۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

محسن... حجت

محسن... حجت

محسن... حجت

جزئیات

گفت‌و‌گو با صدیقه سیاهپوش مادر شهید مدافع حرم حجت‌ اسدی/ به مناسبت ۲ اسفند، سالروز شهادت شهید اسدی

2 اسفند 1399
اشاره: هنوز چهلم شهید حجت اسدی نشده بود. مراسمی برای شهید حمید سیاهکالی‌مرادی در مسجد امام خمینی گرفته بودند. همراه دوستم گوشه‌ مسجد نشسته بودم. خانمی پا به سن گذاشته کنارمان نشست. مادر شهید حجت را ندیده بودم. شک کردم. دل‌دل می‌کردم بپرسم یا نه. بالاخره پرسیدم. خودش بود. خانم پخته و جاافتاده‌ای که صلابت و آرامشش خبر می‌داد درد آشناست و این داغ او را از پا درنمی‌آورد.
صدیقه خانم، خواهر شهید محسن سیاهپوش که حالا مدال افتخار فرزند شهیدش را هم روی سینه داشت، با آرامش و صلابت از فرزندش شهید حجت اسدی گفت. با ما مهمان مادرانه‌های او شوید.

 
مادر شهید حجت اسدیحجت در محله راه‌آهن قزوین در خانه پدری‌ام به دنیا آمد؛ سال ۱۳۶۰. از همان دوران بارداری حس خوبی داشتم. سعی می‌کردم مستحبات را هم به‌جا بیاورم. با این که ماه رمضان آن سال هفت ماهه باردار بودم، همه‌ روزه‌هایم را گرفتم. حتی سعی کردم بدون وضو به پسرم شیر ندهم.
در سن هفت سالگی او را با خودم به روضه می‌بردم. روضه که طول می‌کشید، بدون اعتراض کنارم می‌نشست و گوش می‌داد. در بازی‌هایش همیشه تعزیه‌خوانی می‌کرد. آن روزها تعزیه‌خوان‌ها می‌آمدند در کوچه‌ها. حجت با یک چوب، شمشیر درست می‌کرد. توپ را از وسط نصف می‌کرد و می‌گذاشت سرش و درِ قابلمه را به عنوان سپر برمی‌داشت. کم‌کم عشق و ارادت به ائمه به‌ویژه حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها و امام حسین علیه‌السلام در شخصیت حجت‌ نمایان شد. به همین خاطر، از پانزده شانزده سالگی هیات تشکیل داد و شروع کرد به مداحی. دیگران را هم به فعالیت‌های مذهبی و فرهنگی تشویق می‌کرد.
 
حلال‌زاده و دایی‌
چند سالی از کودکی حجت با دایی شهیدش سپری شد. رابطه‌ عاطفی و عمیقی بین آن دو، حتی بعد از شهادت برادرم وجود داشت. خبر شهادتش را حجت به من داد. یک روز دوان‌دوان وارد منزل شد و گفت: «مامان! مژده بده، مژده!» گفتم: «چی شده؟!» گفت: «دایی‌محسن شهید شد!»
 
فرار از کتک
دوازده ساله بود. یک روز دیدم نیست. خیلی نگران شدم. پرس‌وجو کردم. یکی از همسایه‌ها گفت با دوتا از دوستانش رفته‌اند حمام سونا. آن زمان حمام سونای غیاث‌آباد تازه ساخته شده بود. صبر کردم تا آمد. درها را قفل کردم و کنارش نشستم و گفتم: پسرم، کجا بودی؟ گفت: فوتبال. گفتم: تو که به‌خاطر عینکت هیچ وقت فوتبال نمی‌رفتی. راستش را بگو. چرا چشم‌هایت قرمز شده؟ نمی‌توانست دروغ بگوید. گفت: رفته بودم حمام سونا. گفتم: از چه کسی اجازه گرفتی و رفتی؟ گفت: به‌خاطر این که شما اجازه نمی‌دادی بدون خبر رفتم. من بلند شدم و با مگس‌کش پلاستیکی دوتا زدم به پاهایش. همین که زدم، از جا پرید و فریاد زد: یاایهاالناس! به دادم برسید. مادرم مرا کشت! خنده‌ام گرفت و دیگر نزدمش. بچه خیلی فرزی بود. سریع فرار می‌کرد و درِ اتاق را می‌بست تا عصبانیتم فروکش کند، بعد می‌آمد بیرون.
همان روز آمد و معذرت‌خواهی کرد. گفتم: پسرم، شما در سنی نیستی که بتوانی تنها به استخر بروی. پس از آن، پدرش او را چندبار به استخر و سونا برد.
 
شهید حجت اسدیاهل قناعت
به اندازه بضاعتش سعی می‌کرد همه کارها را به‌درستی انجام دهد. درسش خوب بود. معلم‌های مدرسه همیشه از او راضی بودند. می‌گفتند با این که چشم‌های ضعیفی دارد، اما وضعیت تحصیلی‌اش خوب است. به درس خواندن علاقه داشت. در کلاس گوش می‌داد. هیچ ‌وقت تجدید نیاورد. هیچ‌ وقت نشد به‌خاطر درس به مدرسه بروم. دوستان زیادی نداشت چون عینک می‌زد و می‌ترسید عینکش بشکند.
از بچگی کفش و لباس‌هایش را مرتب و نو نگه‌می‌داشت. نظم داشت. از در که تو می‌آمد، کیفش را پرت نمی‌کرد. کفش‌هایش را هم مرتب می‌گذاشت تو جاکفشی و لباس‌هایش را آویزان می‌کرد. پول‌هایش را یا اصلا خرج نمی‌کرد یا پس‌انداز می‌کرد. دوست داشت پول تو جیبی‌اش را خودش دربیاورد. تابستانی که دوازده سال داشت گفت: می‌خواهم بروم سر کار و هزینه تحصیل پاییز خودم را تهیه کنم. حساس بودم که هر جایی سر کار نرود. در یک مغازه پخش تخم‌مرغ، کاری برایش دست و پا کردیم و مشغول شد. پدرش هم همان‌جا کار می‌کرد. اکثرا تابستان‌ها با پدرش همراه می‌شد.
یکی از تابستان‌ها رفت قنادی. چند روزی مبلغی پول زیر یخچال قنادی می‌دید. هر روز زیرش را جارو می‌زد و پول را می‌گذاشت سر جایش. یک روز آمد و ماجرا را برایم تعریف می‌کرد. گفتم: پسرم، برنداری! آن را برای امتحان تو گذاشته‌اند. گفت: نه مامان. اگر می‌خواستم بردارم به شما هم نمی‌گفتم.
آخرین‌بار در بازار پیش یک حجره‌دار، با کامپیوتر کارهای حسابداری انجام می‌داد. تحصیلاتش در همین زمینه بود. آن زمان، مردم به کارهای کامپیوتری زیاد وارد نبودند.
 
تولد دوباره
حجت اخلاص داشت. از کارهایش چیزی نمی‌گفت. بزرگ هم که شد، اگر اتفاقی را تعریف می‌کرد یا دلخوری از کسی داشت و یا اگر کسی پولی لازم داشت و به او گفته بود، هیچ وقت اسم نمی‌برد. «بنده خدا» تکیه کلامش بود. می‌گفت: مگر آدم راز کسی را فاش می‌کند؟! رازدار بود، اما رک هم بود. اگر کسی اشتباهی می‌کرد، با ادب به خود او می‌گفت تا غیبت نشود.
در تولدهایش دوست داشت برایش کادو بگیریم. اگر چیزی نمی‌گرفتیم، مشخص بود ناراحت است، اما به روی خودش نمی‌آورد. سوغاتی را هم دوست داشت، اما نمی‌گفت. احساساتش را زیاد نشان نمی‌داد. احساساتش را بیشتر با رفتارها و نگاه‌هایش منتقل می‌کرد. به‌قدری رفتار آرامی داشت که در کنارش احساس آرامش می‌کردی.
همزمان در دو رشته دیپلم گرفت و با تشویق‌های من وارد بسیج شد. ورود به بسیج، تولد دوباره‌ای برایش بود. خیلی تغییر کرد. نمازش را به‌موقع می‌خواند و همیشه وضو داشت.
کارورزی‌اش را در یک کارخانه‌ فرش می‌گذراند که آمد و گفت: می‌خواهم رشته تحصیلی‌ام را تغییر بدهم. ناراحت شدم و گفتم: برای چی؟! تو خیلی زحمت کشیدی. گفت: مامان، بهتر از آن را پیدا کردم. می‌خواهم بروم طلبگی. با این جمله، خیلی خوشحال شدم و گفتم: راضی‌ام.
 
شیرینی ازدواج
برای پسر بزرگم نامزد کرده بودیم. یک روز همین‌طوری گفتم: آقاحجت! بیا برای تو هم نامزد کنیم. من به شوخی گفتم ولی او جدی گرفت. چند روز بعد کاغذی به من داد. گفتم: چیه؟! گفت: مگر نگفتی برای من زن بگیری؟! این هم آدرسش.
با پدرش صحبت کردم. گفت حجت طلبه است و درآمدی ندارد. طوری نبود که بتوانیم برای دوتا پسر، همزمان عروسی بگیریم. من اهمیت ندادم. دو روز گذشت. دو نفر از دوستانش که در بسیج با حجت کار می‌کردند، تماس گرفتند که بیایند منزل ما. آمدند و گفتند: چرا برای آقاحجت زن نمی‌گیرید؟ خودتان پیشنهاد دادید، بعد می‌گویید نه؟ شب دوباره به پدرش گفتم. باز می‌گفت زود است ولی من گفتم یا نباید می‌گفتیم، یا الان که گفتیم باید انجام بدهیم. فردا به حجت گفتم: شما خودت دختر را دیده‌ای؟ گفت: نه. من به دوستم گفتم، او هم گفت خواهرزن من برای شما خوب است.‌‌‌‌‌‌‌‌ بعد گفت: شما برو دختر را ببین، اگر نپسندیدی هرچی شما بگویی.
من رفتم منزل آن دختر و همین که او را دیدم مهرش به دلم نشست، اما دختر گفت نه. گفت: می‌خواهم درس بخوانم. ضمن این که خواهرم هم تازه نامزد کرده. من ناامید از خانه آن‌ها برگشتم ولی به پیشنهاد یکی از دوستان، به خانواده آن‌ها گفتیم اجازه بدهند دخترشان پسر ما را ببیند. بعد از دو روز موافقت کردند. پسر و دختر همدیگر را دیدند و چون با ملاک‌های هم هم‌خوانی داشتند راضی شدند. خانوادۀ خیلی خوبی بودند و با ما راه آمدند. یک سال و نیم از طلبگی حجت می‌گذشت که برایش عروسی گرفتیم.
حجت روحیه حساسی داشت. یک روز به من زنگ زد که بیایند خانه ما. من می‌خواستم بروم منزل مادرم، گفتم نیستم. چند روز بعد تماس گرفتم که: چرا نمی‌آیید این‌جا؟ گفت: شما خودتان گفتید نیایید! گفتم: پسرم! منظور من این نبود که هیچ وقت نیایید، فقط آن روز کار داشتم و خانه نبودم.
 
شهید حجت اسدیبرای شهادتم دعا کن
هر موقع منزل ما می‌آمد می‌گفت: مادر، برای شهادت من دعا کن. می‌گفتم: من مصیبت کم دیده‌ام که می‌خواهی برای تو هم آرزوی شهادت کنم؟! می‌گفت: شهید شدن یک چیز دیگر است. بگذار مادرِ شهید بشوی. وقتی بچه‌های حضرت زینب سلام‌الله‌علیها به‌ شهادت رسیدند، اصلا اعتراض نکرد. حالا شما یک شهید داده‌ای، می‌گویی مصیبت دیده‌ام؟!
 
 دل کندم...
من خیلی حجت را دوست داشتم. خدا به افراد مال و اولاد می‌دهد و چنان دلبسته می‌شوند که موقع از دست دادنش بی‌تاب می‌شوند. من شکر می‌کنم که خدا ظرفیتی به من داد که بتوانم دوری‌ حجت را تحمل کنم.
وقتی می‌خواست به سوریه برود مرا به منزلش دعوت کرد. همسرش خیلی فهمیده‌ است. خانه را خلوت کرد تا حجت با من حرف بزند. همین که ‌خواست حرفی بزند، من شروع کردم به گریه کردن و درددل گفتن. وقتی گریه‌ام را دید گفت: مادر، من طاقت اشک شما را ندارم. این شد که حرفی از رفتن نزد.
بعد از یک هفته، وقتی متوجه شدم رفته سوریه خیلی ناراحت شدم. رفتم منزل‌شان و به همسرش گفتم: دخترم! شما راضی بودی آقاحجت با سه‌تا بچه رفت؟ همسرش گفت: مادرجان، مگر جای بدی رفته؟! گفتم: تو راضی هستی؟! گفت: بله. گفتم: من دلم برای تو می‌سوزد که همۀ بار زندگی را به دوش می‌کشی. وقتی تو راضی هستی، من هم ناراحت نیستم. با این حرفش دهانم را بست. زن مقاوم و استواری است. آن‌قدری که حجت با این که همه‌اش در سفر بود، یک‌بار هم به من نسپرد که به بچه‌هایش سر بزنم. دوست داشتند روی پای خودشان بایستند.
همان روز عروسم با حجت تماس گرفت که به من زنگ بزند. گوشی را برداشتم و بعد از سلام‌و‌علیک گفتم: آقاحجت کجایی؟ گفت: سوریه‌ام. مادر، برای من دعا کن. خدا شاهد است دوست داشتم خیلی حرف‌ها به‌اش بزنم، اما فقط گفتم: ان‌شاءالله هرچی خدا بخواهد، همان نصیبت بشود. خنده قشنگی کرد و گفت: مادر، بهترین دعا را در حقم کردی. یکی از هم‌اتاقی‌هایش که در سوریه بود به‌اش گفته بود: چی شد که بعدِ این تماس این‌قدر خوشحال شدی؟ گفته بود: من می‌دانستم گیر کارم کجاست که ما را به خط مقدم نمی‌برند. من از پدر و مادرم خداحافظی نکردم ولی الان راحت شدم. مادرم گفت هرچی خدا بخواهد، قسمتت شود.
 
بین‌الحرمین
اگر آقاحجت شهید نمی‌شد باید شک می‌کردیم چون خیلی بااخلاص و خداشناس بود. خیلی وقت پیش، یک روز ازش گله کردم که تو این همه دعا می‌خوانی، یک‌بار نشد بگویی برای دایی شهیدم صلوات. تا روزی که خودش به شهادت رسید، به جز چندتا از دوستانش کسی نمی‌دانست دایی‌اش شهید شده.
حالا بعد از ۲۶ سال، آقاحجت هم در ردیف دایی‌اش دفن شده. او کلید‌دار حجره دایی‌اش بود. همیشه شب‌های عید و مناسبت‌ها حجره‌اش را مرتب می‌کرد. الان قبر برادرم و حجت شده بین‌الحرمین من.

نویسنده: بنت‌الهدی صدرعاملی

مقاله ها مرتبط