۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

اولین تشییع جنازه جمعی شهدا

اولین تشییع جنازه جمعی شهدا

اولین تشییع جنازه جمعی شهدا

جزئیات

گفت‌وگو با پاسدار حبیب‌الله تاجیک- قسمت پنجم/ انتشار به مناسبت ۱۲ اردیبهشت، سالروز تشییع پیکرهای مطهر ۱۵۰۰ شهید دفاع مقدس در تهران، سال ۱۳۷۷

12 اردیبهشت 1402
انصافا اتحاد و همبستگی دراویش مثال زدنی بود. وقتی دیدند که ما مستقر شده‌ایم و قرار نیست از آن‌جا برویم، شروع کردند به ساخت یک مکان جدید برای خودشان. به شش ماه نکشید که یک فضای جدید و نسبتا بزرگ، مجاور ساختمان فعلی معراج برای مراسم‌‌شان ساختند. توی این مدت تصمیم گرفتم برای شهدا تعدادی سردخانه بزرگ و جادار بسازم. برای این کار نه پولی داشتم و نه بودجه‌ای. باید دست‌مان را به زانوی خودمان می‌گرفتیم و یا علی می‌گفتیم و خودمان دنبال پول و بقیه ملزومات می‌رفتیم. برای این کار رفتم سراغ صنف آهن‌فروش‌ها. بین‌شان آدم‌های خیری می‌شناختم که می‌دانستم می‌توانيم روی کمک‌شان حساب کنیم. حاج آقای امانی رئیس اصناف بازار و حاج آقای طوسی عضو اتحادیه آهن فروشان بود.
یک نفر بود به نام آقای مرتضوی که تاجر چای بود. با هم جلسات مختلفی گذاشتیم و قرار شد با کمک آن‌ها کار ساخت سردخانه برای شهدا شروع شود. آن‌ها آقایی به نام عابدینی را با یک وانت، کردند رابط بین ما و خودشان. خدا شاهد است که بدون این که یک ریال از جایی بودجه دریافت کنم، سردخانه‌های معراج‌الشهدا را در طول دو الی سه ماه ساختیم.* وقتی سالن‌ها درست شد، رفتم توی خیابان سعدی پیش یک آقای مُهرساز و برای ساخت مهر معراج شهدا از او مشورت گرفتم و یک مهر زیبا ساختم. مهر، شکل دو دست بود که به حالت دعا بالا گرفته شده بودند و وسطش هم آرم جمهوری اسلامی بود. از روی مهر، کلیشه‌های بزرگ هم درست کردیم برای روی آمبولانس‌های‌مان.
از وقتی که دراویش برای خودشان جای جدید آماده کردند و رفتند، کل ساختمان در اختیار معراج‌الشهدا قرار گرفت. در این مدت نماینده ارتش هم یک فضایی در نزدیکی محل استقرار دراویش گرفته بود و آن‌جا کارهای‌شان را می‌کردند. چند وقت که گذشت، دراویش به نماینده ارتش فشار آوردند و آن‌ها را از آن‌جا بیرون کردند و آن محل را تبدیل کردند به یک درمانگاه خیریه.
نماینده ارتش دست به دامنم شد برای گرفتن یک اتاق. من مخالفت می‌کردم. علت این مخالفت هم رفتارهایی بود که از آن‌ها توی پزشکی قانونی دیده بودم. مثلا مسئول ایثارگران نیروی زمینی ارتش شخصی به نام سرگرد امیدوار بود. وقتی می‌آمد پزشکی قانونی برای سرکشی، دستور می‌داد یک شهید سرباز که مثلا سرش بر اثر اصابت ترکش متلاشی شده بود را از تابوت بالا بکشند به طوری‌ که سرش روی لبه تابوت قرار بگیرد. بعد خودش می‌رفت بالای سر شهید و دستانش را با فاصله از سر شهید قرار می‌داد، طوری که از روبه‌رو انگار دو دستی سر شهید را در دستش گرفته. بعد رو به عکاس می‌گفت: یک عکس تکان دهنده از من بگیر. بعد هم عکس را می‌برد و نشان مافوق‌هایش می‌داد و می‌گفت ما این طوری داریم خدمت شهدا را می‌کنیم. با همین کارها توانست ظرف دو سال از سرگردی به درجه سرهنگ تمامی ارتقا پیدا کند! از شهدا برای خودش نردبان ساخته بود.
از این چیزها از او و بعضی از دور و بری‌هایش زیاد می‌دیدیم. یادم هست یک بار فرماندهان ارتش برای بازدید از پزشکی قانونی آمده بودند. آن‌ها هم شهدای‌شان را ردیف توی سالن چیدند. بعد قدری فورمولین را که ماده‌ای بسیار تند و بدبو است و برای مومیایی كردن جنازه‌های خارجی مورد استفاده قرا می‌گرفت، ریختند روی زمین تا وقتی مسئولان برای بازدید می‌آیند از این بو حال‌شان بد شود و تحت تاثیر قرار بگیرند که نیروهای‌شان در چه فضای نامناسبی مشغول کار هستند.
فورمولین ماده بسیار گرانی بود که از خارج وارد کشور می‌شد. وقتی که دیدم آن را برای سیاه‌بازی‌شان ریخته‌اند کف زمین و حرامش کرده‌اند، حسابی به هم ریختم. فرماندهان ارتشی كه آمدند برای بازدید، رفتم و با صدای بلند رو به سربازهای ارتشی گفتم: کی این فورمولین رو ریخته این‌جا روی زمین؟! مگه شما نمی‌دونین این ماده خارجی و گرونه؟!
فرماندهان ارتشی با دستمال، بینی‌های‌شان را گرفته بودند و از شدت بوی تند فورمولین از چشم‌های‌شان اشک جاری شده بود! خیلی جوش آورده بودم. رو کردم به سمت فرماندهان ارتشی که بسيار تحت تاثیر فضای آن‌جا قرار گرفته بودند و پیش خودشان فکر می‌کردند لابد این‌جا همیشه این طوری است و نیروهای‌شان دارند توی این بدبختی کار می‌کنند و گفتم: آقایان! ما این‌جا چنین صحنه‌هایی نداریم! خیلی ببخشید، اما این کار برای خر کردن شماست! این را گفتم و بعدش از سالن رفتم بیرون.
رفتم سراغ کیاپاشا که مسئول کارکنان سالن تشریح بود. گفتم: کی فورمولین رو در اختیار این‌ها گذاشته؟ گفت: من نمی‌دونم والا.
پرس و جو که کردم متوجه شدم کار، کار همافر مودی است و او این صحنه‌سازی‌ها را کرده. با او برخورد کردم. حرفی برای گفتن نداشت. گفتم سریع بچه‌های‌تان را بفرست تا سالن را بشویند و از این وضع درش بیاورند.
به خاطر این رفتارها، دل خوشی از همکاری با برادران ارتشیِ آن زمان نداشتم و دلم نمی‌خواست توی مجموعه بچه‌های خودمان راه‌شان بدهم. گذشت. یک روز دیدم علی‌رضا حاتمی مسئول تعاون سپاه زنگ زد به من و گفت: حاج آقا! حالا که این بندگان خدا دربه‌در شده‌اند، بیا و یک لطفی در حق‌شون بکن و یک اتاق به اون‌ها بده و بذار از این آوارگی در بیان. برادر حاتمی فرمانده من بود. حالا هم داشت نه به حالت دستوری بلکه با خواهش از من می‌خواست که با ارتشی‌ها همکاری کنم. این در حالی بود که او می‌توانست به من امر کند که یک اتاق به ارتشی‌ها بدهم و من هم آن موقع موظف بودم که بپذیرم. با این حال داشت دوستانه حرف می‌زد و از واژه «لطف کن!» استفاده می‌کرد.
دیگر جای مخالفت بیش‌تر از آن نبود.
یک اتاق به‌شان دادم. بماند که بعدها دوباره ترکش‌شان پرمان را گرفت!
چند وقت بعد به خواست خدا فکری به سرم زد. فکری که ابتکار بزرگی در آن بود. تصمیم گرفته بودم به جای این که شهدا را تک‌تک تشییع جنازه کنیم، آن‌ها را به صورت دسته جمعی تشییع کنیم. آن روزها این فکر خیلی خام بود و اصلا معلوم نبود در صورتی که عملی شود با چه مدل استقبالی از طرف مردم و مسئولان روبه‌رو مي‌شود. می‌دانستم که برای انجام این کار با مشکلات زیادی مواجه خواهم شد، اما هرطور بود اين تصمیم را گرفته بودم.
در اولین قدم رفتم اتحادیه کامیون‌داران و میادین بارفروشی توی میدان شوش. آن‌جا طرحم را گفتم و توانستم موافقت و رضایت هشت راننده کامیون را جلب کنم. قرار بود دو روز خودشان و کامیون‌های‌شان در اختیارمان باشند و آخر سر هم پول‌شان را بگیرند. محض احتیاط به‌شان گفتم دو روز. پیش خودم فکر کردم شاید کارمان بنا به دلایلی طول کشید. از اول به این بندگان خدا بگویم دو روز خیلی بهتر است. کرایه این دور روز را هم می‌خواستم از دوستان خیری که در ساخت سالن و سردخانه شهدا کمکم کرده بودند بگیرم.
صبحِ قبل از روز تشییع، کامیون‌ها آمدند معراج. از یک هفته قبل، تعدادی از بچه‌ها را برای تزیین کامیون‌ها گذاشته بودم. قرار بود با گل و پرچم و پلاکارد کامیون‌ها را تزيین کنند. خودم هم رفته بودم سراغ یکی از بچه محل‌های‌مان به اسم اکبر آوینی. او نقاش ماهری بود و در کنار این مهارت، سرعت عملش در نقاشی زبان‌زد بود. او از قبل از انقلاب در مسجد علی‌اکبر که در خیابان هاشمی بود، کار فرهنگی می‌کرد. توی تظاهرات‌های قبل از پیروزی انقلاب یک عکس سه در چهار از امام و یک پارچه نوشته «لا» که عرض یک متر و طول سه متر داشت، کشیده بود.
چند تا از عکس‌های شهدا را دادم به اکبر و گفتم برای امشب می‌خواهیم‌شان. غروب نشده نقاشی‌ها را برایم آورد. آن‌قدر ماهرانه و زیبا کشیده بود که در نگاه اول می‌ماندی که این عکس است یا نقاشی!
امکانات تشییع پیکر شهدا را هم تدارک ‌دیدم. چقدر از این طرف و آن طرف حرف شنیدم. هر کس که به‌ام می‌رسید، یک چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت: آقا مگه مسخره‌بازیه؟! این کار بی‌احترامی به شهداست. آن یکی می‌گفت: آخه چرا با کامیون؟! فکرش رو نکردین که خانواده شهدا وقتی عزیزان‌شان رو روی کامیون ببینن ناراحت می‌شن؟ هم از خیرین بازاری این حرف‌ها را می‌شنیدم، هم از بچه‌های تعاون. همه این حرف‌ها را می‌شنیدم، اما به روی خودم نمی‌آوردم. حسی از درون نسبت به کاری که می‌خواستم انجام بدهم، مطمئنم می‌کرد. این وسط فقط توانسته بودم حاتمی را راضی کنم تا حمایتم کند.
توی این فاصله تمام خبرنگارانی را که در جریان هفتم تیر و هشتم شهریور به معراج آمده بودند و با ما ارتباط گرفته بودند، خبر کردم. از آن‌ها خواستم تا آن‌جا که برای‌شان امکان دارد درباره این تشییع جنازه جمعی شهدا به مردم اطلاع‌رسانی کنند. از قبل، مسیر تشییع را هم به‌شان گفته بودم. مسیر از پل سیدخندان شروع می‌شد و بعد از گذشتن از خیابان شریعتی به سه راهی خیابان مطهری ختم می‌شد.
بچه‌ها تا نیمه‌های شب مشغول بودند. به لطف خدا و نظر شهدا، کامیون‌ها خیلی زیبا و تاثیرگذار تزيین و آماده شدند. هشت تا کامیون بود و هشتاد تا شهید. روی هر ماشین ده شهید گذاشتیم.


پی‌نوشت
*شاید هیچ کس مثل بچه‌های جبهه و جنگ معنای فرمایش مقام معظم رهبری را مبنی بر جدی گرفتن قضیه اقتصاد مقاومتی درک نکند. این روزها خیلی از افراد که شاید در ظاهر سینه چاک رهبر هم هستند، بدون توجه به این کلام، کم کاری‌ها و بی‌کفایتی‌شان را به گردن کمبود بودجه می‌اندازند.

نویسنده: فاطمه دوست‌کامی

مقاله ها مرتبط