۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

حمیدیه؛ آخرین سنگر

حمیدیه؛ آخرین سنگر

حمیدیه؛ آخرین سنگر

جزئیات

به مناسبت ۴ تیر، سالروز شهادت سردار شهید علی هاشمی، فرمانده قرارگاه نصرت در منطقه هور، سال ۱۳۶۷

4 تیر 1402
اشاره: در زندگی یک فرد، گاه نقطه عطفی باعث می‌شود یک حادثه‌، یک شخص و یا یک نقطه جغرافیایی تا پایان عمر با او همراه باشد. در حقیقت، همۀ گذشته در تصاویر باقی مانده از آن لحظات، گویی هنوز زنده هستند و در کشاکش حال و آینده با اویند. در زندگی‌ من هم پس از این همه سال که از آغاز، تداوم و سرانجامِ یک جنگ تحمیلی گذشته، «حمیدیه و علی هاشمی» غلام رضا فروغی نیااین نقش ماندگار را ایفا کرده‌اند.

شناسنامه من به شماره ۱۱۲ بدون هیچ زمینه و انگیزه قبلی و صرفا بر اثر یک رویداد عادی ناشی از دوستی پدرم با یک مامور اداره ثبت در حمیدیه، مهم‌ترین ممیزه شخصی من شد، اما وقتی به اتفاق جمعی از دوستان هم‌سن و سال از محله‌های زیتون کارگری، حصیرآباد، بیست‌ متری شهرداری و آسیاباد اهواز همگی در سپاه پاسداران حمیدیه جمع شدیم، صدور شناسنامه‌ام از حمیدیه رنگ و بوی دیگری گرفت. من اهل حمیدیه بودم و حمیدیه در شرف اشغال. یک حضور معنادار که اینک پس از ۳۶ سال بسیار پررنگ‌تر شده است. تک‌تک آن لحظات اینک در کالبد تاریخ و در ساختمانی که به نام هنرستان فنی و حرفه‌ای بود و سپاه، به‌طور موقت در آن سکنی گرفته بود‌، جلای دیگری یافته است. حالا وقتی نام حمیدیه را می‌شنوم و یا در جایی می‌خوانم، حساس می‌شوم. گوش‌هایم را تیز می‌کنم و برق چشمانم به دنبال واژه‌هایی است که از آن‌ها معنا و مفهوم محبت و در عین حال قلب‌های شکسته را جست‌و‌جو می‌کند. می‌دانم حالا پس از این همه سال، فرزندان نسل‌های بعد، تک‌تک آن لحظاتی که ما در آن غوطه‌ور بودیم را می‌خواهند دریابند تا ببینند چه بر پدران‌شان، برادران‌شان و شهدای آن‌ها گذشته. حمد بدوی، چاسب طرفی، عبد عبیات، محمود اسکندری، عبدالامیر عبیات، محمدمهدی حلاج‌زاده و حمید بیت‌سعید از چه جنسی بودند که بی‌هیچ سلاح قابل اعتنایی، صرفا بر ‌پایه آرمان‌هایی که به آن‌ها عشق می‌ورزیدند، ایستادند و در کمال سادگی به گونه‌ای صمیمانه چهره در خاک و خون کشیدند.
***
بی‌تردید غروب نهم مهر سال ۱۳۵۹ برای من نیز بسان همه آحاد مردم حمیدیه و دشت آزادگان، روزی نیست که از یاد برود. در حالی‌که تنها ده روز از آغاز جنگی ناخواسته و غافل‌گیرانه سپری شده بود، دشمن تا دندان مسلح با پشت سر گذاشتن بیش از ‌صد کیلومتر، خود را در فاصله ۲۶ کیلومتری اهواز می‌دید.
وقتی جنگ آغاز شد، با ساده‌انگاری فکر می‌کردیم یک سوءتفاهم سیاسی است و حداکثر تا چند روز دیگر پایان خواهد یافت، اما پایان نیافت. در آن ایام، لحظه به لحظه، این بازارِ شایعات بود که حکومت می‌کرد. بی ‌آن ‌که بتوانی به‌خوبی واقعیات را تشخیص بدهی. لحظات به سرعت می‌گذشت در حالی ‌که امیدها از آمدن «توپخانه خراسان» می‌گفتند و این ‌که قدرت هر شلیکش چنین و چنان می‌کند و هر دشمنی را از سر راه می‌برد، اما دشمن داشت کیلومتر به کیلومتر جلو می‌آمد و از توپخانه خراسان خبر و نشانی نبود. در آن بیغولۀ یاس‌آور، وقتی چهره مردم را نگاه می‌کردی که به‌سان قهرمان به تو و تفنگ ژسه و چهار تا نارنجک دستی و چهار خشاب گلوله‌ات می‌نگریستند تا تو مدافع شهرشان باشی، نمی‌دانستی چگونه تفاوت دارایی‌هایت را با غرش سهمگین خمپاره‌ها و تیربار رسام نفربرهای پی‌ام‌پی دشمن بعثی محاسبه کنی؟ در چنین ساعاتی، انتظار، سخت‌ترین تصویری بود که هریک از دوستانت می‌توانستند در چهره تو بیابند و تو هم همین تصویر را در چهره آن‌ها می‌دیدی. حالا دشمن از سوبله و بستان و سابله و سوسنگرد و ابوحمیضه گذشته بود و به تاخت، روی نوار سیاه‌رنگ جاده به ‌سمت کوت سیدنعیم و شبیشه و حمیدیه می‌کوبید و ما هنوز با همان تفنگ‌های ژ‌سه که اگر اندک خاکی در لوله‌شان رخنه می‌کرد از کار می‌افتادند، در دو سوی جاده، در حد فاصل شبیشه تا ورودی حمیدیه در انتظار، سنگر گرفته بودیم.
شب قبل از آن، علی هاشمی فرمانده جوان‌مان تعدادی از ما را به سمت «پادگان دشت آزادگان» فرستاد تا دریابد اوضاع چگونه است. آن شب، پادگانی را به چشم دیدیم که قبل از رسیدن دشمن، خودبه‌خود تسلیم شده بود. اندک سربازانی که به‌ همراه چند درجه‌دار مانده بودند، مایوسانه به دنبال یافتن راهی می‌گشتند برای انهدام تانک‌های چیفتن و نفربرهای غول‌پیکری که سالم و بی‌ سر و صدا در گوشۀ پادگان خفته بودند تا بلکه به دست دشمن نیفتند. در همان حال، شعله‌های شلیک دشمن را از سمت تپه‌های الله‌اکبر به چشم می‌دیدیم که با نور ستارگان در هم می‌آمیختند و ما نومیدانه به افراد سرگردانی می‌نگریستیم که هیچ‌ یک نمی‌توانستند از این غول‌های خفته، حتی سواری بگیرند. سرمایه‌های ملی که اینک و در روز مبادا به هیچ کاری نمی‌خوردند و من مجبور بودم مغرورانه به همان تفنگ و صد گلوله‌ای که به همراهم بود، بنازم و با آن‌ها بایستم.
حمیدیه و شهید علی هاشمیحالا دیگر حمیدیه از صبح روز نهم مهر ۱۳۵۹ به این باور رسیده بود که چالش ماندن و یا رفتن به انتهای خویش رسیده و این سپاه کوچک، هر آن‌چه دارد را باید در دو سوی جاده‌ای که به سمت اهواز می‌رود، به کار بندد. شهر، آبستن التهابی از نوع دیگر بود. به تدریج تردد کم می‌شد. خلوتی رعب‌آور که از میان سکوت آن فقط می‌توانستی محبتی کم‌نظیر را میان هم‌رزمانت ببینی که بی‌هیچ منتی فقط مهربانی را با هم تقسیم می‌کردند.
عصر همان روز با نزدیک شدن شلیک‌هایی که پس از ده روز انتظار، حالا در زیر گوش‌مان موسیقی تلخ گوشت و پوست و خون را می‌نواختند، در‌یافتیم که دشمن نزدیک و نزدیک‌تر شده و از کوت سیدنعیم گذشته است. کشاورزانِ آن‌جا، آب را در در زمین‌های‌شان رها کرده بودند تا بلکه باتلاقی برای تانک‌های عراقی درست کرده باشند. با این حال، کاروان دشمن با اصرار مثل ماری زخمی بر روی جاده به سمت حمیدیه جلو می‌آمد. ما با اندک سلاح‌های‌مان در افتادگی شانه‌های جاده، خود را پنهان کرده بودیم. حالا دیگر باورم شده بود که حمیدیه آخرین رمق‌هایش را برای ماندگاری اهواز در طبق اخلاص گذاشته و نشانه‌های آن را به چشم می‌دیدم. تیرهای رسام دشمن روی جاده و اطراف را شخم می‌زدند و من در آن لحظات، به باقی ‌مانده گلوله‌هایم امیدوار بودم و این‌ که هنوز تفنگ ژ‌سه‌ام رمقی از خود نشان می‌دهد. پس از آن، فقط سکوت بود تا در تاریکی، شبی را در انتظار توپ‌خانه‌ای از خراسان سپری کنیم که نیامد. در عوضِ این انتظار، بچه‌های اهواز آمدند و قبل از استحکام دشمن، هول و هراس را در کاروان آن‌ها فرو کردند تا به این ترتیب حمیدیه هیچ ‌وقت اشغال نشود.

نویسنده: غلام‌رضا فروغی‌نیا

مقاله ها مرتبط