۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

یک تا چهل

یک تا چهل

یک تا چهل

جزئیات

گفت‌وگو با خانواده شهیدان جواد و هادی طارمی

24 اسفند 1398
یک روز مانده بود به تولد ۴۰ ‌سالگی‌اش. همراه سردار قاسم سلیمانی فرمانده سپاه قدس و ابومهدی المهندس فرمانده حشدالشعبی عراق از فرودگاه بین‌المللی عراق خارج شدند که خودروی‌شان به دستور مستقیم دونالد ترامپ رئیس‌جمهور آمریکا در عملیات «آذرخش کبود» هدف پهپاد آمریکایی قرار گرفت و همگی از جمله هادی طارمی به شهادت رسیدند. شهادت در کنار قاسم سلیمانی برای هر کسی افتخار بزرگی است، اما چه فخری از این بالاتر که پیکر انسان را دور مضجع هفت معصوم طواف دهند! هادی طارمی این توفیق را داشت که شیعیان تابوتش را در حرم علوی، حسینی، موسوی، جوادی و رضوی طواف دادند. افتخاری که نصیب هیچ عالم و مجاهد و شهید و خادم دستگاه ولایت امیرالمومنین(ع) تا پیش از آن نشده بود. آن‌چه در پی می‌آید شرح میهمانی در منزل این شهید بزرگوار است و نقل سخنان پدر و مادری که با سیره‌شان به فرزندان خود رنگ خدایی دادند.
 
