۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دوباره حر

دوباره حر

دوباره حر

جزئیات

قلب تاریخ- شاهرخ ضرغام/ به مناسبت ۱۷ آذر، سالروز شهادت شهید شاهرخ ضرغام

17 آذر 1400
«شهید قلب تاریخ است» این جمله‌ای است زرین از دکتر علی شریعتی. جمله‌ای که خلاصه و عصاره فلسفه شهادت است و بهترین راوی خون شهدایی که گران‌ترین سرمایه‌شان؛ جان را با خدا معامله کردند تا آیین پیغمبر آخرالزمان روی زمین بماند.
«شهید قلب تاریخ است» یعنی هر شهید مسیر تاریخ را تغییر می‌دهد و آن را قلب می‌کند. از ابتدای تاریخ اسلام، مشرکان و کفار و منافقان کمر به سرنگونی پرچم اسلام بستند و این شهدا بودند که با نثار خون خود بیرق اسلام را برافراشته نگه‌داشتند.
«شهید قلب تاریخ است» چون در این حساس‌ترین مقطع تاریخ اسلام، این شهدا هستند که نقشه همه شیاطین را نقش بر آب می‌کنند و بشریت را به سوی سعادت سوق می‌دهند.
آن‌چه در پی می‌آید سرگذشت شهدایی است که زیبا زیستند، پیش از شهادت شهید شدند و با نثار خون خود مسیر تاریخ را تغییر دادند تا اذان محمدی بر ماذنه‌ها بماند و بشر طعم آزادگی را بچشد.

 
 
تهران
ابوالفضل ضرغام معروف به شاهرخ ضرغام در اول دی ۱۳۲۸ در چهارراه کوکاکولای تهران، تقاطع نبرد- پیروزی در خانه صدرالدین ضرغام کارگر ساختمانی و مینا رستمی متولد شد.
 
بیمارستان دروازه‌شمیران
وقتی پرستار بیمارستان، دومین فرزند و اولین پسر میناخانم را به دستش می‌داد گفت «ماشاءالله! چهار كیلو وزن دارد!» برای همه تعجب داشت؛ جثه ریز مادر و جثه درشت نوزاد. ۴۰ روزش بود كه گردنش را بالا می‌گرفت.
 
محله کوکاکولا
توی كوچه با بچه‌هایی بازی می‌كرد كه از خودش چند سال بزرگ‌تر بودند. جثه‌‌ای قوی داشت، اما زورگو نبود. عوضش زیر بار حرف زور و ناحق نمی‌رفت. به هر کسی که ظلم می‌شد به هواخواهی مظلوم، دعوا و مرافعه راه می‌انداخت. از شدت دعواهایش مردم محل عاصی بودند.
 
مدرسه ابتدایی
در مدرسه كم‌تر كسی باور می‌كرد او كلاس اول باشد. به‌اش می‌خورد کلاس پنجمی باشد. کسی در حیاط مدرسه، تا او بود جرات نمی‌کرد به کسی زور بگوید، وگرنه کلاهش پس‌معرکه بود. دانش‌آموز زرنگ و درس‌خوانی بود، اما یک اتفاق او را برای همیشه از مدرسه جدا کرد.
 
دبیرستان
معلم از بچه‌ها امتحان سختی گرفت و همۀ كلاس تجدید شدند، اما معلم فقط به دانش‌آموزی که آقازاده و پدرش آدم مهمی بود نمره قبولی داد. شاهرخ به این عمل معلم اعتراض كرد. معلم هم جلوی همه، زد تو گوش شاهرخ و شاهرخ درسی به آن معلم داد كه برای همیشه در ذهنش بماند. پس از آن، شاهرخ درس و مدرسه را برای همیشه ترک کرد.
 
محله کوکاکولا
سرخورده شد و وقتش را به بطالت سر چهارراه‌ها می‌گذراند. هیکل تنومندش باعث شد خیلی زود اراذل محله دوروبرش را بگیرند و به یکه‌بزن محله کوکاکولا تبدیل شود.
 
خانه ضرغام
در یک غروبِ سال ۴۰، شاهرخ در ۱۲ سالگی طعم تلخ یتیمی را چشید. از آن پس با سختی، روزگارش را سپری می‌کرد. مادر بیوه‌اش ناچار شد برای امور زندگی، با محمد کیان‌‌پور کارمند شرکت راه‌‌آهن ازدواج کند. همان اول زندگی، آن‌ها به آبادان منتقل شدند.
 
