۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

افتخار رهبر

افتخار رهبر

افتخار رهبر

جزئیات

گفت‌وگو با پدر روحانی شهید مدافع حرم محمود کلانی از شهدای لشكر فاطميون/ به مناسبت ۳ شهریور، سالروز شهادت شهید کلانی در زینبیه سوریه، سال ۱۳۹۲

3 شهریور 1402
افغانستان که توسط شوروی اشغال شد، دیگر جای ماندن نبود. مخصوصا برای ما شیعیان، اوضاع روز به روز بدتر می‌شد. جنگ از یک طرف، درگیری‌های داخلی از طرف دیگر. این اوضاع، آذر سال ۶۲ ما را راهی ایران کرد تا هم مجاور امام هشتم شویم و هم من بتوانم درسم را ادامه بدهم. خانواده من پشت ‌در پشت روحانی و طلبه بوده‌اند. پدرم، برادرم، من و بعد از من محمود. پسرمان محمود یک سال بعد به دنیا آمد. آذر سال ۶۳. فرزند سوم از خانواده نسبتا پرجمعیت ما که کودکی‌اش در کنار هفت خواهر و برادرش سپری شد.
***
محمود از کودکی پرتلاش، منظم و آرام بود. شاید هنوز تکلیف نشده بود كه واجباتش را انجام می‌داد. اهل بازی بود، اما شیطنت نه. مدرسه هم كه رفت همین‌طور بود. به‌موقع می‌رفت و سر ساعت برمی‌گشت. تمام توجه‌اش به درس بود. هیچ یاد ندارم از مدرسه‌اش من یا مادرش را خواسته باشند. از همان اول نسبت به درس خواندن علاقه نشان می‌داد. ابتدایی که بود مادرش را تشویق می‌کرد در کلاس‌های نهضت سوادآموزی شرکت کند تا بتواند قرآن بخواند.
محمود جدی بود. چه در درس، چه عبادت و چه کار. صبور بود و از همه بچه‌های‌مان مهربان‌تر. قلب رئوفی داشت. من طلبه بودم و شهریه چندانی نداشتم، محمود خواسته‌ای ورای شرایط مالی من نداشت. اهل گله و شکایت نبود و راحت با شرایط اقتصادی ما کنار می‌آمد. یادم نمی‌آید گله کرده باشد که غذایم كم است یا لباسم خوب نیست. اصلا توقع نداشت.
دو سالی که از طرف جامعةالمصطفی در کابل مسئولیت داشت، تلاشش بیش‌تر شده بود تا خوب از پس کارش بربیاید. دغدغه اصلی‌اش تحصیل بچه‌ها بود. خواهر بزرگ‌ترش دیپلمش را با معدل ۱۸ گرفت. محمود مطلع شده بود که دانشگاه امام خمینی قزوین معدل ۱۸ به بالا را پذیرش می‌کند. بلافاصله کارهای مربوط به پذیرش خواهرش را انجام داد. خودش هم برای شهریه دانشگاه خواهرش به ما کمک می‌کرد.
محمود جوان بود، اما پاک و عفیف. نشد کاری کند که به قول امروزی‌ها بگوییم جوانی کرده. ۲۸ سالش بود، اما منش و رفتارش پخته‌تر از سنش بود.
***
راهنما و مشوقش بودم. مخصوصا از وقتی كه نامه حضرت امام(ره) به حاج‌احمد آقا را خواندم. بارها و بارها نامه را مطالعه کردم. نقطه عطف سفارشات حضرت امام(ره) آن‌جا بود که احمدآقا را تشویق کرده بود فرزندانش را به‌خاطر امنیت دینیِ بیش‌تر به حوزه بفرستد. این برای من فصل‌الخطاب شد. مشوق محمود شدم که برای ادامه تحصیل وارد حوزه علمیه شود. گفتم هم حوزه شرکت کن، هم دانشگاه. محمود خودش هم كم‌علاقه نبود. جامعةالمصطفی قبول شد و طلبه شد.
استعدادش عالی بود و با پشتکار درس می‌خواند. محمود جدای علوم حوزوی از مهارت‌های روز هم عقب نمی‌ماند. هر کاری را فکر کنید کامل و بی‌نقص انجام می‌داد. از کامپیوتر خوب سر درمی‌آورد؛ چه سخت‌افزار و چه نرم‌افزار.
***
شهید مدافع حرم محمود کلانیبرای ارایه پایان‌نامه‌اش خیلی عجله داشت. چرایش را نمی‌دانستم. محمود خیلی تودار بود و حالاحالاها نم پس نمی‌داد. پایان‌نامه‌اش را که دفاع کرد گفتم: «محمودجان، حالا که این‌قدر عجله داشتی چند شدی؟» جواب داد: «۱۸.» گفتم: «حالا که درس‌ات تموم شده، بذار برات آستین بالا بزنیم و ازدواج کن.» سرش را پایین انداخت و گفت: «حالا که فعلا نزدیک ماه رمضانه. شما هم برای تبلیغ عازم افغانستان هستید. منم تصمیم دارم دکترا شرکت کنم. اجازه بده دکترا بگیرم بعد. الان آمادگی ندارم.» گفت می‌خواهد برود تهران. می‌گفت کمی کار دارد.
من برای تبلیغ رفتم افغانستان. گاهی از هرات زنگ می‌زدم و سراغش را می‌گرفتم. مادرش می‌گفت تهران است. غافل از این که برای کارهای اعزامش راهی تهران شده. ماه رمضان تمام شد، اما از محمود خبری نشد. به مادرش گفته بود برای کار رفته اصفهان. باورمان شده بود. بی‌خبر از این که محمود بعد از یک دوره ده، دوازده روزه عازم سوریه شده بود. از سوریه تماس می‌گرفت، شماره تهران می‌افتاد. ما هم خیال‌مان راحت بود که تهران است. فکرمان به جایی مثل سوریه قد نمی‌داد.
***
کم‌کم خبرهایی رسید. خبرهایی ضد و نقیض و باور نکردنی. خبر شهادت چندتا افغانستانی دهان به دهان می‌چرخید. خبر تا هرات هم آمد. می‌گفتند یكی، دو نفر شهید شده‌اند، اما کجا؟ سوریه! یک شب خواب دیدم عده‌ای گفتند ما محمود را می‌بریم. بعد از آن خواب دلم آشوب شد. دیگر طاقت ماندن نداشتم. عزم كردم زودتر برگردم. با خودم گفتم من برمی‌گردم ایران، تا این که برادرزاده خانمم که حالا از رزمندگان فاطمیون است تماس گرفت که: «بیا ایران. با شما کار واجب دارم.» باز فکرم به محمود نرفت. فكر كردم برادر خانمم که مریض بود طوری شده. بلافاصله راه افتادم. رسیدم مشهد، اما اوضاع به نظرم غیرعادی بود. نگاه‌ها و رفتارهای اطرافیان تغییر کرده بود. تازه از راه رسیده بودم و داشتم چای می‌خوردم که چند نفر از دوستان و اقوام به همراه یک روحانی آمدند خانه‌مان. روحانی را نمی‌شناختم. نشستند و آرام‌آرام سر حرف را باز کردند. همان آقای روحانی گفت: «شما که می‌رفتید افغانستان، محمود با شما صحبت کرد که می‌خواهد برود سوریه؟» بهت‌زده پرسیدم: «سوریه؟ نه! سوریه چرا؟» سرش را انداخت پایین. چشمم توی جمع چرخید. هیچ کس نگاهم نمی‌کرد. یک آن ته دلم خالی شد و ترس برم داشت. پیش خودم گفتم یعنی محمود رفته سوریه؟ برای چی؟! اصلا چرا به ما چیزی نگفت؟ چرا این‌قدر بی‌سروصدا؟ سرم از سوالات متعدد ولی بی‌جواب انباشته شده بود. گیج و منگ دنبال جواب می‌گشتم که همان روحانی گفت: «آقای کلانی! آقامحمود به عنوان رزمنده عازم سوریه شده و به شهادت رسیده.» باورم نمی‌شد. سوریه خبری نبود، هر خبری هم بود غیررسمی بود. این چه جنگی بود که محمود را دنبال خودش کشیده بود و برده بود؟! یاد خوابم افتادم.
***
چهار روز منتظر پیکرش بودیم. چشم‌مان به راه پسرمان بود. روز شهادت امام جعفرصادق تشییع شد. با این که آن‌موقع هنوز بحث شهدای مدافع حرم خیلی رسمی و علنی پخش نمی‌شد، اما جمعیت زیادی برای تشییعش آمده بودند.
سه ماه بعد از شهادت محمود، ابوحامد* آمد دیدن‌مان. گفت که محمود معاون تدارکاتی‌اش بود. خیلی خاطره داشت از محمود. می‌گفت قرار بود یک عکس دسته‌جمعی بگیرند. محمود دستش را جلوی صورتش گرفت که چهره‌اش توی عکس نباشد. می‌گفت به محمود گفتم: «محمود، تو نباید جلو بیایی. تو مسئول تدارکات هستی. عقب بمان و کار بچه‌ها را ردیف کن، اما محمود اشک می‌ریخت و التماس می‌کرد که بیاید. محمود آمد و در نزدیک‌ترین محور به حرم حضرت زینب به شهادت رسید.»
***
از شهادت محمود دلتنگیم. روزهای سختی به من و مادرش گذشته، اما فکر که می‌کنم می‌بینم ما با تقدیم محمود به آستان عقیله بنی‌هاشم کاری نکرده‌ایم. داغ شهادت محمود در مقابل سختی اسارت بی‌بی اصلا قابل قیاس نیست.
بعد از شهادت محمود فقط دیدار با مقام معظم رهبری تسکین‌مان داد. صحبت‌های آن روز آقا مثل آب سردی روی آتش دل‌مان شد. من از شدت شوق گلویم کیپ شده بود و نمی‌توانستم حتی یک کلمه صحبت کنم. فقط به پهنای صورتم اشک می‌ریختم. آن‌قدر از خودم بیخود شده بودم که نمی‌دانستم چه بگویم. فقط دست آقا را گرفتم و بوسیدم. آقا پرسید: «شهیدتان داماد شده بود؟» مادرش گفت: «نه! می‌گفت دکترا را بگیرم بعد.» گفت: «حالا آن دکترا را می‌گرفت خوب بود، یا دکترایی که الان گرفته؟» گفتم: «آقا، هرچه شما بگویید همان خوب است.» بین تمام صحبت‌های آن روز، حضرت آقا جمله‌ای گفتند. گفتند: «من به شهدای شما افتخار می‌کنم.» بعد از شهادت محمود این خیلی برای‌مان شیرین بود.

پی‌نوشت
* شهید علیرضا توسلی فرمانده لشكر فاطمیون

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط