۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

از لبنان تا ايران

از لبنان تا ايران

از لبنان تا ايران

جزئیات

گفت‌وگو با پاسدار حبیب تاجیک-قسمت‌ هشتم/ به مناسبت ۲۱ خرداد، سالروز اعزام قوای محمدرسول‌الله صلی‌الله‌علیه‌وآله‌وسلم به لبنان در سال ۱۳۶۱

21 خرداد 1402
قبل از شروع و خاتمه آموزشِ نیروهای جنبش امل که منجر به تشکیل هسته اولیه حزب‌الله شد، اسارت حاج‌احمد متوسلیان پیش آمد. حاج‌احمد روز چهاردهم تیر ۱۳۶۱ به همراه سیدمحسن موسوی، تقی رستگار و کاظم اخوان در محدوده‌ای که به دست فالانژها بود به اسارت درآمد. خبر اسارت حاج‌احمد همه‌مان را شوکه کرد. کار‌های‌مان در سوریه و لبنان عملا تمام شده بود و فرصت زیادی تا برگشت نمانده بود که حاجی را از دست دادیم. اولین بحثی که بعد از اسارت حاج‌احمد پیش آمد، واگذاری فرماندهی به جانشین او بود. شاید آن‌موقع بهترین گزینه ابراهیم همت بود، اما چون همت در سفری که با حاج‌احمد به تهران و خدمت امام داشتند مانده بود و برنگشته بود، چند گزینه مطرح بود که بین‌شان حاج‌کاظم رستگار و کوچک محسنی از همه برجسته‌تر بودند. بالاخره شورای فرماندهی، کوچک محسنی را به عنوان جانشین حاج‌احمد و فرمانده تیپ انتخاب و معرفی کرد. حدود دو هفته، او فرمانده تیپ بود و بعد از آن بنا به دلایلی برگشت ایران و کاظم رستگار این مسئولیت را برعهده گرفت. وقتی کاظم رستگار فرمانده تیپ شد دو نفر از بچه‌های اطلاعات که برای شناسایی به منطقه زهله رفته بودند به اسارت نیروهای فالانژ در آمدند. حاج‌کاظم وقتی اعزام قوای محمد رسول الله به لبنانمتوجه شد، بلافاصله پیغام فرستاد برای فالانژها که اگر فردا این بچه‌ها را آزاد نکنید، زهله را با خاک یکسان می‌کنیم. زهله، منطقه‌ای بود در جنوب شرق بیروت که دست نیروهای فالانژ بود. حاج‌کاظم فقط به این تهدید اکتفا نکرد و سریع دستور داد تا بچه‌ها آماده شوند برای حملة فردا. تمام تجهیزات و ادوات‌مان را هم آماده کرد. می‌دانستیم جاسوس‌های فالانژها بی‌کار نمی‌نشینند و گزارش تحرکات‌مان را به رؤسای‌شان می‌دهند. خبر به گوش فالانژها که رسید به غلط کردن افتادند. روز بعد بود که دیدیم آن دو نیروی اطلاعاتی سوار بر همان دوچرخه‌ای که با آن رفته بودند شناسایی، برگشتند مقر.
از تدبیر حاج‌کاظم، آن دو نیرو به سلامت برگشتند. بعد از آمدن آن‌ها، حاج‌کاظم پیغام داد که باید حاج‌احمد را هم آزاد کنید و اِلا همان کاری را می‌کنیم که قرار بود در صورت برنگشتن این بچه‌ها انجام بدهیم. سران فالانژها افتادند به عجز و التماس و قسم و آیه که ما حاج‌احمد و همراهانش را تحویل اسرائیل داده‌ایم و از آن‌ها خبر نداریم. حاج‌کاظم نفراتی را برای تحقیق فرستاد و متوجه شد که راست می‌گویند. این بود که دیگر کاری به کارشان نداشت. شاید اگر شهید حاج‌کاظم رستگار چند روز زودتر به سمت فرماندهی می‌رسید، می‌توانست حاج‌احمد عزیز و آن سه نفر دیگر را از چنگ آنان نجات دهد. اسارت حاج‌احمد برای‌مان خیلی گران تمام شد. با این که همگی آمادگی همه چیز در این سفر را داشتیم، اما بالاخره ایشان فرمانده بود و نبودش خیلی به چشم می‌آمد.
***
حدود سه ماه از آمدن‌مان به لبنان می‌گذشت. نیروهایی که از جنبش عمل گلچین شده بودند توی این مدت، حسابی تحت نظر بچه‌ها‌ آموزش نظامی دیدند. دیگر کارشان روی غلتک افتاده بود و کار ما هم سبک شده بود. مقداری که گذشت، احساس کردم آن‌جا ماندنم دیگر خیلی فایده‌ای ندارد و بهتر است برگردم تهران. یکی از همان روزها آقای بشارتی که وزیر کشور بود با مرتضی رفیق‌دوست آمدند لبنان و از تشکیلاتی که آن روزها خودمان هم نمی‌دانستیم نطفه حزب‌الله لبنان است بازدید کردند. مرتضی رفیق‌دوست را از قبل می‌شناختم. سرِ جریان شهادت خواهرزاده‌‌اش توی معراج با او آشنا شده بودم. وقتی می‌خواستند برگردند، با عباس همراهی تا فرودگاه بدرقه‌شان کرديم. وقتی آمدند خداحافظی کنند و بروند، یک لحظه به دلم گذشت که من هم همراه‌شان برگردم. با این که با حاج‌کاظم هماهنگ نکرده بودم، دلم را زدم به دریا و به مرتضي گفتم: منم می‌تونم همراه‌تون بیام؟ گفت: واقعا میای؟ گفتم: آره. گفت: خب بیا. بعد رفت به آقای بشارتی گفت و آقای بشارتی هم گفت چه اشکالی دارد، اگر می‌خواهد، بیايد. از یک طرف دلم برای وطنم پر می‌کشید و از طرف دیگر یاد خروج از پادگان افتاده بودم و عصبانیت حاج‌احمد. نمی‌دانستم اگر این‌دفعه هم بدون خبر و اجازه از جمع‌مان جدا شوم و برگردم ایران چه برخوردی از طرف حاج‌کاظم در انتظارم است. با تمام این کشمکش‌های درونی بالاخره تصمیم گرفتم برگردم. به عباس همراهی گفتم: برگرد پیش بچه‌ها و بگو تاجیک رفت تهران. گفت: حاج‌آقا! بی‌خبر کجا؟! گفتم: بی‌خبر نیست که! خبرش را تو می‌بری دیگه!
هواپیماي‌شان یک جت فالکن بود که خودشان هم به زور تویش جا می‌شدند. حالا من هم به‌شان اضافه شده بودم. خلاصه هرطوری که بود سوار شدیم و برگشتیم. قدری چای و کاکائو و لباس به عنوان سوغاتی خریده بودم که همراه ساک و لوازم شخصی خودم ماند پیش بچه‌ها. در فرودگاه مهر‌آباد، به محض این که پایم به زمین رسید، توی همان باند فرودگاه سجده کردم و شروع کردم به بوسیدن خاک کشورم. تازه آن‌جا بود که معنای واقعی حب‌الوطن را درک کردم. با این که توی لبنان، ماشین و امکانات در اختیار ما بود و هر وقت دل‌مان می‌گرفت بدون هیچ محدودیتی مرز را رد می‌کردیم و می‌رفتیم سوریه برای زیارت حرم حضرت زینب(س) و حضرت رقیه(س) فقط خدا می‌داند که چقدر دلتنگ وطن بودم.
یادم هست وقتی با ماشین‌مان که دیگر خودش مثل یک حکم خروج از مرز عمل می‌کرد از کنار روستاهای مرزی رد می‌شدیم، روستایی‌ها می‌دویدند سمت‌مان و جلوی ماشین‌مان را می‌گرفتند و می‌گفتند «صور، صور». منظورشان عکس امام بود. ما هم همیشه تعدادی عکس و پوستر از حضرت امام داشتیم و به‌شان می‌دادیم. خدا می‌داند که آن‌ها از دیدن عکس‌ها چه حالی به‌شان دست می‌داد! با یک دنیا اشتیاق، عکس را توی هوا از دست‌مان می‌ربودند و به چشم‌ها و سینه‌هاشان می‌مالیدند. این همه عشق و علاقه‌شان به حضرت امام، برایم باورنکردنی و تعجب‌آور بود. مانده بودیم این‌ها که توی این روستاهای دور افتاده هستند، کی و چطور حضرت امام را شناخته‌اند و این‌قدر عمیق شیفته‌شان شده‌اند! آن‌موقع هنوز حزب‌الله لبنان شکل نگرفته بود و تاثیر امام و انقلاب اسلامی به گوش کسی نرسیده بود. برای همین، از این همه ارادت مردم به امام متعجب بودیم. این حس و حال الهی، آبرویی بود که خدا به امام داده بود و مهرش را به دل مستضعفان جهان انداخته بود.
