۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

جلودار

جلودار

جلودار

جزئیات

نیم نگاهی به زندگی شهید مدافع ‌حرم محمد آژند/ به مناسبت ۲۱ دی، سالروز شهادت شهید آژند

21 دی 1400
۱. محمد ۲۷ تیر ۵۹ به دنیا آمد. چند ماه بعد جنگ شروع شد. ما هم اثاث‌مان را جمع کردیم و رفتیم دزفول. آن‌جا به‌شدت ناامن بود. عراق مدام دزفول و اندیمشک را بمباران می‌کرد. بیش‌تر اوقات حسین‌آقا پدرش نبود. هر وقت وضعیت قرمز می‌شد، محمد را بغل می‌گرفتم و می‌رفتیم پناهگاه. من اشهدم را می‌خواندم. گاهی اوقات گوش‌های‌مان را با دست می‌گرفتیم. محمد همه این صحنه‌ها را می‌دید. همین‌ها باعث شد سال ۷۲ که برگشتیم تهران و در شهریار خانه گرفتیم، با بچه‌های سپاه و بسیج، حسابی گرم بگیرد. آخر هم دیپلم گرفته نگرفته پایش را در یک کفش کرد که می‌خواهم بروم سپاه.
 
۲. از کودکی فوق‌العاده مهربان بود. چندبار متوجه شدم پول توجیبی‌اش را به فقرا داده. تا هفت هشت سالگیِ محمد درگیر جنگ بودیم. خیلی بالا سرش نبودم. تمام کارهای درس و مشقش با مادرش بود. بیش‌تر جمعه‌ها دسته‌جمعی می‌رفتیم نماز جمعه دزفول یا اندیمشک. در راه با هم قرآن می‌خواندیم. کم‌کم محمد چند سوره کوچک از قرآن و دعای فرج امام زمان(عج) را حفظ شد. بردمش تکواندو ثبت‌نامش کردم. مادرش برایش لباس دوخت. در لباس تکواندو که می‌دیدمش دلم برایش غنج می‌رفت.
 
۳. از همان کودکی به مداحی خیلی علاقه داشت. صدایش را خیلی دوست داشتم. انصافا هم خوب می‌خواند. محمد هر شعری را نمی‌خواند. محتوا و سندیت اشعار و روضه‌ها برایش خیلی مهم بود. برای این که بیش‌تر مسلط شود، مطالعه زیادی داشت. بعدِ هر مجلسی از حسین‌آقا نظر می‌خواست و نکته‌هایی را که پدرش تذکر می‌داد رعایت می‌کرد.
 
۴. از کودکی خیلی با من صمیمی بود، اما هرچه بزرگ‌تر می‌شد حجب و حیایش هم بیش‌تر می‌شد. کم‌کم متوجه شدم سختش است خیلی از حرف‌هایش را به من بگوید. یک روز به‌اش گفتم: «مادر! می‌خوای ازدواج کنی؟» یک کم نگاهم کرد و گفت: «شخص خاصی مد نظرت هست؟» خندیدم. خب دور و برمان دختر زیاد بود ولی با روحیاتی که از محمد می‌شناختم دختر خواهر حسین‌آقا را انتخاب کردم. محمد هم موافق بود. سال ۸۱ محمد و مرضیه با هم ازدواج کردند. محمد خیلی جوان بود و سنی نداشت، اما می‌دانستم از پس زندگی مشترک برمی‌آید.
 
۵. خانه ما مشهد بود. شش ماه نامزدی‌مان، محمد مشهد بود. در این مدت هیچ‌جا جز حرم نرفتیم. محمد در حرم نوحه می‌خواند و من از صدایش لذت می‌بردم.
محمدمهدی سال ۸۴ به دنیا آمد. با آمدنش، زندگی‌مان روح تازه‌ای گرفت، اما همیشه ورد زبان محمد شهادت بود. سال ۹۲ هم که محمدطاها به جمع خانواده‌مان اضافه شد، چیزی تغییر نکرد.
 
۶. حرف و حدیث سوریه رفتن شده بود نقل هر شب‌مان. محمد و حسین‌آقا و دامادم هر سه قصد رفتن داشتند، اما محمد پیگیرتر بود. یک‌بار مفصل با من حرف زد. حرف‌هایش منطقی بود. نمی‌توانستم ردشان کنم. آخر قبول کردم. پسرم زمستان ۹۴ رفت و ده روز نشده خبر شهادتش را آوردند.
 
۷. اواسط دی‌ سال ۹۴ بود که خبر رسید باید برویم عملیات. محمد آن شب حال خوبی داشت. همه‌مان را بغل کرد و راهی‌مان کرد. به منطقه خان‌طومان که رسیدیم به خط شدیم. محمد جلو می‌رفت و مدام برمی‌گشت عقب را نگاه می‌کرد. مراقب تک‌تک‌مان بود. وقتی رسیدیم بالای تپه، درگیری خیلی زیاد شد. دشمن عقب‌نشینی کرد، اما به ما احاطه داشت. همان‌جا بالای تپه به کتف محمد تیر خورد. نشست روی زمین ولی هنوز در تیررس بود و باید پناه می‌گرفت. با دست به بچه‌ها اشاره کرد و گفت: «بزنید این لعنتی‌ها رو.» همان‌موقع یک تیر نشست در پیشانی‌اش و درجا افتاد.
 
۸. وقتی فهمیدم محمد شهید شده و قرار هم نیست پیکرش برگردد، راضی شدم به رضای خدا ولی گفتم: «محمد، من منتظرت می‌مونم.» می‌دانستم خودم و بچه‌هایم تا پیکر محمد را نبینیم آرام نمی‌شویم. محمد بعد از پنج ماه و پنج روز برگشت. نگذاشت این بی‌قراری بیش‌تر از این به درازا بکشد.
 

نویسنده: نرگس صفری

مقاله ها مرتبط