌هایش عدم سازشگری بود. اگر حق را در کار یا چیزی نمی‌دید، به هیچ عنوان سازش نمی‌کرد و از حرف و نگاه دیگران ابایی نداشت.
***
ما در جریان حضور شهروز در سپاه قدس بودیم و در سال‌های اخیر می‌دانستیم با سردار حاج‌قاسم سلیمانی همراه است ولی از هیچ‌کدام از فعالیت‌ها و ماموریت‌های‌شان مطلع نبودیم. خبر شهادتش در عراق را، مثل مردم دیگر از تلویزیون و اخبار شنیدم.
پسرم قبل از شهادتش به من وصیت و سفارش کرده بود که اگر برای ما زحمتی نداشت و مسئولان حرم قبول کردند، او را در حرم حضرت معصومه(س) دفن کنیم. بعد از شنیدن خبر شهادتش ما این درخواست را دادیم و خدا را شکر آن‌ها هم همکاری لازم را داشتند و همسایگی با خواهر امام رضا(ع) روزی‌اش شد. خداوند عزیزش کرد و حالا زایران حضرت به زیارت قبر پسر شهید ما هم می­روند.شهید شهروز مظفری نیا
 
دعای بهتر
مادر شهید
من اصالتا اهل شهر کهک استان قم هستم. ازدواج کردم و به تهران آمدم. وقتی شهروز را باردار بودم، به‌خاطر شرایط کار همسرم و تنها بودنم، به درخواست پدرم ماه‌های آخر بارداری را رفتم قم، پیش پدر و مادرم. این‌ شد که شهروز در دهم خرداد ۱۳۵۷ در شهر قم متولد شد. بعد از تولدش به تهران برگشتم و همین‌جا بزرگ شد. ارادت ویژه‌ای به حضرت معصومه(س) داشت.
***
از وقتی به دنیا آمد، صبور و آرام بود. آرام بودنش را حتی در دوره بارداری هم حس می‌کردم. کارهایش برایم خیلی جالب و بامزه بود. مثلا وقتی به کلاس اول رفت، نمی‌گذاشت صبح‌ها برایش صبحانه آماده کنم. شب قبل از خواب، داخل استکانش شکر می‌ریخت و یک نعلبکی رویش می‌گذاشت. قوری و سماور را هم آماده می‌کرد. صبح زود پا می‌شد، خودش چای دم می‌کرد و صبحانه می‌خورد. اگر من هم بیدار می‌شدم، می‌گفت: «مادر، شما بخواب. من صبحانه خورده‌ام.» حتی نمی‌گذاشت تا مدرسه او را برسانم. هربار بهانه‌ای می‌آورد و می‌گفت: «خودت را اذیت نکن. من خودم تنها می‌روم.» اگرچه حس مادرانه‌ام اجازه نمی‌داد ولی برای این ‌که غرورش صدمه نبیند، یواشکی و بدون این‌ که متوجه شود دنبالش می‌رفتم.
از همان کودکی در همه‌ کارهایش خیلی منظم بود. من حتی یک‌بار هم وسایل یا دفتر و کتابش را جمع نکردم. همیشه همه ‌چیز سر جایش بود و تکالیفش سر وقت انجام می‌شد. این اخلاق تا آخر و در همه زندگی‌اش مشهود بود. در کار، مسجد رفتن و...
***
۲۴ سالش بود. به برادر بزرگ‌ترش گفته بود تمایل به ازدواج دارد. پسر بزرگم با دختر برادرم ازدواج کرده بود. خواهر همسرش یعنی دختر کوچک‌تر برادرم را به شهروز پیشنهاد کرده بود. یک روز شهروز آمد پیشم و درباره پیشنهاد برادرش صحبت کرد. من خوشحال بودم ولی به او گفتم: «رویم نمی‌شود به برادرم بگویم.» فورا زنگ زد به خاله‌اش. بعد از این‌ که کلی شوخی کرد و مسخره‌بازی درآورد گفت: «خاله! پاشو آستیناتو بالا بزن و دختردایی را برای من خواستگاری کن.» این‌طور شد که رفتیم خانه برادرم برای صحبت و خواستگاری که همان روز عقد هم کردند و برگشتیم.
***
تازه ازدواج کرده بود. درس می‌خواند و درآمدش خیلی پایین بود. شرایط مالی خوبی نداشت. یک وام خانگی ثبت‌نام کرده بود و تازه به نامش درآمده بود. همان موقع شنید مغازه‌ یکی از اقوام دور آتش گرفته و چون درآمدش از همان مغازه بود، دستش خالی شده. با این‌ که خودش خیلی به پول احتیاج داشت ولی بلافاصله گفت: «وامم را به او بدهید تا کارش راه بیفتد.»
***
احترام زیادی برای ما قائل بود. از ماموریت که برمی‌گشت، با این ‌که فرصت بسیار کمی داشت ولی بلافاصله می‌آمد منزل ما. می‌دانست پدرش به نان تافتون علاقه دارد. در راه چندتا نان می‌خرید و می‌آمد. یک چای می‌خورد، کمی خوش‌وبش می‌کرد، بعد می‌رفت همسر و فرزندانش را هم می‌آورد و شام را با هم می‌خوردیم. کنارم می‌نشست و دایم نوازشم می‌کرد. دست‌ و پایم را می‌بوسید و به هر شکلی که می‌شد محبت می‌کرد. تا جایی که یک‌وقت‌هایی سعی می‌کردم مانعش شوم.
***
این روزها خیلی سخت می‌گذرد. جای خالی شهروز خیلی دلتنگ‌مان کرده ولی هربار که گریه می‌کنم بر مصیبت‌های اهل‌بیت‌(ع) گریه می‌کنم. دلم می‌سوزد که پسرم را نمی‌بینم ولی داغ من در برابر مصیبت‌های بزرگ امام حسین(ع) و حضرت زینب(س) ذره‌ای در برابر دریاست. به راه پسرم و شهادتش افتخار می‌کنم چون او به خواسته‌ قلبی‌اش رسید و به آرمان‌هایش پیوست. همیشه از من می‌خواست برایش دعا کنم. می‌دانستم هدفش چیست. می‌گفتم: «می‌دانم چه چیزی می‌خواهی، اما من دعای بهتری برایت می‌کنم. دعا می‌کنم عاقبت ‌به‌ خیر شوی.» به لطف خدا به آرزویش رسید و من از این بابت سربلندم و اگر لازم باشد، سه پسر دیگرم را هم در راه خدا هدیه می‌کنم.
 
الماسی که درخشید
برادر شهیدشهید شهروز مظفری نیا
چند سال از من بزرگ‌تر بود ولی همیشه شریک خوب و باانصافی بود. کوچک که بودیم، پدر به‌مان پول‌ تو جیبی می‌داد. پول‌های‌مان را می‌گذاشتیم روی هم و خوراکی می‌خریدیم. شهروز خوراکی‌ها را تقسیم می‌کرد و همیشه سهم من را کمی بیش‌تر از خودش می‌گذاشت.
الگوی کاملی برایم بود. در شخصیتش نکات مثبت بسیاری وجود داشت که برای همه واضح بود. وقتی پدر و مادرم حرفی می‌زدند، حتی اگر موافق نظرش نبود، سرش را پایین می‌انداخت و گوش می‌کرد و از همان لحظه به بعد همان کاری را می‌کرد که آن‌ها خواسته بودند.
***
بسیار باحوصله و صبور بود و در همه امور سنجیده عمل می‌کرد. مسئولیت‌پذیری بالایی داشت و تدبیر خوبی در انجام کارها. همین باعث شده بود همه‌ خانواده و فامیل قبولش داشتند. مسائل را رهبری و مدیریت می‌کرد. حتی وقتی با هم سفر می‌رفتیم یا کاری انجام می‌دادیم، مدیریت و برنامه‌ریزی با شهروز بود. این ویژگی‌هایش سبب شده بود تا همه اطرافیان در کارهای‌شان از او صلاح و مشورت بخواهند. در انتخاب رشته، امور اقتصادی و...
***
در سوریه شیمیایی شده بود و برای درمان به اصفهان می‌رفت. این را من می‌دانستم ولی راضی نبود کس دیگری مطلع شود. حتی پدر و مادرم نمی‌دانستند. در خیلی از کارها همین‌طور بود. خلوص زیادی داشت و همین دلنشین‌تَرش کرده بود.
حواسش به اطرافیان بود. با این‌ که بیش‌تر وقت‌ها در ماموریت به سر می‌برد ولی همان ساعت‌های کوتاه حضورش خیلی پربرکت بود. هر کاری ازش برمی‌آمد دریغ نمی‌کرد. تا جایی که می‌توانست دل آدم‌های اطرافش را خوش می‌کرد. ساعت‌ها پای صحبت مادربزرگِ از کار افتاده‌مان می‌نشست و نیازهایش را برطرف می‌کرد. به همسایه‌ها توجه می‌کرد و دغدغه‌ خانواده‌های بی‌سرپرست و یتیم‌ را داشت. ذره‌ای خودنمایی در کارهایش احساس نمی‌شد، آن‌قدر که خالصانه فکر و عمل می‌کرد.
***شهید سردار حاج قاسم سلیمانی و شهید شهروز مظفری نیا
هیچ‌ وقت از کارش به ما نمی‌گفت. حتی خاطره‌ای هم تعریف نمی‌کرد. طوری رفتار می‌کرد که خودمان هم چیزی از او نمی‌پرسیدیم. نمی‌خواستیم در معذوریت قرار گیرد. سال‌ها با حاج‌قاسم بود و ما نمی‌دانستیم. همین یکی دو سال اخیر که چهره‌ حاج‌قاسم کمی رسانه‌ای‌تر شده بود، در یکی از برنامه‌های تلویزیونی گویا بی‌هماهنگی پشت سر حاج‌قاسم دیده شده بود و ما هم از دیگران شنیدیم.
نمی‌دانستیم به چه جاهایی رفت‌وآمد می‌کند، کجاها مشغول خدمت است، ماموریت‌هایش به کجاست و حتی پست و سِمتش در سپاه قدس چیست. نسبت به کارش خیلی امانت‌دار بود و در انجام کارهایش خستگی‌ناپذیر.
***
در وجودش خیلی چیزها بود که او را بین همه‌مان برجسته کرده بود. همیشه ابری و پوشیده بود. همان‌طور که پشت شهید حاج‌قاسم عزیز بود و دیده نمی‌شد، در همه جوانب زندگی‌اش این‌گونه بود. حتی برای ما که نزدیکان او محسوب می‌شدیم، لایه‌های پنهانی زیادی داشت.
مثل الماسی بود که باید تراش می‌خورد. حضورش کنار سردار دل‌ها و شهادتش به همراه ایشان این تراش را به او داد و شد الماس واقعی و بیش‌تر و بیش‌تر درخشید.
***
به ولایت ‌فقیه ایمان کامل داشت. معتقد بود باید قدم‌ به‌ قدم پشت سر ایشان حرکت کنیم تا ایران اسلامی پابرجا بماند. می‌گفت نظام انقلاب اسلامی ایران خیمه‌ بزرگی است که راس و ستون اصلی آن رهبری و ولایت ‌فقیه است. اعتقاد داشت دشمن برای سقوط خیمه انقلاب، بیش از هر چیز راس آن را نشانه می‌گیرد. با هر حربه‌ای که می‌تواند؛ با دروغ، شبهه، شایعه و... بنابراین باید حواس‌مان به این بازی‌های مکارانه دشمن باشد.
 
 
توقع ما از مسئولان
سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی و یارانش سربازان مدافع بشریت بودند. این در تمام سال‌های خدمتش و در تمام کارها و صحبت‌هایش دیده می‌شد. دلسوز مردم، مظلومان و محرومان بود. برایش فرق نداشت مظلوم کجای عالم است و دین و ملیتش چیست. فقط به حمایت از آن‌ها فکر می‌کرد و از جان و آسایشش سال‌ها ایثار کرد. در واقع دنیا باید او را سفیر صلح و بشردوستی بشناسد و معرفی کند. چرا کسی که تا آخرین لحظه در مقابل تروریست‌های وحشی و خونخوار داعش، خارج از مرزهای کشور خودش ایستاد و جنگید و در واقع دنیا را در مقابل این غده سرطانی محافظت کرد باید با این روش بزدلانه ترور شود و عامل ترور، وقیحانه فریاد بزند که ما دستور ترور دادیم و کارمان قانونی بوده. این قانونِ نانوشتۀ صهیونیست‌ها و سیاست تروریستی آمریکاست که به آن‌ها اجازه چنین جسارتی داده است. سازمان حقوق بشر چطور می‌تواند چنین چیزی را چشم‌پوشی کند و بی‌تفاوت از کنارش بگذرد؟
ما از دولت، مجلس و تمام مسئولان توقع و تقاضا داریم که برای احقاق حق کشورمان و شهدای مظلوم‌مان، این موضوع را در مجامع بین‌المللی پیگیری کنند و در این زمینه اقدامات جدی داشته باشند.
 
سانحه‌ غم‌بار سقوط هواپیمای اوکراینی
من به نمایندگی از خانواده شهید شهروز مظفری‌نیا به خانواده‌های داغدار سانحه هواپیمای اوکراینی تسلیت عرض می‌کنم. می‌دانیم که داغ از دست دادن عزیز خیلی سخت است، به‌خصوص در چنین حوادثی. از صمیم قلب ما را در غم خود شریک بدانند. ما هر لحظه برای تسلای دل داغ‌دیده‌شان آرزوی صبر و قرار داریم.
گاهی اتفاقاتی این‌چنین، فضا را چنان غبار‌آلود می‌کند که دشمن بیش‌تر از هر وقتی می‌تواند از فرصت‌ها استفاده کند. به دنبال توجیهی برای این حادثه‌ تلخ نیستیم ولی یادمان باشد ریشه خیلی از مصیبت‌ها به دولت جنایتکار آمریکا و رئیس‌جمهور قلدر و تاجرش برمی‌گردد، چرا که چنین فضایی را برای کشور فراهم کردند و از لحظه‌لحظه‌اش نیز نهایت استفاده را کردند. سعی کنیم در این شرایط بیش از هر وقت، اتحاد و یکدلی‌مان را حفظ کنیم و کنار یکدیگر و مقابل دشمن بایستیم.

نویسنده: نازنین رادسعید

مقاله ها مرتبط