حدود دو سه هفته بعد، بچه‌ها هم برگشتند. خدا را شکر چون ماموریت‌مان رو به اتمام بود، حاج‌کاظم چیزی به رویم نیاورد. پورقنات هم ساک و وسایلم را آورد.
***
اعزام قوای محمد رسول الله به لبنانبرگشتم ستاد معراج. توی این مدت، بچه‌ها حسابی از پس کارهای ستاد برآمده بودند و همه چیز رو به راه بود. بین نیروهای‌مان آقایی بود به نام بلوچیان که حدودا ۶۰ ساله بود و در خیابان خاوران شیشه‌بری داشت. او به عنوان نیروی داوطلب آمده بود پیش ما وکمک‌مان می‌کرد. بلوچیان مادرزادی حس شامه‌اش کار نمی‌کرد. برای همین، مسئولیت تجهیز و ساماندهی شهدایی را که پیکرها‌شان توی منطقه مانده و کرم زده و بو گرفته بود را به او سپرده بودیم. بلوچیان از دار دنیا فقط یک بچه داشت. پسرش جلال، ۱۴ ساله بود و گاهی می‌آمد کمک پدرش.
برای این که روحیه بچه‌ها عوض شود و فضای غم‌آلود معراج آن‌ها را اذیت نکند، همیشه سعی می‌کردم با آن‌ها شوخی کنم و حال و هواشان را عوض کنم. یکی از شوخی‌هامان این بود که گاز اشک‌آور را روی انگشت شست و اشاره‌ام اسپری می‌کردم و بی‌هوا، بینی بچه‌ها را می‌کشیدم. با اين کار، آن بنده خدایی که گیرمان افتاده بود تا ساعت‌ها بینی‌اش می‌سوخت و می‌خارید و دچار آب‌ریزش چشم و بینی می‌شد. یک‌بار این کار را با جلال کردم. چون نوجوان بود و مقاومتش نسبت به دیگران کم‌تر بود، قدری بیش‌تر اذیت شد. طفلکی اشک چشمش یکسره روان بود. چند دقیقه بعد دیدم بلوچیان، شاکی آمد پیشم. تا آن روز آن‌طوری ندیده بودمش. از یک طرف مثل انار از عصبانیت سرخ شده بود و اگر کارد می‌زدی خونش درنمی‌آمد، از طرفی هم می‌خواست احترام من را نگه‌دارد و چیزی نگوید. شک نداشتم که اگر غیر از من کس دیگری طرف حسابش بود یک سیلی ناقابل حواله‌اش می‌کرد. مثل کسی که خنجر به قلبش خورده باشد با صدای سوزناکی گفت: آخه حاج‌آقا! این چه کاری بود که با بچه من کردی؟ مگه با بچه هم از این شوخی‌ها می‌کنن؟! وقتی این حرف را می‌زد، چشم‌هایش پر از اشک بود. تازه آن‌جا بود که فهمیدم چقدر جلال را دوست دارد و به او وابسته است. وقتی دیدم پدر این‌قدر بیش‌تر از پسر بی‌تاب شده، به‌ا‌ش گفتم: آقای بلوچیان، برو یک آتش کوچک درست کن و صورت جلال رو بگیر نزدیک آتش. این‌طوری اثر گاز از بین می‌ره و دیگه اذیتش نمی‌کنه.
