۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

من ارتشی‌ام

من ارتشی‌ام

من ارتشی‌ام

جزئیات

گفت‌وگو با مریم حسنی همسر شهید داود بنی‌عامر/ به مناسبت ۲۹ فروردین، روز ارتش جمهوری اسلامی ایران

29 فروردین 1401
اشاره:
دل آسمان سنگین بود و باران حسابی زمین را آب ‌و جارو کرده بود که قدم به خانه شهید داود بنی‌عامر گذاشتم تا گوش شنوای خاطرات همسر شهید از روزهای سخت و شیرین زندگی‌اش با این شهید باشم. خاطراتی بکر و تازه از روزهای سخت رزمندگی و لحظات سخت‌تر صبوری. در پایان گپ‌و‌گفت‌مان با خانم حسنی به این نتیجه رسیدم که صبر در برابر لحظات دشوار این بانو چه واژه کم‌عیاری است. خوانندۀ این گفت‌وگو باشید.

 
 
پدرهای‌مان در ورامین با هم رفیق و دوست قدیمی بودند. به همین واسطه یک سال بعد از پیروزی انقلاب با هم ازدواج کردیم. داود تازه وارد ارتش شده بود و یک سال از عضویتش در نیروی‌زمینی می‌گذشت. از اول ۵۹ رفت لشکر۱۶۴ ارومیه. جنگ هنوز شروع نشده بود، اما ماه‌های اول ازدواج‌مان با شلوغی‌های کردستان هم‌زمان شد. همین جریان داود را روانه پیرانشهر کرد. رفتنی که تا پایان جنگ ادامه پیدا کرد. بعد از شروع جنگ، دو ماه منطقه بود. می‌آمد، چند روزی بود و دوباره راهی می‌شد.
کم‌کم که آتش جنگ بالا گرفت، رفتنش دیگر داوطلبانه نبود. جبهه رفتن شد روال همیشگی زندگی‌مان. دخترم محبوبه کوچک بود و علیرضا را باردار بودم. نبودنش سخت بود. یک‌بار گفتم: «داود! دیگه نرو.» گفت: «من ارتشی‌ام. من نرم، کی بره؟!»
***
رفتنش دنباله‌دار شده بود. گاهی بیش‌تر از دو ماه منطقه بود. دستش می‌رسید، خبری از خودش برای‌مان می‌فرستاد. در غیر این صورت، روزهای من به بی‌خبری و نگرانی می‌گذشت. یادم هست یک‌بار سه ماه از رفتنش می‌گذشت. هیچ خبری از او نداشتم. نمی‌دانستم از کجا پیگیر حالش باشم. یک شب ساعت سه و چهار نیمه شب درِ خانه را زدند. در را که باز کردیم داود پشت در بود. باورمان نمی‌شد. از دیدن دوباره‌اش ناامید شده بودم.
آمد ولی داود سابق نبود. تمام بدنش آش‌ولاش شده بود. لاغر بود و رنگ و رویش به زردی می‌زد. تمام بدنش پر از خار و تیغ بود. چند روز فقط طول کشید تا تیغ‌ها را از بدنش درآوردم. برایم تعریف کرد که در یک جنگ‌وگریز افتاده بودند توی کمین دشمن. آن هم زیر آتش تک‌تیراندازهای‌شان که هر جنبنده‌ای را هدف قرار می‌دادند. داود و همرزمش برای این که از کمین دشمن خارج شوند چند روز بدون آب و غذا رویِ زمین سنگلاخ، سینه‌خیز عقب آمده بودند تا توانسته بودند خودشان را به نیروهای خودی برسانند. این تمام حرفش برای سه ماه نبودنش بود.
تا دل‌تان بخواهد تودار و کم‌حرف بود. زیاد از جنگ و جبهه و شرایط آن‌جا نمی‌گفت. من هم خیلی پاپیچش نمی‌شدم که کجایی و چه کار می‌کنی. فقط از آمدن و بودنش خوشحال بودم.
***
شهید داود بنی عامریک‌بار از ناحیه شکم به‌شدت مجروح شد، اما خبرش ۱۲ روز بعد به ما رسید. چون خیلی از اعزامش نمی‌گذشت، منتظرش نبودم. فکر می‌کردم مثل دفعات قبل حالاحالاها باید چشمم به در باشد، اما بی‌خبر آمد. بی‌حال و بی‌رمق بود و البته بی‌حوصله و عصبی. به‌اش گفتم: «داود! تا حالا نبودی، حالا هم که اومدی این‌جوری؟! چرا این‌قدر کلافه‌ای؟» گفت: «هیچی!» پیراهنش را بالا زد. بانداژ خون‌آلود روی شکمش دلم را آشوب کرد. معلوم بود عمیق زخمی شده. گفت: «با هواپیما اعزام شدم تهران. از فرودگاه هم با آمبولانس تا خانه آوردنم.»