آبادان
آشنایی شاهرخ ضرغام با محراب شاهرخی فوتبالیست خوزستانی که بعدا به تیم فوتبال پرسپولیس پیوست، او را موقتا به کار و فعالیت کشاند و شاهرخ با عرصه ورزش آشنا شد.
 
خیابان پرستار
پس از سه سال اقامت در آبادان، خانواده شاهرخ به تهران برگشتند و در محله کوکاکولا در خیابان پرستار ساکن شدند.
 
باشگاه حمید
عبدالله رستمی پسرعموی مادر شاهرخ که داور بین‌المللی کشتی بود به شاهرخ توصیه کرد سراغ کشتی برود. برای شروع به باشگاه حمید رفت و کارش را زیر نظر آقای مجتبوی شروع کرد.
 
باشگاه پولاد
وقتی برای اولین مسابقات آماده می‌شد به باشگاه پولاد در خیابان شاپور(وحدت اسلامی) رفت و ثبت‌نام کرد. هر روز مشغول تمرین بود و چه خوب پله‌های ترقی را یکی پس از دیگری طی کرد.
 
تهران
با همه این احوال، کشتی هم نتوانست او را از خلاف دور کند. روزها کار می‌کرد و شب‌ها رفیق‌بازی و گردن‌کشی. با رفقای نااهلی که داشت به کاباره‌ها می‌رفت که مشکلات جدیدتری به وجود آمد. مشکل اصلی، دوستانش بودند که باعث می‌شدند هر روز خبر دعوا و چاقوکشی شاهرخ برسد.
 
خانه ضرغام
مادرش سند خانه را روی طاقچه آماده گذاشته بود تا ماهی یک‌بار برای درآوردن شاهرخ ببرد کلانتری. آن روز هم پسر همسایه زنگ را زد و میناخانم را خبر داد که باید دوباره سند ببرد. چادر به سر، با پسر همسایه راهی کلانتری شد.
 
خیابان پرستار
در راه، پسر همسایه می‌گفت «خیلی از گنده‌لات‌های محل از آقاشاهرخ حساب می‌برن. روی خیلی از اونا رو کم کرده، حتی یه‌بار توی دعوا چهار نفر رو با هم زد. شاهرخ الان برای خودش کلی نوچه داره. حتی خیلی از مامورهای کلانتری ازش حساب می‌برن.» میناخانم فریاد زد «شاهرخ دیگه الان ۱۷ سالشه! الان این‌طور اذیت می‌کنه، وای به حال وقتی که بزرگ‌تر بشه!»
 
کلانتری فرح‌آباد
مادر وارد کلانتری که شد، دید شاهرخ با یقه باز و موهای به هم ریخته، پاهایش را انداخته روی میز. مادر داد زد «خجالت بکش، پاهات رو جمع کن! دوباره چی کار کردی؟» شاهرخ گفت «سر چهارراه کوکا وایستاده بودیم، چندتا پیرمرد با گاری‌هاشون داشتند میوه می‌فروختند. یه پاسبون اومد و بار میوههای پیرمردها رو ریخت توی جوب و به پیرمردها فحش ناموس داد. من هم نتونستم تحمل کنم، رفتم جلو.»
 
تشک کشتی
سال ۵۰، نخستین‌بار در مسابقات کشتی فرنگی جوانان تهران در دسته صد کیلوگرم حاضر شد. شاهرخ تمامی حریفان را یکی پس از دیگری از پیش رو برداشت. او بیشتر مسابقه‌ها را با ضربه فنی می‌برد. قدرت بدنی، قد بلند، دستان کشیده و استفاده صحیح از فنون باعث قهرمانی‌اش شد.
 
چهارراه امیراکرم
همیشه با رفقا به کاباره پل کارون بالاتر از چهارراه شاه(جمهوری اسلامی)، نرسیده به چهارراه امیراکرم می‌رفت و بقیه را هم میهمان می‌کرد. سال ۵۱ ناصرجهود از یهودیان قدیمی تهران و صاحب کاباره، شاهرخ را صدا زد و گفت «یه پیشنهاد برات دارم. از فردا شما هر روز میای این‌جا، هرچی می‌خوای به حساب من می‌خوری، روزی ۷۰ تومن هم به‌ات می‌دم، فقط می‌خوام مواظب باشی. این‌جا میان می‌خورن و به هم می‌ریزن و کاسبی رو خراب می‌کنن. یکی مثه تو رو احتیاج دارم که اینا رو بندازه بیرون.» شاهرخ قبول کرد.
 
تشک کشتی
سال ۵۲ در مسابقات کشتی آزاد تهران به مقام نایب‌ ‌قهرمانی رسید و در همان سال برای انتخابی اردوی تیم ملی دعوت شد. در مسابقه انتخابی با ابوالفضل انوری قهرمان کشتی مبارزه کرد که مسابقه‌شان در وقت معمول، مساوی به پایان رسید، اما هیات داوران انوری را برگزید.
 
ورزشگاه آریامهر
سال ۵۳ شاهرخ در مسابقات کشتی فرنگی بزرگسالان شرکت کرد و به مقام نایب قهرمانی کشور در وزن بالای صد کیلو رسید. در آن مسابقات، شاهرخ بسیار زیبا کشتی گرفت، اما در مسابقه فینال از بهرام مشتاقی شکست خورد.
 
ورزشگاه محمدرضاشاه
سال ۵۴ مسابقات کشتی جدیدی به نام سامبو برگزار شد. مسابقاتی که از مدت‌ها قبل، قوانینش ابلاغ شده بود. شاهرخ ضرغام توانست کشتی‌های خیره‌کننده‌ای بگیرد و در نهایت، قهرمان سنگین وزن شود.
 
میدان بهارستان
هر شب وقتی از کاباره پل کارون خارج می‌شدند، شاهرخ مست، از چهارراه شاه تا میدان بهارستان در راه بلندبلند عربده می‌کشید و داد می‌زد و به شاه و خاندان سلطنت فحش‌های ناجور می‌داد. ماموران کلانتری هم آن‌ها را می‌دیدند، اما می‌ترسیدند به شاهرخ نزدیک شوند.
 
تبریز
در آخرین سال حضورش در کشتی، با تیم موتوژن تبریز در مسابقات لیگ کشتی فرنگی شرکت کرد و خوش درخشید و به همراه سلیمانی برای رقابت در سنگین وزن به اردوی تیم ملی دعوت شدند.
 
مونترال
شاهرخ ضرغام تیم ملی المپیک را هم در سال ۵۵ در المپیک مونترال کانادا همراهی کرد.
 
خیابان شاه
شبی در خیابان شاه با دوستانش از کاباره برمی‌گشت. کاپشن قیمتی‌اش را با دسته اسکناس همراهش به فقیری که سر راهش بود داد. روحیه سرکشی و نافرمانی با لوطی‌گری و معرفتش در هم تنیده بود.
 
چهارراه امیراکرم
اگر در کاباره پل کارون با دختر یا زنی بدرفتاری می‌شد به غیرتش برمی‌خورد. اجازه نمی‌داد دختران و زنان مسلمان به خدمت غیرمسلمان‌ها درآیند. مهین، بانویی را که به دلیل فوت شوهر و مشکلات معیشتی به کاباره پل کارون رو آورده بود، سروسامان داد. برایش خانه اجاره کرد و به او گفت «بمان خانه و فرزندت رضا را تربیت کن. خودم تا روزی که هستم، اجاره خانه و خرجی‌ات را می‌دهم.» رضا ۱۰ ساله بود.
 
پل کارون
سال 56 نزدیک به پنج سال بود که در کاباره پل کارون در چهارراه امیراکرم شاغل بود. با حقوق آن‌جا توانسته بود یک پیکان جوانان بخرد. دعواها و چاقوکشی‌اش تمامی نداشت. همۀ وقتش در کاباره با رفقا می‌گذشت. مادر همیشه دست به دعا بود بلکه شاهرخ سربه‌راه شود. یکی از شبهای سال 56 سر بر سجاده گذاشت و بلندبلند گریه کرد. گفت «خدایا! از دست من کاری برنمی‌آید. خودت راه درست را نشانش بده. خدایا! پسرم را به تو سپردم. عاقبت به خیرش کن.» یک ملاقات، ورق را برگرداند.
 