این ماجرا گذشت تا چند وقت بعد دیدم بچه‌ها می‌گویند: حاجی، جلال رفته جبهه. از شنیدن این خبر خیلی تعجب کردم. مانده بودم چطور بلوچیان به او اجازه داده که برود. چیز زیادی از رفتن جلال نگذشته بود که یک روز یکی از بچه‌های مستقر در ستاد معراج اهواز که بلوچیان را می‌شناخت، زنگ زد ستاد و به‌ام گفت که جلال بلوچیان شهید شده. خبر شهادت جلال مثل پتک روی سرم کوبیده شد. نمی‌دانستم چطور باید این خبر را به بلوچیان بدهم. او که به‌خاطر چندتا قطره اشک که از چشم پسرش آمده بود این‌قدر به هم ریخته بود، حالا می‌خواست از شنیدن خبر شهادتش چه کار کند؟! تصمیم گرفتم کاری کنم تا قبل از این که جنازه جلال بیاید، بلوچیان متوجه نشود. این‌طوری، هم ممکن بود آمدن جنازه طول بکشد و هم این که يک‌مرتبه بی‌خبر برود سرِ تابوت شهدایی که از منطقه آورده‌اند و ناغافل با جنازة تنها پسرش روبه‌رو شود و سنکپ کند. او را فرستادم یک ماموریت دو روزه به اصفهان. دو شهید اصفهانی توی معراج بودند که باید به اصفهان منتقل می‌شدند. در فاصله این دو روز، جنازه جلال را آوردم. دیدم الان است که بلوچیان هم از راه برسد، برای همین به بچه‌ها گفتم جنازه جلال را از سردخانه معراج به سردخانه پزشکی قانونی منتقل کنند تا من یواش‌یواش ماجرا را به پدرش بگویم، بعد ببرم سر جنازه‌ پسرش. این کار که انجام شد، بلوچیان هم برگشت و آمد پیشم تا گزارش ماموریتش را بدهد. توی یک اتاق در ستاد معراج که فرش شده و مخصوص نماز و استراحت بچه‌ها بود روبه‌روی هم نشستیم. بلوچیان با شوق و هیجان، گزارش داد. گفتم: خب، اصفهان چطور بود؟ چه کارهایی کردی؟ بلوچیان از سوالم تعجب کرد چون همه توضیحات را به‌‌ام داده بود و دیگر احتیاجی به این سوال نبود. فقط خدا می‌داند چه حالی داشتم و چه فشاری را تحمل می‌کردم. نمی‌دانستم از کجا باید شروع کنم و چطور خبر شهادت جلال را به پدرش بدهم که پس نیفتد. داشتم آسمان و ریسمان را به هم می‌بافتم و به قول معروف فلسفه‌بافی می‌کردم تا قدری او را آماده شنیدن این خبر بکنم که دیدم بلوچیان با آن صدای کلفت و لحن لوطی‌وارش دو دستش را به کمرش زد و گفت: چیه حاجی؟! جلال شهید شده؟ تا گفت چیه حاجي، جلال شهید شده، یک‌مرتبه بغضم ترکید و سرم را گذاشتم روی زانویش و هق‌هق گریه کردم. بلوچیان بی‌توجه به گریه‌ام، آرام سرم را از روی پایش بلند کرد و دست دراز کرد و مُهری را که گوشه اتاق بود برداشت و به سجده رفت. وقتی از سجده‌ بلند شد و گفت «خدایا! شکرت. امانتی را که به ما دادی، تحویل خودت دادم»، صدای گریه‌ام بلندتر شد. خدا می‌داند چقدر منقلب شده بودم که پدری که طاقت دیدن چند قطره اشک پسرش را نداشت، حالا دارد در قضیه شهادتش سجده شکر می‌کند! واقعا شوکه شده بودم. دیدم بلوچیان بلند شد تا برود جنازه بچه‌اش را ببیند. پشت سرش راه افتادم.
رفتیم پزشکی قانونی و پیکر جلال را گذاشتیم جلوی پدرش. روی زمین زانو زد و شروع کرد به گریه و نوازش کردن پسرش. چند ترکش به قلب جلال خورده و شهیدش کرده بود. طوری با بچه‌اش حرف می‌زد که جگر سنگ خون می‌شد، چه برسد به ما که درب و داغون بودیم! توی تمام مراسم‌ جلال شرکت کردم.
