۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

‌فرزند خوشه‌های گندم

‌فرزند خوشه‌های گندم

‌فرزند خوشه‌های گندم

جزئیات

گفت‌وگو با رسول چگینی، برادر شهید مدافع حرم الیاس چگینی/ به مناسبت تفحص، تشییع و خاکسپاری پیکر مطهر شهید چگینی

10 آذر 1402
اشاره: الیاس پسرِ صحرا، با گونه‌­های آفتاب سوخته­اش گندم و جو درو می­‌کند و چشمش به گله بُزهاست که توی دشت­‌های سبز روستای امیرآباد نو، مثل گلوله‌­های پنبه پراکنده شده‌­اند. پسری با دست‌هایِ زخمی از نیشتر چاقوی پیوند­زنی، درختان کم ثَمر را پُرثَمر می­‌کند. روزگار، سال‌­ها بعد او را به سرزمین سوریه می­‌کشاند. چهارم آذر سال ۱۳۹۴ الیاس چگینی به همراه حمید سیاهکالی مرادی و زکریا شیری در جنگ با تکفیری­‌ها شهید می­‌شوند. تنها پیکر حمید برمی‌­گردد و الیاس، فرزند خوشه­‌های گندم، شش سال بعد تفحص می­‌شود. آنچه می­‌خوانید حاصل گفت‌وگو با رسول چگینی، برادر بزرگ‌تر الیاس است.


پدرم از دهه­‌ها قبل ساکن روستای امیرآباد نو بود. همسر اولش توی زلزله ۱۳۴۱ تهران با دو فرزندش زیر آوار ماندند. پدرم تنها ماند. پدرخانمش، حاج نیاز اینانلو، مرد مهربانی بود، برایش آستین بالا زد. از روستای عصمت‌آباد برای پدرم زنی را نشان کرد. جای دختر خودش به عقد پدرم درآورد. حاج نیاز و اعضای خانواده با زن جدیدالورود خیلی خوب تا می­‌کردند و واقعا مثل دختر خودشان با او مهربان بودند. آن زن، مادر ما شد. من دوازده‌ساله بودم که الیاس به دنیا آمد. شهریور ۱۳۵۳ بود. هنوز روزی که به دنیا آمد را پُررنگ در حافظه­ٰ‌ام دارم. روستا یک قابله داشت به اسم زری‌باجی. زن ماهری که همه بچه­‌های ده را او به دنیا می‌­آورد. شانس الیاس آن روز، زری‌باجی توی ده نبود. خانم آقای عزیزی که به او ترلان‌خاله می­‌گفتیم، به مادرم در وضع حمل کمک کرد. گریه‌های الیاس بعد از تولد هنوز توی گوشم است. اتاق بغل بودم که صدای گریه‌اش را شنیدم.
*******
پدرم خرده کشاورز بود. نه فَقیرِ فقیر و نه سرمایه‌دار. ده‌پانزده تا بُز و گوسفند داشت. من و الیاس از کودکی و نوجوانی دامداری کردیم. گوسفندها را چوپان‌ها می‌­بردند، بره و بزغاله­‌ها را ما می‌­بریدم. توی گندم‌چینی، جوچینی کمک حال پدر بودیم. توی آفتاب داغ صحرا، بی‌کلاه و سایه‌بان. مثل الان نبود که توی دشت و دمن کلاه حصیری بگذارند. صورت‌مان آفتاب‌سوخته بود. لباس و کفش درست و حسابی نداشتیم. گوسفندان را که می­‌بریدیم چَرا. همان‌جا فوتبال هم می­‌زدیم. یک کوزه آب همراه‌مان داشتیم که از قنات پُرش می‌کردیم. با خودمان غذا نمی­‌بردیم. شاید نان و پنیر. بیش‌تر از آن هم نبود. وقت‌­هایی هم از شیر گوسفندها می‌خوردیم. توی مزرعه پدرم خربزه و هندوانه هم بود. غذای شاهانه­‌مان نان و پنیر و هندوانه بود. گاهی هم روغن حیوانی.
********
شهید الیاس چگینیالیاس پنج،شش ساله بود که کارگری را شروع کرد. می‌رفت پیوند­زنی. شغل اصلی جوان‌های روستا پیوندزنی نهال بود. توی ده خودمان، کرج یا شهریار کار می­‌کردیم. وقتی من پیوند می‌زدم، الیاس وَردست من نوار می­‌پیچید. تابستان‌­ها بعد از طلوع آفتاب می‌رفتیم سر کار تا بعد از اذان مغرب. نزدیک چهارده ساعت روی پا می‌­ایستادیم و پیوند می­‌زدیم. الیاس گاهی خسته می­‌شد. بچه بود. تحمل نداشت. قهر می­‌کرد و می‌­گفت که دیگر نمی‌­آیم. به او وعده­‌های سر خرمن می­‌دادیم که پول درآوردیم، سهم تو را می‌دهیم تا دلش به کار گرم شود.
ده،دوازده ساله بود که از پیوندزنی پولی دستش را گرفت. آمدیم میدان شاه‌عباسی کرج. دیدم وضع سر و لباسش خوب نیست. خودم هم بی‌لباس بودم. رفتیم سمت دست‌فروش‌­ها. الیاس شلوار می­خواست. گفتم هر کدام را می‌خواهی بردار. یک شلوار مشکی پارچه‌ای انتخاب کرد. وقتی برمی­‌گشتیم سمت روستا، ذوق داشت و مدام به شلوارش نگاه می­‌کرد. اولین بار که آن را صبح تا عصر پوشید، پاهایش سیاه شده‌بود. فهمیدیدم شلوار دست دوم و رنگ‌شده به ما غالب کردند. الیاس گفت «از اینم شانس نیاوردیم.»
*********
خانواده ما همیشه مذهبی و انقلابی بود. الیاس قبل از سن بلوغ از ده،دوازده‌سالگی روزه می­‌گرفت و نماز می­‌خواند. پدرم اهل مسجد بود. با اینکه سواد چندانی نداشت، به احکام اسلامی مسلط بود. ماه رمضان مصادف شده‌بود با خرداد. وقت دروی گندم و جو بود. بابا ما را قبل از طلوع آفتاب بیرون می­‌برد و می‌گفت «تا ساعت هشت بیش‌تر کار نکنید و برگردید خانه». چون روزه‌دار بودیم، مراعات‌مان را می­کرد.
الیاس پانزده‌ساله بود که امام رحلت کرد. مدیریت مدرسه روستا را به عهده داشتم. الیاس دانش‌آموز خودم بود. پارچه‌­های سیاه خریدم و مسجد دِه را به کمک بچه‌ها سیاه‌پوش کردیم و برای امام مراسم گرفتیم. الیاس هوش فوق‌العاده­ای داشت، اما درس‌خوان نبود. بازیگوش بود. هر وقت من فشار می‌آوردم و حواسم بود، نمراتش بیست می­‌شد، هر وقت رهایش می­‌کردم، زیر ده. تقصیری هم نداشت. سه شاخه شده‌بود؛ یک پایش توی دامداری و کشاورزی بود، یک پایش به بازی فوتبال و بعد، درس. فرصتی هم اگر پیدا می‌کرد، می‌رفت کارگری تا پول توی دستش باشد. بعد از تعطیلات نوروز تا ساعت سه بعد از ظهر می‌آمد مدرسه و بعد با رفقایش باغ اجاره می­‌کردند. کار را کنترات برمی‌­داشتند. مثلا بیل‌زنی باغ انگور و... اگر هم نمی‌­رفت کارگری، بعد از مدرسه گوسفند می­‌برد چَرا، گاهی هم قبل از طلوع آفتاب با رفیقش می­‌رفتند زمین بیل می‌­زدند و ساعت هشت دوان‌دوان می­‌رسیدند مدرسه.
******
کلاس دوم راهنمایی توی یکی از واحدهای درسی­‌اش نیم یا یک نمره­ای کم آورد. هر چه گفت تو که مدیر هستی، شرایط من را به معلم بگو، زبان باز نکردم. آن سال توی یک درس تجدید شد. بزرگ­تر هم که شد، تا روزهای قبل شهادتش این خاطره را برای فامیل تعریف می­‌کرد «این رسول اونقدر مقرراتیه که نگذاشت نیم نمره به من بِدن.»
از همان دوران راهنمایی جذب پایگاه بسیج شد. تنها الیاس نبود. اغلب جوان‌های روستا، عضو پایگاه بودند. توی بسیج کارش پُست و نگهبانی بود. گروه­‌های جهاد سازندگی که به روستا آمدند، الیاس به عنوان کارگر روزمزد با آنها کار می­‌کرد. مدرسه یا بیمارستان امیرالمومنین بویین زهرا را که ساختند، کارگر ساختمانی بود.
تا اول دبیرستان خواند و علی‌رغم نصیحت همه اطرافیان درسش را نیمه‌کاره رها کرد و رفت سربازی. جای دوری افتاد. یک پایگاه در پارس‌آباد مرز آذربایجان. روزهایی که الیاس سرباز بود و دور از خانه، توی مزرعه می‌­رفتم و از دلتنگی­‌اش گریه می­‌کردم. امیرآباد اوایل نه تلفن داشت و نه مخابراتی. سری اول که رفت، بعد از هفت ماه، پانزده روز آمد مرخصی. بعدها که مخابرات توی روستا آمد، الیاس شماره­ای داد که می‌­توانستیم گاهی صدایش را بشنویم.
**********
وقتی خدمتش تمام شد، خواست برای استخدام توی نیروی انتظامی اقدام کند. مسائلی توی پاسگاه‌های اطراف دیده‌بودیم که ذهنیت خوبی نداشتیم. پیشنهاد کردیم برای کار توی سپاه پاسداران اقدام کند. یکی از اهالی ده گفت سپاه جذب نیرو دارد. الیاس امیدی نداشت. گفت «پارتی می‌خواد. از ما بهترون رو می‌گیرن.» هر طور بود، راضی­اش کردیم گزینش شرکت کند. چند نفر قبل از الیاس رفته‌بودند داخل دفتر گزینش. وقتی آمدند بیرون به بقیه گفتند «رفتید داخل بگید بسم الله الرحمن الرحیم. درود و سلام بر روان پاک شهدا و رهبر انقلاب. حرف‌تون رو با این شروع کنید که تاثیرگذار باشه.» نوبت الیاس شد. پشت میز نشست. پرسیده‌بودند «هدفت از خدمت در سپاه پاسداران چیه؟» الیاس نه مقدمه بقیه را گفته‌ و نه اسم خدمت به کشور را آورده‌بود. گفته بود «من بیکارم. گفتن این‌جا کار هست. آمدم کار کنم.» دوبار این سوال را تکرار کرده‌بودند و جواب الیاس همان بود. در گزینش پذیرفته‌شد. بعدها مسئولین گزینش گفته‌بودند از صداقتت خوش‌مان آمد. گفتیم این نیرو به درد ما می‌خورد. توی کارش غل و غشی نیست. دلی حرف می‌­زند.
*******
استخدام در سپاه همان و شروع سختی‌های دوباره برای الیاس همان. اگر کارش ستادی بود، راحت بود. عدل افتاد بخش عملیاتی سپاه. پنج‌شنبه و جمعه هم بیرون بود؛ رزمایش، میدان تیر و آموزش رزمی. اذان صبح نشده، از خانه می‌زد بیرون. با هزار مکافات با موتور یا ماشین خودش را می‌رساند بویین زهرا که سوار سرویس تیپ شود. می‌گفت «گاهی کارتن می‌­اندازم گوشه‌ای نماز صبح را کنار دیوار می‌­خوانم تا سرویس بیاید». گاهی توی برف و سرما خودش را به مسجد می‌­رساند دو رکعت دورکعت نماز می‌خواند تا سرویس برسد. بلکه بیش‌تر توی گرمای مسجد و زیر سقف بماند.
********
محیط سپاه الیاس را آدم دیگری کرد. باورهای اعتقادی‌اش رشد کرده‌بود. فتنه ۸۸ بیش از دو ماه از خانه و زندگی زد و رفت تهران. حالا دیگر وقتی از رهبر و دفاع از نظام حرف می‌­زد، استدلال‌هایش قوی بود. اگرکسی ولایت را قبول نداشت، می­‌گفت «ما یا باید قبول کنیم شیعه هستیم یا نه. اگر قبول داریم شیعه هستیم، یا باید تابع امامت باشیم یا نباشیم. الان امام زمان نیست. تابع چه کسی باید باشیم؟ آیا باید کسی که امام زمان معرفی کرده تابع آن باشیم یا نباشیم؟! خب از امام زمان حدیث داریم. در غیاب من شما به دانشمندان اهل دین و متخصصان دین مراجعه کنید. در حال حاضر، حضرت امام است. بعد از حضرت امام رهبری است و ما غیر از این نداریم. شیعه فقط همین را دارد. ما باید از این‌جا تبعیت کنیم. این انقلاب ما که ارزان به دست نیامده. ۱۴۰۰ سال بعد از حکومت حضرت علی(ع) تونستیم حکومتی علوی ایجاد کنیم که در دنیا هم اصلا نداریم. یک محور داریم و آن هم فقط ولایت است که باید دورش بگردیم. اگر زاویه پیدا کنیم از آن گردانه به بیرون پرتاب می‌شویم. نباید زاویه پیدا کنیم. کسانی که زاویه پیدا کردند با رهبری، از این گردانه به بیرون پرت شدند.»
*******
شهید مدافع الیاس چگینیبه نظر من هرچه که به دست آورد، از نماز اول وقت بود. هنوز هم وقتی می‌­روم مسجد جای الیاس را خالی می­‌بینم. از در که وارد می‌شدم، گوشه دیوار سمت چپ نشسته بود، منتظر امام جماعت. همیشه از توی چشم آمدن دوری می­‌کرد. برای همین، فیلم و عکس چندانی هم توی منطقه از او نیست. تنها یک فیلم ۲۳ثانیه‌ای به دست­مان رسید.
الیاس کاری را اگر شروع می­‌‌کرد، تا تمام شدنش ول‌کن نبود. دم‌دمی‌مزاج هم نبود که از این شاخه به آن شاخه بپرد. داشتم ساختمان می‌­ساختم. به درخت توت وسط حیاط رسیدم. خواستم قطعش کنم، چون از ریشه درآوردنش کار من نبود. الیاس سر رسید. اَره را توی دستم دید و گفت «چه کار می‌کنی؟» گفتم «می‌خوام این درخت رو بِبُرم این‌جا خلوت بشه.» گفت «دستش نزن. با من.» لباسش را درآورد و با عرق‌گیر بیل را برداشت. از ساعت ده تا یک‌ونیم ظهر یک نفس بیل زد تا درخت را از ریشه در بیاورد. عرق از سر و صورتش می‌ریخت. توی بالکن داشتم سرامیک می‌­زدم. چشمم به او بود که هر بار می­‌آمد آب می‌خورد، عرقش را پاک می‌کرد، دوباره مشغول بیل‌زنی می­‌شد. بعد از سه‌ساعت‌ونیم درخت را از ریشه درآورد. به باجناقش تلفن زد که نیسانش را بیاورد. توی یکی از باغ­‌های روستا چال‌ه­ای کَند و درخت را آن­‌جا کاشت. هنوز هم آن درخت توت می­دهد و سر حال است. درخت شد یادگاری الیاس. شد باقیات‌الصالحاتش.
******
چند روز قبل از آخرین اعزامش نشسته‌بودیم دور هم. پسرم، محمدمهدی، گفت «عمو الیاس سوریه نرو.» گفت «چرا نرم عمو؟» گفت «امیرآباد شهید نداره. اگه بری، شهید می‌شی. اولین شهید روستا می‌شی.» لبخند معناداری به مهدی زد. خانمم گفت «آقا الیاس، حالا ما بگیم نرو، چی می‌شه؟» گفت «زن‌داداش اگه نرم و از در این خونه بیرون برم و ماشین به‌ام بزنه بمیرم بهتره یا اون‌جا شهید بشم؟» این را که گفت، سکوت کردیم. روزهای قبل از اعزامش پنج،شش باری همدیگر را دیدیم. می‌نشست روی سکویِ جلوی در و با هم گپ می­‌زدیم. ساکت و آرام شده‌بود. از شوخی و سر به سر گذاشتن‌­هایش خبری نبود. توی خودش بود. دامادمان سر رسید. چند تا جک گفت و فضا را عوض کرد. الیاس خندید. آن شب چند ثانیه‌ای فیلمش را گرفتم.
شنبه بود. از مدرسه که رسیدم خانه، تلفن زنگ زد. صدا انعکاس داشت. الیاس بود. گفت «تویی محمدمهدی؟» گفتم «الیاس منم رسول. چه خبر؟ کجایی؟» گفت «حالا یه منطقه­‌ای هستیم دیگه.» گفتم «حلبی‌آباد دیگه؟» گفت «عه!» رفقایش اطلاع داده‌بودند جنوب حلب است. می­خواست بحث حفاظتی را رعایت کند. احوال‌پرسی کردیم و قطع کرد.
چند روز بعد، یکی از دانش‌آموزانم آمد توی دفتر و گفت «آقای چگینی، می‌گن یه چگینی توی سوریه شهید شده­‌ها.» گفتم «کدوم چگینی؟ سه نفر چگینی تو منطقه هست.» اسم نفر اول و دوم را بردم. گفت «نه، این‌ها نیستن.» گفتم «الیاس چگینی؟» گفت «آره، همین بود.» گفتم «از کی شنیدی؟» گفت «بچه‌های پایگاه بسیج‌مون می‌گن.» از تیپ پیگیری کردیم و فهمیدیم شهادتش تایید شده و به چشم دیده­اند. خبر را سریع نداده‌بودند تا بتوانند پیکرش را برگردانند.

نویسنده: فائزه طاووسی

مقاله ها مرتبط