هیات جوادالائمه
حاج‌آقا مجتبی تهرانی دغدغۀ گرفتن مجوز از شهربانی برای مجلس عزای امام حسین(ع) در هیات جوادالائمه را داشت. یکی گفته بود شاهرخ ضرغام می‌‌تواند مجوز از شهربانی بگیرد. شاهرخ را خبر کردند که نزد حاج‌آقا مجتبی تهرانی برود. حاج‌آقا تهرانی به شاهرخ نگاه کرد و گفت «من شما را که می‌بینم، یاد مرحوم طیب می‌افتم که وقتی بعد از ۱۵ خرداد گرفتنش و شرط آزادی‌‌اش را دشنام به خمینی گذاشتند، زیر بار نرفت و به رگبار بستنش.»
 
شهربانی
شاهرخ شیفته حاج‌آقا تهرانی شد. سعی کرد هر کاری از دستش برمی‌آید برای مجلس امام حسین(ع) انجام دهد. رفت شهربانی و توانست مجوز عزاداری را بگیرد.
 
مشهد
شاهرخ بعد از چند جلسه ملاقات با حاج‌آقا تهرانی، همراه مادرش به مشهد مقدس رفت و در حرم امام رضا(ع) توبه کرد. در گوشه یکی از صحن‌های حرم به خدا می‌گفت «خدایا! من را ببخش. بد کردم. غلط کردم. می‌خواهم توبه کنم. یا امام رضا! به دادم برس. من عمرم را تباه کردم.»
 
تهران
سال ۵۷ که انقلاب اوج گرفته بود، ساواک برای مقابله با مردم نیاز به اراذل و اوباش داشت تا مانند سال ۳۲ به نفع شاه وارد عمل شوند. شاهرخ، هم خودش امتناع کرد، هم دیگران را مجاب کرده بود که علیه مردم کاری نکنند.
 
خیابان شاه
دی ۵۷ شاهرخ به همراه دیگر دوستانش در خیابان شاه راه می‌رفتند و علیه محمدرضا شاه شعار می‌دادند. این‌بار دیگر، هوشیار بود و بیدار. او حتی پیکان جوانانش را فروخت و پولش را در راه انقلاب خرج کرد. در اوج انقلاب تا صبح در کنار مردم بود و به آن‌ها کمک می‌‌کرد.
 
فرودگاه مهرآباد
روز ۱۲ بهمن ۵۷ در لحظه ورود امام به فرودگاه مهرآباد تهران، همراه چند کشتی‌‌گیر تنومند دیگر توسط فدراسیون کشتی انتخاب شد تا از محیط محافظت کنند. در لحظه‌ای که امام از پله‌های هواپیما پایین می‌آمد، شاهرخ همراه جمعیت تا نزدیک امام رفت. همیشه به این لحظه تاریخی افتخار می‌‌کرد.
 
تهران
همیشه می‌گفت «فقط امام، فقط خمینی!» وقتی حرف امام از تلویزیون پخش می‌شد، با احترام می‌نشست، اشک می‌ریخت و با دل و جان گوش می‌کرد. می‌گفت «عظمت را اگر خدا بدهد، می‌شود خمینی. با یک عبا و عمامه آمد و عظمت پوشالی شاه را از بین برد.» حرف امام برایش فصل‌الخطاب بود. برای همین روی سینه‌اش خالکوبی کرد «فدایت شوم خمینی».
 
ستاد کمیته
به درخواست آیت‌الله ‌جلالی‌خمینی وارد کمیته انقلاب شد و رخت پاسداری به تن کرد. سعی می‌کرد هرجا انقلاب به کمک نیاز دارد، او هم حضور داشته باشد، مثل غائله‌های گنبد و لاهیجان و خوزستان.
 
کردستان
با شروع بحران کردستان، وقتی امام فرمود «به یاری پاسداران در کردستان بروید» برای ختم غائله کردستان به برارعزیز، شاه‌نشین و سقز رفت و آن‌جا با دکتر چمران آشنا شد.
 
تهران
اصل ولایت‌فقیه که تصویب شد، این قضیه را به زبان عامیانه برای رفقایش توضیح می‌داد و سعی می‌کرد آن‌ها را هم به انقلاب پیوند دهد. شاهرخ از همان دوستان قبل از انقلابش، یارانی برای انقلاب پرورش داد. وقتی از گذشته‌اش حرف می‌زد، داستان حر را بازگو می‌کرد. خودش را حر نهضت امام می‌دانست.
 
قصرشیرین
با شروع جنگ به قصرشیرین رفت و فرماندهی دسته(ارتش) و گروهان‌های داوطلب مردمی را بر دوش داشت.
 
اهواز
به همراه شصت هفتاد نفر از دوستانش به اهواز و بعد به سوسنگرد و سپس به دشت ذوالفقاریه‌ آبادان رفت. می‌گفت «حر، قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید. من هم باید جزو اولین‌ها باشم.»
 
آبادان
سیدمجتبی هاشمی فرمانده گروه فداییان اسلام در آبادان، چند گروهان به نام‌های شیران درنده، عقابان آتشین و آدمخوارها داشت. آدمخوارها گنده‌لات‌ها و اراذل و اوباش و خلافکارهای شهرهای مختلف بودند مثل مجید گاوی، مصطفی ریش، حسین کره‌ای، علی تریاکی و اصغر شعله‌ور که هرکدام پرونده‌ای قطور داشتند. هاشمی، شاهرخ ضرغام را گذاشت فرمانده آن‌ها.
 
ذوالفقاریه
خاصیت آهن‌ربایی پیدا کرده بود. هر کسی از گروه‌های دیگران رانده می‌شد، شاهرخ ضرغام جذبش می‌کرد و او متحول می‌شد و ایمان و شجاعت پیدا می‌کرد.
 
آبادان
شاهرخ برای محک زدن دل و جرات تک‌تک‌شان به آن‌ها ماموریت می‌داد به قلب نیروهای بعثی حمله کنند و درجه و اسلحه فرماندهان نظامی را برایش بیاورند. اکثر این نیروها برای اثبات خود به شاهرخ، با سر و گوش‌ بریدۀ فرماندهان بعثی برمی‌گشتند.
 
جبهه جنوب
گروه اطلاعاتی ضرغام کلی سروصدا کرده بود. عراقی‌‌ها برای سر شاهرخ ۱۱ هزار دینار عراقی جایزه تعیین کرده بودند و برای بقیه نیز. نیروهای ضرغام که هرکدام برای خودشان داستان داشتند، حالا یک خبره اطلاعاتی شده بودند. بعدها برخی‌شان در واحدهای شناسایی لشکرها دیده شدند.
 
ذوالفقاریه
کم‌حرف شده بود. نماز اول وقتش ترک نمی‌شد و دعای کمیل و دعای توسلش. موقع خواندن دعا، با صدای بلند گریه می‌کرد. از سادات گروهش خواسته بود برای او دعا کنند شهید شود.
 
جاده آبادان- ماهشهر
۱۷ آذر ۱۳۵۹ عملیات پاکسازی جاده آبادان- ماهشهر بود. پیشروی عراقی‌ها شدت گرفت. شاهرخ در سنگر ماند تا نیروها بتوانند به عقب بروند. با شلیک‌های پیاپی آرپی‌جی، چند تانک دشمن را منهدم کرد. ساعت ۱۰ صبح بود که فشار دشمن زیادتر شد. برای زدن یک تانک دیگر بلند شد و بالای خاکریز رفت، اما این‌بار خدمه تانک زودتر اقدام کرد.
 
آبادان
شاهرخ ضرغام بر اثر اصابت گلوله مستقیم تانک به سینه‌اش به شهادت رسید. تقریبا اثری از شاهرخ نمانده بود. عراقی‌ها زود رسیدند و بالای تکه‌های بدن شاهرخ هلهله سر دادند.
 
بغداد
تلویزیون عراق همان شب، پیکر تکه‌تکه شاهرخ ضرغام را نشان می‌داد. گوینده عراقی می‌گفت «ما شاهرخ، جلاد حکومت ایران را کشتیم.»
 
آسمان
شاهرخ با همه جسم و روحش پر کشید. انگار از خدا خواسته بود همه چیزش را پاک کند. می‌خواست چیزی از او نماند؛ نه اسم، نه شهرت، نه قبر، نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. امام درباره‌اش فرمود «اینان ره صد ساله را یک‌شبه طی کردند.»


نویسنده: محمد گرشاسبی

مقاله ها مرتبط