اعزام قوای محمد رسول الله به لبنانپیش خودم مي‌گفتم امکان ندارد بلوچیان بعد از شهادت پسرش دل و دماغ کار کردن در معراج را داشته باشد و دوباره برگردد پیش ما ولی اشتباه می‌کردم. چند روز بعد دیدم با انگیزه‌تر از قبل آمد معراج و رفت سر کارش. تا دو سال بعد که از دنیا رفت پیش ما بود.
***
چند وقت بعد، از دفتر تعاون سپاه برایم حکم ماموریتی زدند مبنی بر رسیدگی و سروسامان دادن به ستاد معراج اهواز و اندیمشک. رفتم اندیمشک. ستاد معراج اندیمشک در یک کارخانه پنبه پاک‌کنی واقع در ابتدای جاده اندیمشک-اهواز بود و مسئولش هم یک استوار ارتشی بود. معراج اندیمشک چیزی نداشت. یک تخت گوشه سوله‌اش بود که این استوار ارتشی رویش نشسته بود و دوتا هم مامور حراست داشت که یکی دم در، کنار یک باسکول که برای وزن کردن پنبه‌ها گذاشته بودند می‌ایستاد و آن یکی هم داخل سوله می‌پلکید. نه یخچالی در کار بود و نه سردخانه‌ای. شهدایی را که به آن‌جا می‌آوردند همان‌ گوشه سوله می‌گذاشتند. بعد آمارشان را درمی‌آوردند و آن‌ها را می‌فرستادند به شهر‌هاشان.
واقعا با آن شرایط و امکانات ابتدایی، هیچ کاری پیش نمی‌رفت. باید برایش یک فکر اساسی می‌کردم. همراه خودم چند نفر از بچه‌ها را هم برده بودم تا به اوضاع آن‌جا سروسامان بدهند. محمد اعلايیان. علیرضا غلامان و غلامحسین قنادی از دوستانی بودند که آمدند. به‌شان سفارش سردخانه دادم. دوستی هم داشتیم به نام احمد مولایی در تهران که تابوت‌هامان را تامین می‌کرد. می‌رفت و با صنف نجارها صحبت می‌کرد و درخواست و سفارش تابوت می‌داد و بعد از ساخت به دست‌مان می‌رساند. برای ستاد معراج اندیمشک هم از او کمک گرفتیم. او هم با اخلاص کامل و بدون هیچ ادعایی قبول مسئولیت می‌کرد و برای‌مان می‌فرستاد اندیمشک. کم‌کم سردخانه‌های ترموکینگی هم رسیدند و ستاد، رنگ و بوی تشکیلاتی و اداری گرفت.
البته تعداد کانتینرهای سردخانه‌دار زیاد نبود و تمام شهدا را نمی‌توانستیم تویش بگذاریم. فقط آن‌هایی را می‌گذاشتیم که راه زیادی تا رسیدن به دست خانواده‌ها‌شان داشتند و ممکن بود آسیب ببینند و متلاشی شوند. تقریبا دو هفته طول کشید تا اوضاع ستاد معراج روی غلتک بیفتد.
یک نیرو داشتیم به نام حسن سخاوت. حسن سخاوت، موجی بود و قرص‌های آرام‌بخش و خواب‌آوری می‌خورد به نام والیوم20. می‌دیدم که وقتی حالش بد است و این والیوم‌ها را می‌خورد، تا چند ساعت تخت می‌خوابد و بعدش هم حسابی سرحال و آرام می‌شود. دو هفته از ماندن‌مان در اندیمشک می‌گذشت که مسئول‌مان آقای حاتمی به همراه دوست دیگری به نام کاظم میرزایی آمدند برای سرکشی اوضاع. یکی از بچه‌محل‌های آقای حاتمی به نام ثابت ثابت‌زاده هم همراه‌شان بود. دور هم توی اتاق نشسته بودیم که دیدیم ثابت‌زاده از موضوعی ناراحت و اذیت شده و هی دارد با خودش کلنجار می‌رود و بدنش را می‌خاراند. تعجبم را که دید شاکی گفت: بابا! شما چطوری این‌جا زندگی می‌کنین آخه؟! توی این یکی دو روزه، پشه امان ما را بریده. اصلا آرامش نداریم. تمام تن و جان‌مان رو کباب کردن این پشه‌های لامذهب! گفتم: بابا جان! خب از اول می‌گفتی! ما یه شربت داریم، وقتی یه لیوان می‌خوریم، دیگه پشه‌ها کاری با ما ندارن! گفت: جدی می‌گی؟! خب زودتر می‌گفتی. تو رو خدا یه مقدار از این شربت‌هاتون به منم بدید. دیگه طاقت نیش این پشه‌ها رو ندارم.
