۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

رفاقت عاشقانه

رفاقت عاشقانه

رفاقت عاشقانه

جزئیات

گفت‌و‌گو با حجت‌الاسلام محمدجواد‌ حسینی‌منش از دوستان شهید مدافع حرم محمد کیهانی/ به مناسبت ۹ آبان، سالروز شهادت شهید کیهانی

9 آبان 1402
ما طلبه‌های اندیمشکی از لحاظ مالی، خانواده‌های تقریبا ضعیفی بودیم. محمد کیهانی هم همین‌طور بود. سبک زندگی‌اش، سبک زندگی یک نیروی انقلابی، بدون استفاده از هیچ مزیت یا امتیازی بود. فقط وسایل ضروری زندگی را داشت و خرجش هم خرج حداقل طلبگی بود. با سن حدود ۲۰ سال ازدواج کرده بود. زود هم بچه‌دار شدند. همین‌ها باعث شد که زندگی‌اش با مشکلات بیش‌تری مواجه بشود. البته مشکلات مالی‌اش را به کسی نمی‌گفت.
***
من وقتی ازدواج کردم، تا پنج شش سال بچه‌دار نمی‌شدیم. با دعا و توسل مخصوصا توسل به حضرت امام رضا علیه‌السلام خدا فرزندی به ما داد. محمد وقتی خانه‌اش را آورد اندیمشک، وسایلش توی خانه ما بود. همان‌موقع‌ها محمدحسن پسرم متولد شد. وقتی رفتیم بچه را از بیمارستان بیاوریم، دزد خانه را زد. چون وسایل محمد جمع شده و آماده بودند، بیش‌تر مال او را بردند. خیلی شرمنده شدم، اما او اصلا به روی خودش نمی‌آورد و هی می‌گفت و می‌خندید. همان چند وسیله مختصری را هم که به‌سختی خریده بود، دزد بردشان.
***
محمد دلسوزی فوق‌العاده‌ای داشت. اگر برای دوست یا فامیل مشکلی پیش می‌آمد، مثل این که برای خودش مشکل پیش آمده باشد، تا جایی که در توانش بود پیگیری می‌کرد. اگر خودش نمی‌توانست کاری بکند، واسطه‌گری می‌کرد. وقتی محمدحسن به‌ دنیا آمد، تومور سختی توی کمرش بود که تا مرز شیمی درمانی هم پیش رفت. دوباره دعا و توسل شروع شد. آن مدت خیلی به ما سخت گذشت. به محمد و دوستان دیگرمان هم سخت گذشت. همه درگیر کار ما شده بودند، هم به لحاظ مالی، هم به لحاظ روحی. گاهی اوقات هم جلسات دعا و توسلی می‌گرفتند تا حضرت امام رضا علیه‌السلام شفایش داد. هر وقت پسرهای محمد می‌خواستند با محمدحسن شوخی بکنند، می‌گفت‌ «بابا، حواس‌تون باشه، این نظر کرده‌اس.»
***
با خانواده ما رفت‌وآمد زیادی داشت. خانه‌ ما کوچک بود. یک در چوبی داشت که خانواده آن‌ور بودند و ما این‌ور. خوش‌خنده بود و تن صدای بلندی داشت، اما همیشه خودش را کنترل می‌کرد و مواظب بود وقتی تو خانه هستیم آرام حرف بزند. در بحث محرم و نامحرم حیای فوق‌العاده‌ای داشت.
بعضی خصوصیاتش را دوست داشتم، مثل شهامت و شجاعتی که برای ورود به بعضی از جریانات و برنامه‌ها داشت یا بیان جذاب و قانع‌کننده‌اش. این موهبتی بود که خدا به او ارزانی کرده بود. بعد هم حضور تاثیرگذارش در هر جمعی. بعضی‌ها مثل یخ می‌نشینند توی جمع و هیچ فایده ندارند و بود و نبودشان فرقی نمی‌کند ولی محمد هرجا حضور داشت، حتما یک تاثیری داشت. این مایه غبطه بود.
محمد اهل ورزش بود. رزمی کار می‌کرد. البته بدنش نیازی به ورزش نداشت و خودش ورزیده بود. با دوستان کوه می‌رفتند، تفریح می‌کردند و ورزش‌های سخت داشتند. اردوهای‌شان که دیگر فوق‌العاده بود.
***
محمد به‌طور رسمی ملبس نشد. یک مقداری به‌خاطر تواضعش بود. برای او لباس طلبگی خیلی باعظمت بود. چندبار به‌اش گفتم «لباس بپوش، ملبس بشو. بزرگان توصیه می‌کنند.» ولی همیشه می‌گفت «من لایق نیستم.» یک دلیل دیگرش به‌خاطر فعالیت‌های اجتماعی بود که داشت. لباس دست و پاگیر می‌شد و محدودش می‌کرد.
محمد دو شاخصه داشت. اول این که علاقه زیادی به قرائت و گوش دادن قرآن داشت. بعضی وقت‌ها به من گفت «سوره شمس رو با صوت برام بخون.» قاری نبودم ولی دوست داشت این‌طوری با همدیگر قرآن بخوانیم. شاخصه دیگر ایشان مداومت در خواندن ادعیه مثل زیارت عاشورا و دعای توسل بود. آدم اهل توسلی بود. به‌طور خاص به امام زمان عجل‌الله‌تعالی‌فرجه‌الشریف علاقه داشت. همین بود که هیاتش را انصارالمهدی نام‌گذاری کرد.
***
هیات انصارالمهدی خانه خودشان بود. زمان مراسم را در دهه دوم محرم ‌گذاشت چون در دهه دوم مراسم کم‌تر است. روی سخنران هم حساس بود. این که چه موضوعاتی، با چه کیفیتی، حتی در چه سطحی گفته بشود از حساسیت‌های هیاتش بود. همیشه می‌گفت راجع به ولایت و ولایت‌مداری و ولایت‌فقیه صحبت بشود یا تاکید داشت درباره معضلات روز جامعه و مخصوصا شهرستان اندیمشک حتما اشاره‌ای بکنیم. نزدیک انتخابات که می‌شد به من می‌گفت «راجع به انتخابات و معیارهای اصلی بگو.» یا تاکید می‌کرد که باید درباره بیت‌المال، رانت‌خواری و ویژه‌خواری‌ و فساد صحبت بشود.
محمد در بحث حفظ بیت‌المال خیلی حساس بود. بالاتر از این، روی متولیان بیت‌المال حساسیت داشت. به محورهای اصلی توجه می‌کرد. مثلا می‌گفت اگر فلان‌جا یا فلان فرد حفظ شود، بیت‌المال هم خود به خود حفظ می‌شود. خودش این عوامل را شناسایی می‌کرد.
***
شهید مدافع حرم محمد کیهانیمحمد روحیه تبلیغی عالی داشتند. بخشی‌ که مربوط به مطالعات دروس حوزوی بود ولی عمده مطالعاتش در راستای تقویت انقلاب و نظام بود. کتاب‌های شهید مطهری را می‌خواند. مخصوصا روی سخنرانی‌های امام رحمه‌الله‌علیه و حضرت‌آقا بسیار حساس بود. دغدغه رساندن پیام آقا به مجموعه‌ها و عملی کردنش را داشت.
بخش دیگری از مطالعاتش در جهت جریان انقلاب بود. درباره تاریخ اسلام، تاریخ مشروطه، تاریخ نهضت امام می‌خواند و از آن‌ها برای فهمیدن وظایف و تکالیفی که بر عهده‌ داشت استفاده می‌کرد. به دوستان کتاب می‌داد. مجله‌ها و روزنامه‌های انقلابی را منتشر می‌کرد و گاهی اوقات برای بچه‌های مسجد مسابقه برگزار می‌کرد.

توی انتخابات هم روی معیارهای اصلی انقلاب و شاخصه‌های اصلی که آقا می‌فرمودند بسیار حساس بود. اول روحانیت، بعد هیات و دوستان مذهبی را همراه می‌کرد. معتقد بود باید بر انتخابات تاثیرگذار باشد. می‌گفت جریان موثری تشکیل بدهیم که نیروهای انقلاب زیر چتر آن قرار بگیرند. برای این هدف به دنبال نیروهایی می‌رفت که می‌توانستند در فرآیند انتخابات تاثیر بگذارند.
همیشه پیگیر انسجام نیروهای انقلابی بود. هم افرادی را که به درد ورود به انتخابات می‌خوردند پیدا می‌کرد و هم افرادی را که نباید نامزد شوند تا راه برای فردی که باید بیاید باز بشود. این‌ها را شناسایی می‌کرد و بعد می‌رفت صحبت می‌کرد. گاهی
اوقات به نتیجه نمی‌رسید. گاهی هم این حرف‌ها به وجهه‌اش آسیب می‌زد.
***
سفر اربعینی که با هم بودیم، توی نجف همدیگر را دیدیم. من سرما خورده بودم. ضعیف که هستم، ضعیف‌تر هم شده بودم. تمام هم و غمش این بود که کاری بکند من بالاخره سر پا شوم. ما توی پیاده‌روی غافل بودیم. جایی که همه می‌گویند و می‌خندند، او مرتب روضه زمزمه می‌کرد. چهارصد پانصدتا عمود را سریع ‌رفت که به سخنرانی حاج‌آقا پناهیان برسد.
آدم قوی هیکلی بود. توی پیاده‌روی، هرجا برای استراحت می‌نشستیم می‌گفت «من الان می‌فهمم حضرت زینب چی کشیده.» از اول تا آخر پیاده‌روی این ورد زبانش بود. خسته که می‌شدیم می‌گفت «ما که مَردیم، این‌قدر خسته شدیم. حضرت زینب چی کشیده با زن و بچه!» آن‌قدر این جمله را گفت که وقتی اربعین می‌آید یا اسم محمد کیهانی برده می‌شود، ناخودآگاه این جمله‌اش توی ذهنم می‌آید.
آخرین سفری که با خانواده‌اش تشریف آوردند خانه‌مان، لباس نظامی پلنگی تنش بود. من همان موقع به خانواده‌ام گفتم «یه نوری توی وجود محمد هست که قبلا نبوده.» نمی‌دانستم شهید می‌شود ولی برای من که سالیان سال او را می‌شناختم معلوم بود که متفاوت از قبل است. لحنش خیلی قاطع‌تر، صریح‌تر، شفاف‌تر و تو دل‌بروتر شده بود.
***
وقتی پیکرش را آوردند، خانواده‌اش بزرگواری کردند و وقتی خلوت شد من را بردند بالای سرش. مثل این ‌که خوابیده بود. من نتوانستم زیاد بمانم. از فکر این فاصله و فراق و دوری خیلی اذیت شدم. ما چندین سال رفیق بودیم. غیر از فامیلی و ارتباطات عمومی که داشتیم، رفاقت‌مان رفاقت عاشقانه‌ای بود. هم‌روحیه بودیم، کارهای‌مان را با همدیگر انجام می‌دادیم، شب‌نشینی زیادی داشتیم، برنامه‌های مختلفی با هم داشتیم. این‌ها همه مملو از خاطرات بود، منتها آن‌موقع فقط ناراحتی این فاصله و این که او دارد می‌رود توی ذهنم می‌چرخید. البته حسرت این که او لایق است و بالاخره به آرزویش رسیده و ما ماندیم و معلوم نیست عاقبت‌مان چه خواهد شد، عذابم می‌داد.

نویسنده: معصومه پاپی

مقاله ها مرتبط