۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

کوچه بن‌بست

کوچه بن‌بست

کوچه بن‌بست

جزئیات

روایتی از شهادت بسیجی گردان «فاتحین» گیلان، حمید پورنوروز/ به مناسبت ۱۲ آبان، سالروز شهادت شهید پورنوروز در اغتشاشات گیلان، سال۱۴۰۱

12 آبان 1402
حمید ظهر روز شهادت به دوستانش گفته‌بود «به روضه‌خوان بگویید برای ما چند خطی روضه بخواند.» حالا دوستان هم‌رزمش برای او روضه «غریب گیر آوردنت» را زمزمه می‌کنند. حمید پورنوروز، بسیجی گردان فاتحین لاهیجان، دومین شهید امنیت در استان گیلان است.

حمید پورنوروز، چهل‌ساله و اهل لاهیجان بود. توفیق حضور در سوریه در سال ۹۶ به عنوان رزمنده مدافع حرم را پیدا کرده و به شمال‌غرب کشور هم اعزام شده‌بود. سابقه مبارزه با گروه تروریستی «پژاک» را هم داشت. بسیجی دغدغه‌مندی که در زمان کرونا در بیمارستان‌ها به کادر درمان کمک می‌کرد، روزگارش با کارگری و جوشکاری می‌گذشت. دوازدهم آبان بود که اغتشاشگران مثل سایر شهرها در لاهیجان هم بلوا به‌پا کردند. ساعت حدود شش و ۴۵ دقیقه بود که صدای بی‌سیم بچه‌های پایگاه بلند شد. فرمانده گفت «بیایید. در حال بستن خیابان‌ها و آتش زدن سطل آشغال‌ها هستند. خودتان را برسانید.» حمید که عضو تیم موتوری بود، به سمت خیابان حرکت کرد.
آشوبگران با شنیدن صدای موتور بچه‌های بسیج فرار کردند. لیدرها به سمت یکی از کوچه‌های خیابان کاشف دویدند. کوچه بن‌بست بود. راهی برای‌شان نبود. درِ منزل خانم مسنی که با دخترش زندگی می‌کرد را شکستند. داخل حیاط شدند. اهالی خانه ترسیده و درِ ساختمان را قفل کرده‌بودند که مانع ورودشان به خانه شوند. حمید زودتر از بقیه دوستانش به آن کوچه رسید. با شنیدن صدای پیرزنِ صاحب‌خانه که از ترس فریاد می‌زد، نتوانست منتظر بماند تا بقیه دوستانش برسند. پیاده شد و رفت داخل حیاط. توی حیاط‌خلوت پشت ساختمان با آشوبگران روبه‌رو شد.
با هرچه در دست داشتند، حمید را زدند. با سنگ به سرش، با چاقو به گردنش. چند نفری هم به جان پهلویش افتادند. کسانی که حمید را به بیمارستان ‌رساندند، می‌گویند «مدام زیر لب ذکر یا زهرا می­گفت تا به شهادت رسید.»
***
فیلمی از اعترافات جوان‌هایی که آن روز در خیابان کاشفی لاهیجان بودند، با استتار چهره‌هایشان منتشر شده‌است. جوان‌هایی زیر سی سال. خیلی‌هاشان از سر ناآگاهی در آن روزها به تحریک شبکه‌های خارجی بیرون ریخته‌بودند و یکی یکی شدند هیزمی برای افروختن آتشی بزرگ.

پسر می‌گوید «دوازدهم آبان رفته‌بودم خیابان کاشف شرقی، سر تربیت معلم. ده‌پانزده دقیقه توی جمعیت حضور داشتم. بعد از آن، جمعیت متفرق شدند و رفتند داخل کوچه‌ها. دیدم دو نفر از داخل پیکان وانت کیسه‌های برنجی می‌آورند که داخلش کوکتل‌مولوتوف است. دو نفر دیگر هم آمدند و کوکتل‌ها را می‌گرفتند.»

دختری با پالتوی مشکی می‌گوید «ساعت چهار همراه دوستانم از خانه خارج شدیم. قرار بود بروند کلاس ریاضی و بعدش، آنها را ببینم. قرارمان میدان انقلاب بود. از کنار یگان ویژه رد شدم. تنها بودم. جمعیت زیادی را روبه‌رویم دیدم. رفتم سمت جمعیت و با آن یکی شدم. آنجا خواهرم را همراه دوستانم دیدم. یکی از آقایان داد زد «بیاید توی این کوچه. بیاید توی این کوچه.» در را شکاند. من از دوستانم جدا شدم. با خواهرم وارد خانه شدیم. کاش پایم می‌شکست و از خانه بیرون نمی‌آمدم.»
دختری با پالتوی قرمز می‌گوید «من و دوستم آن روز بیرون بودیم. خیابان شلوغ شد. از سر کنجکاوی رفتیم جایی که تجمع شده‌بود. چند دقیقه آنجا ماندیم. تجمع‌کنندگان دویدند. همراهشان شدیم. یک نفر در را شکسته‌بود. فریاد می‌زد «در را شکستم. بیاید داخل.» او [شهید پورنوروز] یک دختر دارد. حتی می‌دانم هم‌سن من است. می‌دانم که ازدواج کرده‌است. خود من هم از هشت‌سالگی پدر نداشتم. من همان آقا را دیدم. عکسش را دیدم. کلی هم برایش گریه کردم.»

نویسنده: حاجیه مهیاری

مقاله ها مرتبط