اعزام قوای محمد رسول الله به لبنانبلند شدم و سه چهار تا از قرص‌های والیوم سخاوت را که دور از چشمش برداشته بودم، کوبیدم و ریختم توی لیوان و قدری هم شربت تویش ریختم و هم زدم. خوب که حل شد، برگشتم توی اتاق و لیوان را دادم دست ثابت‌زاده. او هم یک نفس لیوان را رفت بالا. ثابت‌زاده به زور خودش را تا انتهای جلسه نگه‌داشت و بعد به حالت کسی که بیهوش شده باشد، خوابش برد. اتفاقا آن روز کارشان تمام شده بود و می‌خواستند سه نفری برگردند تهران. حاتمی و میرزایی هرچه او را صدا کردند دیدند تکان نمی‌خورد و توی این دنیا نیست. بچه‌ها او را کول کردند و خواباندند روی صندلی عقب پیکان‌شان. بعد هم راه افتادند به سمت تهران. برای این که از حال او نترسند، به‌شان گفتم که نگران نباشید، به‌ا‌ش قرص خواب‌آور داده‌ام تا بخوابد و از شر نیش پشه‌ها در امان باشد. ظهر فردا حاتمی زنگ زد به‌ام و گفت: حاجی، خدا بگم چي ‌کارِت کنه!؟ ثابت‌زاده رو چي‌ کار کردی؟! نمیره یه وقتی! دیروز که تا تهران، یه کله خوابید. به خونه‌اش هم که رسیدیم هرچي صداش کردیم بیدار نشد. مجبور شدیم کولش کنیم و ببریمش تو خونه. امروز هم خانمش نگران زنگ زده به من که چه اتفاقی برای شوهرش افتاده و چرا هر کاریش می‌کنیم بیدار نمی‌شه؟ گفتم: نه بابا، نترسین! خوابیده. بیدار می‌شه.
گذشت و ثابت‌زاده بالاخره از خواب بیدار شد. بعدها که پرس‌وجو کردم، فهمیدم چه کار خطرناکی کرده‌ام. خیلی شانس آورده بودیم که بدنش نسبت به قرص‌ها حساسیت نشان نداده و دچار شوک نشده بود!
***
کارهای معراج انديمشک که روی روال افتاد، رفتم ستاد معراج اهواز. مسئول معراج اهواز عزیزی بود به نام حسن دوستدار که بعدها در یکی از عملیات‌ها به شهادت رسید. زمانی که به آن‌جا رسیدم، دوستدار دیگر نماند و گفت حالا که شما هستید، من مسئولیت را تحویل شما می‌دهم و می‌روم. اصرار کردم که بماند ولي قبول نکرد. ستاد معراج اهواز در کارخانه سپنتا دایر شده بود.
به‌خاطر حجم بالای کار، حدود صد نفر مشغول به کار بودند. البته بیش‌تر این افراد به صورت داوطلب و بسیجی‌ خدمت می‌کردند و در قبال کاری که انجام می‌دادند حقوق یا دست‌مزدی نمی‌گرفتند. حدود ۳۰ نفرشان از آران‌وبیدگل کاشان به مسئولیت شخصی به نام آقای آزادی به آن‌جا آمده بودند. یک‌سری هم از اصفهان و شیراز به مسئولیت آقای بازیار آمده بودند. چند نفری هم از گناباد بودند. چون دوستدار گنابادی بود، این افراد توسط پدرش از آن‌جا برای کمک آمده بودند.
اوضاع آن‌جا بهتر از معراج اندیمشک بود. آن‌ها به کمک شهیدِ عزیز، شهید صنیع‌خانی تعدادی سردخانه استریکی برای نگه‌داری شهدا گرفته بودند. یک کانتینر اتاقی هم داشتند که آن را دفتر کرده بودیم. یک سوله هم برای آسایشگاه کارکنان داشتند.
ادامه دارد

نویسنده: فاطمه دوست‌کامی

مقاله ها مرتبط