 شهید هادی طارمی
هنوز محمدرضا طارمی پدر شهیدان جواد و هادی طارمی شرح‌ حال فرزندانش را شروع نکرده بود که بغضش ترکید. اول از جوادش گفت. فرزند ارشدی که در سومین سال جنگ به لقاءالله پیوست:
«وقتی سال ۶۱ می‌خواستم بروم منطقه، گفتند وصیت‌نامه بنویسید، من هم نوشتم. از جمله این که خدایا! من خیلی گنهکارم، شهادت نصیبتم بشود و گناهانم ریخته شود. جواد نشسته بود کنارم. تا ۱۵ سالگی‌ هنوز چند ماه جا داشت. گفت: آقاجان! ببخشید، شما نوشتید که من شهادت نصیبم بشود تا گناهانم ریخته شود؟ شما اول باید گناهانت را بریزی تا شهادت نصیبت شود! بی‌اختیار اشک شوق  از چشمانم سرازیر شد. خدایا! من چه می‌گویم، این چه می‌گوید با این سن و سال!»
***
پدر درباره تاثیر سبک زندگی والدین در پرورش چنین فرزندانی می‌گوید:
«زندگی ما ساده بود. پرخرج نبودیم. من که حقوق می‌گرفتم، از خانمم پنهان نمی‌کردم. هرگز دروغ نمی‌گفتیم و چیزی را قایم نمی‌کردیم. اصلا در خانه غیبت نداشتیم، دروغ نداشتیم، قسم نمی‌خوردیم. هر روز ۱۱ ساعت کار می‌کردم. محل کارم شهرک حکیمیه بود. رفت‌ و برگشت، چهار ساعت فقط در راه مسافرکشی می‌کردم. اگر مرد و زن در خانواده یک هدف داشته باشند، واقعی باشند و کلک نزنند، بچه‌ها هم فیلم‌برداری می‌کنند. حرف اول را خلوص می‌زند، انسان بعدا ایمان پیدا می‌کند. فقط با دعا کار درست نمی‌شود، اول باید با نفس مبارزه کرد. خدا برای ما حدودی تعیین کرده. در زندگی بچه‌های شهید ما غیر از عبادت، چیزی که باعث شهادت‌شان شد سبک زندگی و خلوص‌شان بود. همان سال ۶۱ که رفتم جبهه، اتفاقا مجروح شدم. خبر مجروحیت من که پیچید، پشت سرم صفحه گذاشتند که فلانی هفت‌تا بچه را گذاشته، رفته برای اسم درکردن، برای ریا. جواد گفته بود: شما که عرضه منطقه رفتن ندارید، لااقل پشت سر پدر ما حرف نزنید. ان‌شاءالله بابام از جبهه برگشت، من می‌روم.»
***
اشک‌ها روی صورتش سرازیر می‌شود وقتی بعد از ۳۶ سال به یاد وداع جواد می‌افتد و بعد از ۲۵ سال به یاد آخرین وداع با پیکر فرزندش:
«بعد از عید آن سال، جواد به ۱۵ سال رسید. بچه‌های بسیج آمدند گفتند که: پدر جواد! اجازه بدهید جواد بیاید بسیج. من گفتم: آخر ایشان بچه‌سال است. گفتند: نه، ما روی شهید هادی طارمیجواد حساب می‌کنیم و ایشان اهل بی‌احتیاطی نیست. ایشان بالاخره رفت و دو ماه و نیم دوره دید تو پادگان امام حسین. جواد طوری قانع بود که برای پس‌انداز کردن پول، از مهرآباد تا پایگاه مقداد که میدان جمهوری بود پیاده می‌رفت. بعدا خواست برود منطقه. یک روز خیلی ناراحت بود. دلیلش را پرسیدم. گفت: برنامه‌ام جور نشد. قدش بلند بود و هیکل داشت، اما ظاهرا از سنش ایراد گرفته بودند. شناسنامه را کپی گرفت و روی کپی، سال ۴۷ را کرد ۴۶ و دوباره از کپی، کپی گرفت. ما نمی‌دانستیم. این را برد و قبول کردند. وقتی آمد ساکش را بست، تازه ما فهمیدیم که می‌خواهد برود.
سال ۶۲ بود. یک روز جواد داشت نماز می‌خواند. مادرش هم ظرف می‌شست. دستش را گرفتم و گفتم: ببین جواد چطور با خشوع و خضوع دارد نماز می‌خواند. این در حال پرواز است و رفتنی است. تا حالا اگر حرفی گفتی و تشری زدی، از این به بعد چیزی نگو. این دیگر چند صباحی مهمان ماست. یا این را ترور می‌کنند یا در جبهه شهید می‌شود. آن‌ سال‌ها ترور زیاد بود. جواد در حال خودش نبود.
مادرش گفته بود: جواد! بروی شهید بشوی، من طاقت نمی‌آورم. جواب داده بود: مادر! اگر نگذاری بروم جبهه، روز قیامت سر پل صراط جلوی‌تان را می‌گیرم. بالاخره رفت. نامه می‌نوشت و روی نامه‌هایش می‌نوشت «کربلا». این که کدام تیپ است و لشکر نمی‌گفت. جواد بعد از عملیات خیبر در پاتک طلاییه شهید شد. پیکرش ۱۱ سال بعد آمد. وقتی رفتم منطقه، از فرماندهان پرسیدم. گفتند از این پاتک، یک نفر هم سالم برنگشته.»
***سردار شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید هادی طارمی
پدر کلی که حرف زد، نگاهی به عکس هادی کرد که در قسمت جنوبی خانه، پرده را پوشانده بود. حالا می‌خواست وصف حال او را بگوید، وصفی که شروعش باز با جواد بود:
«هادی چهار ساله بود که جواد به شهادت رسید. خیلی بچه پرجنب ‌و جوشی بود. به فوتبال علاقه داشت. یادم هست که وقتی می‌آمدم خانه، پرتش می‌کردم هوا و می‌گرفتمش. می‌گفت: من را آن‌قدر پرت کن بالا که از روی دیوار، کف کوچه را ببینم.  وقتی پیکر جواد را آوردند، هادی در مراسم تکیه داده بود به منبر. رفته بود تو فکر. فیلمش الان هست. روحیه‌اش جابه‌جا شد. دوران بچگی و شلوغ کاری تمام شد. تصمیم گرفته بود راه جواد را ادامه دهد. بعد از آن رفت بسیج و سربازی‌اش را هم رفت سپاه. دیگر تلاش می‌کرد رسمیِ سپاه شود و شد. نیروی سپاه قدس بود. ۱۰ سال با سردار سلیمانی بود. ۱۵ روز و ۲۰ روز می‌رفت. این اواخر که می‌رفت، من می‌گفتم: این هم بالاخره یک روزی شهید می‌شود. یک نفر وقتی در جنگ باشد، همین می‌شود دیگر. به ما نمی‌گفت کجا می‌رود. یک‌ شب می‌آمد منزل و دوباره می‌رفت. ما ازش خبر نداشتیم. زنگ می‌زدیم، اگر گوشی را برمی‌داشت خیال‌مان راحت بود. اگر برنمی‌داشت که خود من منتظر خبر شهادتش بودم. می‌دانستم این آدم معمولی نیست.»
سجاد طارمی در ادامه شرح حال برادر می‌گوید:
«تو پایگاه بسیج واقعا فعال بود. چند واحد از درس‌هایش مانده بود. وقتی رفت سپاه و رسمی‌ شد، ادامه تحصیل داد و دیپلم گرفت. تو محله، ما را به عنوان داداش هادی می‌شناختند. کسانی که در محل خیلی شیطنت داشتند اگر نگوییم اراذل، از هادی حساب می‌بردند.»
پدر این بخش را با اشک فراوان به اتمام رساند:
«هادی متولد ۱۴ دی ۵۸ بود. شهادتش ۱۳ دی ۹۸. یک روز مانده بود ۴۰ ساله شود.» گریه ‌امانش نداد ادامه دهد.
***
مه‌پاره طارمی مادر شهید در یک حس نوستالژیک به بحث وارد شد:
دختر شهید هادی طارمی«زمان جنگ ساکن محله مهرآباد جنوبی بودیم. همسایه آمد به من گفت می‌خواهند شهید بیاورند. رفتیم خیابان تفرش، تشییع شهید. مادر شهید مثل یک شیرزن شجاع شعار می‌داد این گل پرپر من/ هدیه به رهبر من. گفتم یک زن این‌قدر شجاع می‌شود؟! وقتی جنازه را گذاشتند تو آمبولانس و رفت، من جلوی مسجد مسلم‌بن‌عقیل خیابان پادگان بودم. همان‌جا گریه‌ام گرفت و گفتم خدایا! این سفره که جمع می‌شود و جنگ تمام می‌شود، چرا من از کنار این سفره سهمیه ندارم؟ اول حواسم رفت به بابای بچه‌ها. گفتم این اگر شهید بشود، من می‌توانم بچه‌ها را بزرگ کنم؟ گفتم نه نمی‌توانم. بعدا گفتم اگر داداشم برود، می‌توانم بچه‌هایش را نگاه کنم؟ دوباره گفتم نه. گفتم خدایا! یک قربانی کوچک دارم. با گریه گفتم جوادم را دارم، آیا می‌شود؟ هشت ماه بعد جوادم شهید شد. داشت می‌رفت به من ‌گفت: روزی که من شهید شدم به برادرانم بگو شما چنین برادری داشتید. مرا معرفی کن. خودش هم به برادران کوچک‌تر گفته بود که: اگر من رفتم، اسلحه مرا زمین نگذارید. یکی‌ از پسرها گریه افتاده بود.»
در میانه بحث از اوصاف هادی‌اش گفت:
«هادی خیلی ناموس‌پرست بود. اگر توی کوچه، دختری را ناجور نگاه می‌کردند، یک فصل کتک‌شان می‌زد. مردم می‌آمدند درِ منزل ما. هادی هم می‌گفت برای چه پسرشان را زده. رفقایش اخلاقش را می‌دانستند. شوخی درباره خانواده و زن و دختر پیشش نمی‌کردند.» سجاد در تایید حرف مادر ادامه داد: «جذبه‌ داشت. درباره این موضوعات عصبانی می‌شد و هر کسی بود ترس برش می‌داشت. فقط در این‌جور مواقع عصبانی می‌شد.»
مادر اگر گله‌ای هم داشت با لذت می‌گفت:
«تو رانندگی‌ خیلی سرعت می‌رفت. یک‌بار دوستش هم بود. اعتراض ‌کردم، دوستش گفت: این تو عملیات‌ها هم همین‌طور است. هادی با سرعت رانندگی می‌کند و من رگبار می‌بندم. وقتی بار اول با سردار می‌خواستند بروند سامرا به دوستش گفته بود: شما می‌روی یا من بروم که هادی رفت. وقتی با سردار بود هم با سرعت رانندگی می‌کرد. برای محافظت سردار بود.»
***
مادر از ازدواج هادی گفت و از آستینی که برای پسر دلبندش بالا زده بود:
«چندجا رفتیم خواستگاری. خودش به آن‌ها می‌گفت: من سپاهی‌ام و ممکن است به خارج از کشور بروم. الان می‌گویم که یک‌بار شاکی نشوید. دو مورد اول ردش کردند. مریم‌خانم قبول کرد. انقلابی بود و موافق رفتن هادی به سوریه بود. به خانمش خیلی کمک می‌کرد. میهمان اگر می‌آمد، خانمش به خاطر بچه‌‌شان نمی‌رسید همه کارها را بکند، هادی می‌کرد.»
پیکر مطهر شهید هادی طارمیمائده طارمی هم از زندگی برادرش گفت: «یک روز رفته بودیم خانه‌شان. هادی ‌گفت شما دست به ظرف‌ها نزنید. من هم گفتم: تا وقتی‌که من هستم، تو به ظرف‌ها دست نزن. معمولا که خانه نبود، هر وقت هم بود واقعا کمک می‌کرد. داداشم اگر می‌خواست چیزی را به کسی بگوید، با عملش منتقل می‌کرد. یعنی به کسی نمی‌گفت این کار را بکن و این کار را نکن. اگر کار اشتباهی می‌کردی، از چهره‌اش می‌فهمیدی که کار اشتباه بوده. یا کار خوب را خودش انجام می‌داد تا تو متوجه بشوی. ماموریت‌هایش از دو تا ۴۵ روز تو سوریه شروع شد. از همان هشت سال پیش که جنگ سوریه شروع شد هادی هم رفت.»
***
مادر از سِر نگه‌داری هادی‌اش گفت:
«اصلا حرف از شغل یا ماموریت‌هایش نمی‌زد که مبادا ما رازش را بیرون پخش کنیم. کلا هر چیزی را که ما می‌دانیم از زبان دوستانش می‌فهمیدیم. حتی بعد از شهادتش فهمیدیم درجه‌اش سرگردی بوده. کارش حفاظتی بود و ماموریت‌هایش خارج از کشور. نمی‌گفت کِی می‌رود و کی برمی‌گردد. وقتی می‌رفت به خانمش زنگ می‌زد. وقتی زنگ می‌زدیم و می‌دیدیم گوشی‌اش خاموش است می‌فهمیدیم رفته. من همیشه دعا می‌کردم هادی اسیر نشود. شهید شود و سرافراز. دشمن‌شاد نشود. خدا را شکر، دشمن‌شاد نشد. یک‌بار از رفتن‌هایش پیش خانمش گله کردم. خانمش به‌اش گفته بود که مادرت ناراحت است. خودش به من زنگ زد که: مامان! چرا گریه می‌کنی؟! من چند سال است این راه را می‌روم و می‌آیم. رویم نشد بگویم. گفتم: مادر، اشک شوق است. گفت: برای من هیچ‌ ناراحت نشو چون خیلی‌ها مثل من هستند. گفتم: بقیه خودشان می‌دانند. این را گفتم و باز گریه کردم. قطع کرد. دوباره خودش تلفن کرد و حرف زدیم. دو ماه بعدش شهید شد.»
مادر درباره از دست دادن دو فرزند از ۱۱ فرزند و این که آیا تقدیم کردن یک پسر کافی نبود گفت:
«از اول انقلاب در صحنه بودیم. بچه‌ها هم از ما یاد گرفتند. ما زمان امام حسین نبودیم که حضرت را یاری کنیم، اما الان که می‌شود یاری کرد.»

نویسنده: مصطفی عیدی

مقاله ها مرتبط