یک ماه به او مرخصی داده بودند. در کنار کارهای خانه و رسیدگی به بچه‌ها شدم پرستار شبانه‌روزی داود، اما نمی‌دانم چرا روند بهبودی‌اش این‌قدر کند بود. هرچه بیش‌تر تلاش می‌کردم زودتر سرپا شود بی‌فایده بود. سرِ یک ماه برگشت منطقه. با همان حال نزار و یک زخم عمیق که هنوز خوب سرش هم نیامده بود. حریفش نشدم نگه‌اش دارم. همان جواب همیشگی را تحویلم داد «من ارتشی‌ام. من نرم کی بره؟» زبانم کوتاه آمد.
خیلی از رفتنش نگذشت که دوباره برش گرداندند. زخمش حسابی دست و پا گیر شده بود. فرمانده‌اش که حال و روزش را دیده بود به زور فرستاده بودش مرخصی.
***
جنگ که تمام شد فکر کردم تنهایی و دلتنگی‌های من هم تمام شده. خیال می‌کردم حالا دیگر داود کنار من و بچه‌های‌مان است، اما خیالم اشتباه از آب درآمد. جنگ برای داود تمام نشده بود. باز دو ماه نبود و ۲۰ روز، شاید هم کم‌تر پیش ما بود. من که از داود، فقط نبودن‌هایش به خاطرم مانده. هر وقت سوال می‌کردم کجایی، همان جواب سال‌های جنگ را تحویلم می‌داد؛ کردستان، پیرانشهر. بعد از جنگ، جزو نیروهای شهید صیادشیرازی بود. از سال ۶۷ تا سال‌ها بعد، هنوز در کردستان با گروه‌های ضدانقلاب کومله و دموکرات درگیر بودند.
یک‌بار گفتم: «داود، حالا که جنگ تموم شده، حداقل برو دنبال پرونده مجروحیتت. برو اعلام کن که چندبار مجروح شدی.» نگاهی به من انداخت و آرام گفت: «لازم نیست مریم. من دنبال این حرف‌ها نبودم. نمی‌خوام پیگیر این قضایا بشم.»
***
سال ۷۱ بعد از چهارده پانزده سال سابقه کار در ارتش، بالاخره منطقه را رها کرد و برگشت ورامین. حالا دیگر استوار دوم شده بود. تا آن زمان، بیش‌تر از صد ماه سابقه حضور در جبهه داشت. وقتی برگشت، معلوم بود بی‌حال و بیمار است، اما دلیلش را بروز نمی‌داد. شاید رعایت حالم را می‌کرد و نمی‌خواست نگرانم کند. در زمان جنگ در جبهه سومار شیمیایی شده بود ولی به ما چیزی نگفته بود.
کم‌کم بدنش شروع کرد به خارش. جوش‌های ریز و سرسفید چرکی می‌زد. رفت دکتر. گفتند این شرایط تا آخر عمر با تو هست. دارویی برایش تجویز کردند. باید روزی دو سه‌بار حمام می‌کرد و از این دارو استفاده می‌کرد ولی دارو افاقه نمی‌کرد. باز حرفی از شیمیایی شدنش نزد. ما اصلا از شیمیایی شدنش خبر نداشتیم. حتی تا وقت بستری شدنش در بیمارستان ۵۰۲ ارتش. البته سال‌های ابتدایی بعد از جنگ، هنوز بحث جانبازان شیمیایی جا نیفتاده بود که ما شک کنیم.
***
مریم حسنی همسر شهید داوود بنی‌عامراین اواخر جور دیگری شده بود. تمام تعمیرات ریز و درشت خانه را انجام می‌داد. مدام برای خانه خرت‌وپرت می‌خرید. سوال می‌کردم، می‌گفت: «مریم، چیزی به رفتن من نمونده. نمی‌خوام بعد از من، تو و بچه‌ها اذیت بشید.» دعوایش می‌کردم و داد و قال راه می‌انداختم که: «زبونت رو گاز بگیر! آخه این چه حرفیه که می‌زنی؟» دوست نداشتم به رفتنش فکر کنم. سن و سالی نداشت. درست است که جنگ توانش را برده بود و تکیده‌اش کرده بود، اما فقط ۳۴ سالش بود. حالاحالاها باید با هم زندگی می‌کردیم و بچه‌هایی را که در طی این سال‌ها دست تنها بزرگ کرده بودم به ثمر می‌رساندیم.
***
تقریبا یک سال از آمدنش گذشت. تمام این یک سال به بیمارستان و درمان گذشت. هر روز قصه تازه‌ای از روزهای جنگ برای ما سر باز می‌کرد. یک روز پوستش مشکل پیدا می‌کرد، یک روز خونش و یک روز قلبش. تا این که بالاخره گفتند کبد و اندام‌های داخلی‌اش از کار افتاده. تازه فهمیدیم چه شده. تاثیر گازهای شیمیایی تمام وجودش را گرفته بود.
یک روز از بیمارستان زنگ زد خانه همسایه‌. رفتم پای تلفن. گفت: «مریم، فردا بیا تهران. محبوبه و علیرضا رو هم بیار. از صبح بیایین، ناهار رو این‌جا باشین.» گفتم: «آخه بیمارستان که بچه‌ها رو راه نمی‌دن!» گفت: «خیالت راحت باشه، هماهنگ کردم.»
وقتی رسیدیم، با لباس بیمارستان دم در ورودی، پشت نرده‌ها ایستاده بود. تا دیدمان، گل از گلش شکفت. بچه‌ها را بغل کرد و بوسید. با علیرضا و محبوبه از من فاصله گرفت. به علیرضا گفته بود: «از این به بعد تو دیگه مرد خونه‌ای. هوای مامان و بچه‌ها رو داشته باش. هر کاری مامان داره براش انجام بده.» به محبوبه هم سفارش‌هایی کرده بود. تا غروب بیمارستان بودیم. حسابی با بچه‌ها بازی کرد. سر به سرشان گذاشت و خنداندشان. ناهار را هم همان‌جا با هم خوردیم.
***
مهر سال ۷۲ بود. دو سه روز از آخرین دیدارمان با داود می‌گذشت. تلفن ‌زدم بیمارستان تا حالش را بپرسم. مسافت طولانی بود و با وجود هفت‌تا بچه قد و نیم قد واقعا برایم سخت بود از ورامین تا تهران بروم و برگردم. پرستار بعد از کلی منّ‌و‌من و مقدمه‌‌چینی گفت: «خانوم، حال همسرتون خوب نیست.» ‌نگران شدم، اما سعی ‌کردم به دلم بد نیاورم.
سرِ صبح بود که پدر و برادر داود آمدند خانه‌مان. برادرشوهرم گفت: «داود گفته خانومم و بابا رو بیارید بیمارستان باهاشون کار دارم. هیچ‌ کس دیگه نیاد عیادتم. آماده شو بریم.» دلم ریخت. هول پرسیدم: «داود طوری شده؟» عادی و بی‌خیال جواب داد: «نه. نگران نباش.»
تا برسم بیمارستان، هزار فکر از سرم گذشت. اصلا توی حال خودم نبودم. این عیادت، پیغام داود، صحبت‌های پرستار برایم معنای خاصی پیدا کرده بود، اما به‌شدت تقلا می‌کردم آرام باشم.
وارد اتاق شدم، نشسته بود روی تخت. دستش را به زانویش عمود کرده بود و سرش را به دستش تکیه داده بود. سلام کردم. سر بلند کرد. نگاهش بی‌جان بود. جواب سلامم را داد و گفت: «مریم! کجایی پس؟ چرا این‌قدر دیر اومدی؟ بچه‌ها خوبن؟» طور خاصی نگاهم می‌کرد. رنگ به صورتش نبود. آرام دراز کشید و گفت: «بگو برای من مسکن بزنن. دیگه طاقت این درد رو ندارم.» تا پرستار را صدا کردم، حالش از این‌رو به آن‌رو شد. یک‌هو اتاق شلوغ شد. دستپاچه، چشمم دور تخت داود می‌چرخید. همه چیز در یک آن اتفاق افتاد. باورم نمی‌شد، همین چند لحظه پیش سراغ بچه‌ها را می‌گرفت!
***
داود را منتقل کردند آی‌سی‌یو. هرچه اصرار کردم نگذاشتند بمانم. برادرشوهرم به زور مرا برگرداند خانه. دلم آرام نمی‌شد. مدام پای تلفن بودم. هربار پرستار با سردی جواب می‌داد: «خانم بنی‌عامر، شرایط‌ همسرتون فرقی نکرده.»
مادرم آمد پیش من و بچه‌ها که در این شرایط تنها نباشیم. اصلا یادم نمی‌آید آن شب چطور به صبح رسید. دم ظهر آماده شدم بروم بیمارستان. با وجود مادرم، خیالم از بچه‌ها راحت بود. مادرم را نگاه می‌کردم، حالش عجیب بود. انگار مدام حرفی تا نوک زبانش می‌آمد و قورتش می‌داد. چشمانش رنگ بغض برداشته بود. چادرم را که سر کردم، دستم را گرفت و گفت: «مادرجان، کجا داری می‌ری؟ همه چیز تموم شد.» پاهایم شل شد. دیگر یادم نیست چه اتفاقی افتاد، فقط داود را می‌دیدم و صدایش توی سرم می‌پیچید.
***
دلم نمی‌خواست باور کنم. من زمان زیادی با داود نگذرانده بودم. تمام سال‌های زندگی مشترک‌مان با جنگ یک گره کور خورده بود. گره‌ای که داود نمی‌خواست آن را باز کند. ارتشی بود و با وجود تنهایی من و هفت‌تا بچه قد و نیم‌قدمان فقط به ادای وظیفه‌اش فکر می‌کرد. تمام هم و غم‌اش را گذاشته بود که سینه ‌به‌ سینه دشمن بایستد و از خاک وطنش دفاع کند. آخر هم جانش را سر همین راه داد و نام شهید در ابتدای نامش برای همیشه جا گرفت.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط