۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

از طرف سرباز کوچک امام

از طرف سرباز کوچک امام

از طرف سرباز کوچک امام

جزئیات

سیده‌حوریه موسوی پناه/ به بهانه ۴ مهر، روز سرباز

4 مهر 1402
تاریخ پُررنج انقلاب اسلامی از نخستین روزهای تولدش تا دوران سخت جنگ تحمیلی و دفاع مقدس، زنانی را به خود دیده است که نه نام‌شان بر سر در خیابان و کوچه‌ای حک شده و نه قدمی بر خاک جبهه گذاشته‌اند اما نشان رشادت و ایستادگی‌شان را می‌توان بر روی سربند هر شهید تماشا کرد. زنانی که از خانه تا خط مقدم دل‌های‌شان را با پدر و شوهر و پسرهای‌شان روانه می‌کردند و هر ترکشی که به تن عزیزان‌شان اصابت می‌کرد گویی زخمی هم بر قلب آن‌ها می‌نشست، زنانی که چون کوه جای خالی مردان‌شان را پُر می‌کردند و لابه‌لای کمک‌هایی که به جبهه می‌رسید تمام دلتنگی‌های قلب‌شان را هم روانه می‌کردند، زنانی که رج‌به‌رج عشق‌شان را به نخ‌هایی از ایمان و مقاومت گره می‌زدند و برای پاره‌های تنشان می‌فرستادند، زنانی که با مِهر و اشک، بر زخم‌های تن مردان این سرزمین را مرهم می‌گذاشتند‌، زنانی که زینت‌های سر و دست‌شان را با خاک زرخیر جبهه معامله می‌کردند و به‌راستی «اگر در جنگی که هشت سال بر ما تحمیل شد، زنان ما، بانوان کشور ما در میدان جنگ، در عرصه‌ی عظیم ملی حضور نمی‌داشتند، ما در این آزمایش دشوار و پرمحنت پیروز نمی‌شدیم. زن‌ها ما را پیروز کردند. (مقام معظم رهبری ۱۳۹۱/۴/۲۱)»
توی حیاط دوباره غلغله شده بود. همسایه‌ها ریخته بودند خانه ما و بساط پخت و پز راه انداخته بودند. دخترها هر شیشه‌ای توی هر خانه‌‌ای پیدا کرده بودند برای‌مان آورده بودند. زن‌ها افتاده بودند به جان چوب‌ها و تا ذغال‌شان نمی‌کردند آرام نمی‌گرفتند. مردهای زیادی توی محل نمانده بودند. جز حاج‌امیر و چندتا پیرمرد دیگر، همه رفته بودند جبهه. صبح اول وقت حاج‌امیر یکی را فرستاده بود میدان تا برای‌مان هویج بگیرد. بچه‌ها با کلی ذوق هویج‌های شسته و پوست گرفته را رنده کرده بودند تا بریزیم‌شان قاطی شربت شکر و گلاب توی دیگ‌های مسی. آقای زارعی سر ظهر با وانتش می‌رسید و شیشه‌های مربا را می‌برد مسجدالرسول نازی‌آباد. برادرش شهید شده بود و خودش مسئول آوردن کارتن‌های خالی و پُر کردن و برگرداندشان به مسجد و ستاد جمع‌آوری کمک‌های مردمی بود. از وقتی مردها و پسرها دسته‌جمعی رفته بودند، بیش‌تر کارها را خودمان می‌کردیم اما گاهی که پول کم می‌آوردیم می‌رفتیم سراغ حاج‌امیر؛ یک گاراژ بزرگ داشت و هرچیزی را که می‌شد خیال کرد، می‌خرید و می‌فروخت. پسرهای‌مان هم‌سن و سال بودند و با هم راهی شده بودند. غلام‌رضای او فرمانده لشکر۱۰ سیدالشهدا بود و نیروهای نابلد را آموزش می‌داد.
برای دوختن لباس‌های زیر رزمنده‌ها، کلی پارچه برای‌مان خریده بود. پارچه‌های پیژامه راه‌راه سفید و آبی را برش می‌زدیم و می‌سپردیم‌شان به دختربچه‌ها تا هم به کمرشان کِش بیندازند و هم کار با چرخ‌خیاطی را یاد بگیرند. توی هر خانه‌ای یک چرخ خیاطی پیدا می‌شد که کارراه‌انداز باشد. دوخت‌شان که تمام می‌شد چندتا چندتا می‌گذاشتیم‌شان توی پلاستیک و کارتن‌های خالی آقای زارعی را باهاشان پُر می‌کردیم. روزی نبود که از خواب بیدار بشویم و فکر درست کردن و فرستادن چیزی توی سرمان نباشد. فصل سرما می‌خواست از راه برسد و زن‌ها میل‌های بافتنی را از توی کمدهای‌شان بیرون آورده بودند. آن‌هایی که دست‌شان تندتر بود، دو روزه یک شال‌گردن و کلاه را سَر می‌انداختند و تمام می‌کردند. جوراب و دستکش بیش‌تر کار داشت و بافته شدنش یک هفته‌ طول می‌کشید. بافتنی‌هایی را که با رنگ‌های تیره بافته بودیم‌شان تا دیرتر چرک‌مُرده بشوند هم توی جعبه می‌گذاشتیم تا برسند دست رزمنده‌هایی که سرما و گرما نمی‌شناختند. دخترهایی که تازه سواد نوشتن یاد گرفته بودند، لابه‌لای بسته‌هایی که از خانه بیرون می‌رفت نامه‌هایی را که برای رزمنده‌ها نوشته بودند جاسازی می‌کردند که موقع باز کردن کارتن‌ها یکی ببیندشان و شاید به‌شان جواب بدهد.
گاهی اوقات به جز کارهایی که توی بیش‌تر خانه‌ها می‌شد نشانه‌ای از آن‌ها دید، برای آن‌هایی که از دل جنگ نجات پیدا کرده بودند وسایل بیش‌تری تهیه می‌کردیم. مدتی می‌شد که چند خانواده جنگ‌زده را آورده بودند بیمارستان فیروزآبادی شهرری. از بسیج هماهنگ کرده بودند تا به‌شان سر بزنیم و ببینیم احتیاج‌شان چیست. به قدری بی‌چیز بودند که حتی پتویی نداشتند شب‌ها روی‌شان بکشند. حاج‌امیر برای‌مان پارچه و وسایل لحاف‌دوزی آورده بود تا برای‌شان رختخواب بدوزیم. توی محل یک حسینیه بود که معروف بود به حسینیه همدانی‌ها. ملحفه‌های بزرگ را کف حسینیه پهن می‌کردیم و هرکس با سوزن‌های بزرگ لحاف‌دوزی پارچه‌های گلداری را که خودش آورده بود، کوک می‌زد و می‌دوخت. توی یک هفته برای‌شان پانزده دست لحاف و بالشت و تشک دوختیم.
گاهی هم این کارها راضی‌مان نمی‌کرد و دل‌مان می‌خواست نقش بیش‌تری توی میدان داشته باشیم. ستاد نماز جمعه صندوق‌های کمک مردمی به جبهه گذاشته بود. عمویم-سیدحسن- با زنش-گلچین- از روستا آمده بودند که به‌مان سربزنند. بچه‌ها را به دختر بزرگم سپردم و با گلچین راه افتادیم طرف دانشگاه تهران. توی گردنم یک گردنبند داشتم که شبیه قلب بود؛ به مدلش توی بازار می‌گفتند دلربا. قفل زنجیرش را باز کردم و انداختمش توی صندوق. مثل خیلی‌ها من هم دلم می‌خواست بی‌نام و نشان کمک کنم. هرچه مامور صندوق اصرار کرد قبض کمک‌های مردمی را نگرفتم تا اسمی از من جایی نوشته نشود. گلچین دلش خیلی صاف بود. قبلاً هم بهم گفته بود که روزی هزار بار دعا می‌کند و افسوس می‌خورد که کاش پسری داشت تا راهی جبهه‌اش بکند. من را که دید او هم جرات پیدا کرد و گردنبدش را که یک زنجیر با هفت سکه بود، به جای پسر نداشته‌اش انداخت توی همان صندوق. هربار که می‌رفتم نماز جمعه، زن‌هایی مثل او را زیاد می‌دیدم.
با این‌که فاصله ما از جبهه خیلی دور بود اما هر وقت کاری می‌کردیم که به جنگ یا جنگ‌زده‌ها مربوط می‌شد، حس می‌کردیم ما هم توی خط مقدمیم و شانه‌به‌شانه رزمنده‌ها می‌جنگیم. توی سال‌هایی که زن‌ها دوری از پدر و شوهر و برادرها و پسرهای‌شان را تجربه می‌کردند، دخترها آرام‌آرام بزرگ می‌شدند و برای خودشان خیاطی و آشپزی و بافتنی یاد می‌گرفتند. جنگ روی همه زندگی‌مان سایه انداخته بود و بی‌آن‌که بخواهیم، بچه‌ها پیش چشم ما بزرگ می‌شدند و قد می‌کشیدند. یک روز آقای زارعی مثل همیشه کارتن‌های خالی را از مسجدالرسول برای‌مان آورده بود تا پُرش کنیم اما این‌بار یک پاکت هم برای‌مان آورده بود. رویش اسم دخترم زهرا را نوشته بودند. پاکت را گرفتم و گذاشتم روی طاقچه تا خودش وقتی از مدرسه برگشت، بازش کند. یادم بود که یک‌بار برای رزمنده‌ها نامه نوشته بود و انگار یکی از رزمنده‌ها که شوهرم را هم می‌شناخت، جوابش را داده بود. وقتی نامه را دید آن‌قدر ذوق‌زده شد که پاکت کاهی‌اش را تندی پاره کرد و با صدای بلند برای همگی‌مان خواندش و خستگی آن همه مدت بدوبدو و کار کردن را از تن‌مان بیرون کرد.
«دختر عزیرم زهرا!
از تو و همه بچه‌های مثل تو ممنونم که به فکر رزمنده‌هایی مثل من و پدرت هم هستی و حالا که ما توی جبهه‌ایم برای‌مان لباس و مربا و خوراکی می‌فرستی. بابت همه این‌ها از تو تشکر می‌کنم؛ اما خوب است بدانی بیش‌تر از این زحمت‌ها یک چیز است که خیال ما را توی جبهه راحت می‌کند و آن این است که تا وقتی ما حواس‌مان به دشمن است تو و دوستانت هم مراقب حجاب‌تان باشید و هم درس‌تان را خوب بخوانید تا کشوری را که دنیا چشم دیدنش را ندارد، آباد کنید. به همه دوستانت هم بگو که برای دیدن آن روز تا آخرین قطره خونم برای امنیت و آرامش تو و دخترهایی مثل تو در جبهه جنگ با دشمن می‌مانم. دوستدار تو؛ سرباز کوچک امام خمینی»

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط