۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

مرا بگذار...

مرا بگذار...

مرا بگذار...

جزئیات

عباس دوران از نگاه دوست و همرزمش؛ سرتیپ خلبان جانباز محمد عتیقه‌چی/ به مناسبت ۳۱ تیر، سالروز شهادت شهید عباس دوران در بغداد، سال ۱۳۶۱

31 تیر 1402
اشاره: این مطلب، جواب مثبتی است به پیامک یکی از دوستان خواننده که درخواست کرده بود مطلبی در مورد شهید عباس دوران در مجله چاپ کنیم. تصمیم بر این شد که برشی از کتاب خاطرات خلبان محمد عتیقه‌چی که در طول سال‌ها جنگ تلاش بی‌وقفه‌اش را در همراهی و هم‌قدمی با مردم صبور ایران و در صیانت از مرزهای ایران اسلامی به اثبات رسانده، تقدیم علاقه‌مندان کنیم. این سطرها؛ حرف‌های ناگفته‌ای است از یکی از اسطوره‌های جنگ.

در ستاد نیروی هوایی دوشان تپه يک ناهارخوری بود که قبلا کره‌ای‌ها استفاده می‌کردند و اسمش را هم گذاشته بودند «ياشی».آن زمان مستشاران كره‌جنوبی توی مهرآباد، تعمیرات هواپیماهای نظامی انجام می‌دادند. حتماً کره‌ای‌ها تکنولوژی اف۴ را از آمريكايی‌ها یاد گرفته بودند. محل كارشان مهرآباد بود ولی ناهارخوری‌شان دوشان‌تپه! به هر حال بعد از این که مستشارها رفتند، این ناهارخوری به اسم کره‌ای‌ها ماند. چون محل بزرگی بود، تبديلش كردند به كلاس‌های عقیدتی سیاسی برای كسانی كه بعد از انقلاب از نیروی هوایی پاكسازی شده بودند. اين اشخاص معلق از كار بودند و در کلاس‌هایی كه از صبح تا ظهر بود شركت می‌كردند. خيلی‌ها شاگرد اين كلاس‌ها بودند. هنوز بيست روز از شروع كلاس‌ها نگذشته بود كه جنگ شروع شد! افرادی كه تنها بعد از بيست روز از اين كلاس‌ها بيرون آمدند، خيلی‌ها قهرمان جنگ شدند. یکی از اين قهرمان‌ها، عباس دوران بود. عباس دوران جزو پاكسازی شده‌ها بود و در اين كلاس‌ها شركت می‌كرد. من یادم نمی‌آيد زمان شاه خیلی مذهبی باشد. خدا را همه قبول دارند ولی دوران روی شناختی كه ما در زمان شاه از او داشتيم، يك وطن‌دوست واقعی بود.
دوران در سال ۵۳، دوره آموزشی‌ا‌ش را توی شیراز می‌گذراند، به علاوه خودش هم شيرازی بود. با سه نفر ديگر در یک ماشين آریا بودند كه در جاده شيراز تصادف می‌كنند. آن سه نفر كشته شدند ولی عباس زنده ماند ولی زنده متلاشی؛ بدنش خرد و خاكشير بود. یک جای سالم نداشت؛ همه بدنش پلاتين بود. وقتی بهتر شد و برگشت پايگاه نمی‌توانست پرواز كند، هنوز زجر می‌کشید و درد داشت. در شرایطی بود که راحت می‌توانست از نظر پزشکی پرواز را بگذارد کنار ولی این کار را نکرد؛ غیرتش اجازه نمی‌داد. بعد از مدتی شروع کرد به پرواز و پروازش هم خيلی خوب بود.
خلبنان محمد عتیقه چیدوران، یک تافته جدا بافته بود. چیزی به اسم ترس در وجودش نبود یعنی اين بشر اصلاً نمی‌دانست ترس یعنی چی! نه فقط در پرواز، بلكه خیلی راحت جلوی تیمسارش هم وامی‌ایستاد و حرفش را می‌زد. يك‌بار در بوشهر ارتفاع پايين پريده بود؛ تيمسار ربيعی (که بعد از انقلاب اعدام شد) به‌اش گير داد و سرش داد و بیداد راه انداخت. دوران اصلاً حالی‌اش نبود كه اين كی هست؛ از داد و بيداد نمی‌ترسيد. وايستاده بود و حرف خودش را می‌زد. گفت: آقا من اين كار را کردم! حالا می‌خوای درجه‌ام رو بگیری. می‌خوای اخراجم بکنی. تبعیدم می‌کنی. کار دیگه می‌تونی، بكن! سر همين بلبل‌زبانی، سه ماه درجه‌اش را عقب انداختند، يا گاهی با فرمانده گردان‌ها درگیر می‌شد. آن موقع با الان خيلی فرق داشت؛ درجه اهميت داشت. خيلی افراد بودند كه جرئت نداشتند از خودشان دفاع كنند و مجبور می‌شدند ساكت باشند و از كنار خيلی اتفاق‌ها رد بشوند ولی عباس، آدمی نبود که از چيزی وحشت داشته باشد. با اين حال، آدم کم‌حرفی بود یعنی اگر چهار ساعت پیش ما می‌نشست، برعکس من که خیلی حرف می‌زنم، چهار کلمه هم نمی‌گفت. اصلاً کاری به کسی نداشت.
ما با هم دوست بودیم؛ خيلی زياد. بعد از انقلاب که من در همدان فرمانده گردان بودم، دویست، سیصد تا ویدئو به خلبان‌ها داده بودند و البته پولش را هم گرفته بودند منتها گفته بودند ممنوع است و حق استفاده ندارید ولی ما استفاده می‌كرديم. عباس عاشق فیلم‌های پلیسی بود. بعضی وقت‌ها كه بیرون بودم، وقتی برمی‌گشتم می‌دیدم دو تا فیلم گذاشته زیر دمپایی جلوی در. آن موقع که همدان بوديم پسرش اميرعلی هم هفت، هشت ماهه بود. اميرعلی موقع شهادت پدرش فکر می‌کنم یک سال و دو، سه ماهش بود.
قبل از جنگ، خيلی‌ها بودند كه ادعای‌شان می‌شد، خوشبختانه این جنگ، روی خیلی‌ها را کم کرد. بعضی‌ها البته تعداد معدودی، به عناوین مختلف از پرواز جنگی فرار می‌كردند ولی عباس دوران با آن بدن داغون بهترین پروازها را انجام داد. حتی خانمش كه می‌خواست برود بيمارستان، چون پرواز جنگی داشت، يكی ديگر را ‌فرستاد دنبالش و خودش ‌رفت پرواز در حالی كه می‌توانست اين پرواز را بدهد به كسی ديگر. وقتی هم كه پاكسازی‌اش كردند و با شروع جنگ دوباره برگشت، اصلاً برايش مهم نبود، کار خودش را می‌‌کرد. عباس، اين حرف‌ها حالی‌اش نبود.
هر مأموريتی به‌ عباس می‌دادند «نه» توی كارش نبود، اصلاً برايش فرق نمی‌كرد؛ هر کاری به‌اش می‌گفتی؛ حتی جنگ زمینی كه اسلحه دستت بگير و برو جبهه. دنبال خطر بود. در دوران جنگ به تعدادی از خلبان‌ها كه زياد پرواز جنگی رفته بودند درجه دادند از جمله به شهيد دوران و شهيد ياسينی. به دوران، درجه سرهنگ‌ دومی دادند و دیدند تو بوشهر جایی ندارند نگه‌اش دارند و شغلی به‌اش بدهند او را به عنوان معاون عملیات پایگاه فرستادند همدان. یک روز به من گفت: ممد، من هنوز یک گردان رو نمی‌تونم بچرخونم، چطور منو فرستادن این‌جا؟! من خجالت می‌كشم چون برام زياده، نمی‌تونم این درجه رو قبول کنم.
دلداری‌اش دادم و گفتم: تو بيا، کمکت می‌کنیم. یک هفته صبر کرد و گفت: آقا، من نمی‌تونم عملیات رو بچرخونم. می‌خوام مثه یه خلبان معمولی تو گردان وایستم. درجه هم نمی‌خوام. البته درجه‌اش را نگرفتند ولی عباس با درجه سرهنگی، عین یك خلبان معمولی پرواز می‌کرد و واقعاً هم پروازهای قشنگی کرد.
اسم یکی از پروازهايش مروارید بود. با كابين عقبی شهيد حسین خلعتبری رفتند خليج‌فارس و یک روزه، هشت تا ناوچه عراقی را زدند و همه را فرستادند زیر آب. در اين گيرودار، ناوچه پیکان با ناوچه‌های عراقی‌ درگیر می‌شود و محاصره‌اش می‌كنند و درخواست کمک می‌کند. در اين درگيری، ناوچه پيكان هم موشك می‌خورد و غرق می‌شود. اصلاً نیروی‌دریایی عراق در ام‌القصر را چند نفر فلج كردند؛ عباس دوران، حسین خلتعبری، رضا یاسینی و منوچهر محققی. بعد از آن ديگر اسمی از نیروی دریایی عراق وجود نداشت یعنی در آخرین حمله‌ای که ناوچه پیکان غرق شد، نيروی‌دريایی عراق هم جمع شد.
اين‌ افراد وقتی در پايگاه بوشهر بودند در دريا خيلی عمليات داشتند. تنها ناوچه‌ نزدند، سکوهای البکر و الامیه و چند تا سکوی صادراتی‌ را هم زدند. اين‌طوری صادرات نفت عراق هم فلج شد طوری كه از طریق اردن، لوله کشیدند و ازآن‌جا صادر می‌کردند. پرواز آخری را هم غیر از عباس دوران كم‌تر کسی می‌توانست انجام بدهد.
پروازهای بغداد واقعاً پروازهای مشکلی بود. صدام اعلام کرده بود که بغداد امن‌ترین جاست و در سال ۶۱ کنفرانس سران عرب را انداخته بود آن‌جا. كشورهای عربی نگران این بودند که نکند ایران بغداد را بزند ولی صدام اطمينان داده بود که این‌قدر پدافند ما قوی است كه هیچ هواپیمایی نمی‌تواند به بغداد نفوذ کند و واقعاً هم درست می‌گفت. سه ریل دايره شكل، مثل سه حلقه تودرتو پدافند بغداد بود؛ یکی خارج از شهر، يكی چسبيده به دور شهر و یکی هم وسط شهر. در هركدام از اين ريل‌ها در یک مساحت زياد، انواع و اقسام موشک‌ كار گذاشته بودند و گوش تا گوش ضد هوایی خوابانده بودند. از هركدام كه درمی‌رفتی گير بعدی می‌افتادی. چه ارتفاع پایین پرواز می‌کردی چه بالا، می‌زدند و خیلی کم اتفاق می‌افتاد کسی سالم برود و برگردد. ما برای این که ثابت کنیم بغداد هم امن نیست بايد كاری می‌كرديم. برنامه متمركز شد روی پالایشگاه بغداد؛ درست بغل گوش صدام، آن هم وقتی كه كنفرانس در حال برگزاری بود. كاری دشوار‌تر از اين نمی‌شد كرد.
دستور یک مأموریت از طرف ستاد نیروی‌هوایی رسيد:‌‌ در زمان برگزاری كنفرانس، بروید بغداد! یک پرواز دو فروندی گذاشتند برای بغداد؛ سرهنگ محمود اسکندری، با کابین عقب ناصر باقری و عباس دوران با كابين عقب منصور کاظمیان.
اين انتخاب، داوطلبی نبود معمولاً پروازهایی که یك‌خرده بو می‌داد و خطرناک بود، محمود اسکندری می‌رفت. هر روز تو یک پایگاه بود و مثل قربانی، مرتب می‌فرستادنش جلوی خطر. بدترین پروازها و سخت‌ترین پروازها را محمود انجام می‌داد. عراقی‌ها یک پل زده بودند روی اروند بين آبادان و خرمشهر. خرمشهر دست عراقی‌ها بود و آبادان در محاصره و راحت می‌توانست به آبادان حمله كند. این پل زیر آب بود؛ هر موقع می‌خواستند، می‌کشیدنش بالا و نیروها و تانک‌های‌شان را رد می‌كردند و دوباره می‌خواباندند و اين می‌رفت كف ‌آب. ما حداقل پنج، شش هواپیما در زدن این پل از دست دادیم و بچه‌ها يا شهيد می‌شدند يا اسير. محمود اسكندری اين پل را زد. رنگ سفید پل را كه از زير آب سايه می‌زد در گيرودار پرواز ديد و پل را زد و داغون کرد. یکی از عللی که توانستيم خرمشهر را آزاد کنيم زدن همين پل بود. پروازهایی کرده واقعاً بی‌نظیر ولی متأسفانه هیچ اسمی از او نيست در حالی كه در تمام عملیات‌ها بوده. به هر حال كسانی را فرستادند بغداد که واقعاً نمی‌دانستند ترس چیست و عاشق همچین کارهایی بودند. چهار تا خلبان‌؛ یکی از یکی بهتر. یکی از خصوصیات آقای منصور کاظمیان که خوبی‌اش است و ايرادش نيست، اين است كه خيلی خونسرد و آرام بود؛ طوری که آب زیرش تکان نمی‌خورد. بارها می‌شد که با خود من پرواز داشت، خیلی آرام می‌گفت: ممد، پشت سرمون یه هواپیماست. به همین راحتی! خب بابا، زودتر بگو!
خلبنان محمد عتیقه چیروز رفتن دوران، من برای یک مرخصی ۴۸ ساعته از همدان آمده بودم تهران. اين‌ها می‌نشينند تا بيريف كنند. بیریف كردن ما شايد یک ساعت طول می‌كشيد كه بگوييم چی کار کنیم، چی کار نکنیم ولی عباس یك ربع بیشتر بیریف نمی‌کرد. می‌گفت: از این‌جا بلند می‌شیم می‌ریم بغداد، پالایشگاهش رو می‌زنیم و از اين‌جا برمی‌گردیم و می‌شینیم. خیلی راحت و سربسته. بیریف کردند و قرار ‌گذاشتند که هر کدام مشکل پیدا کرد آن یکی مأموريت را انجام بدهد.
در هواپيمای شكاری، دسته‌ای وجود دارد به نام كامان‌سِلِكتور كه اگر به حالت عمودی باشد، كابين عقب می‌تواند موقع سانحه با كشيدن آن، هم كابين عقب و هم كابين جلو را از هواپيما بپراند بيرون ولی اگر به حالت افقی باشد فقط خودش می‌پرد. همه ما چه در زمان صلح، چه جنگ به کابین عقب می‌گفتیم این دسته را به حالت عمودی بگذار چون کابین جلو درگیر كار است، ممكن است حواسش پرت شود يا تير بخورد يا بی‌هوش بشود، در هر حال او هم پرت شود بيرون و توی هواپيما نماند. عباس به‌عکس، موقعی که سوار هواپیما می‌شود به منصور می‌گويد: اگه مشکلی بود خودت بپر بیرون، به من کاری نداشته باش. من نمی‌خوام زنده بمونم و با اين همه پلاتين توی تنم، بيفتم دست عراقی‌ها.
در آن پرواز، محمود اسکندری لیدر شد و دوران هم شماره دو و بلند شدند به سمت بغداد كه پالایشگاه بغداد را كه بغل رود دجله است بزنند. هر دو از پدافند اول بغداد رد شدند و وارد پدافند دوم شدند كه در همان پدافند دوم با موشك، دوران را زدند.
ما قبل از این که به هدف‌ برسیم یک نقطه آی‌پی(محل آماده‌سازی تسليحات هواپيما) داریم؛ چیزی حدود ۳۰ کیلومتر فاصله با دشمن که یک فرصت تقريباً سه دقیقه‌ای است و آن‌قدری نیست که آن‌ها بتوانند آماده بشوند. ما یا تو رادیو می‌گوییم آی‌پی یا علامت می‌دهیم. در این نقطه، هدف قشنگ در تيررس است، یا خودش را می‌بینی یا نقطه‌نشانی‌هایش را. وقتی لیدر، نقطه آی‌پی را اعلام کرد دسته می‌فهمد که داریم به هدف می‌رسیم و باید مَستر‌سوئیچ(کلید اصلی) را روشن بکند و عملیات می‌خواهد شروع بشود. در این نقطه است که شماره دو باید از لیدر فاصله بگیرد و طوری بیایدکه در ترکش بمب لیدر نباشد.
آقای کاظمیان كه از اسارت برگشت تعريف كرد كه: قبل از پالایشگاه، به نقطه آی‌پی که رسیدیم، عباس گفت: آی‌پی. فقط همین یه کلمه رو گفت و من يه ‌دفعه دیدم هواپیما آتیش گرفت و داره می‌خوره زمین. تا دستم رو بردم که صندلی رو بكشم دیدم رو هوا هستم و چترم باز شده. صندلی کابین عقب عمل کرد و آمد بيرون ولی عباس تو هواپیما ماند و ابتدای پالایشگاه خورد زمين و شهيد شد. معلوم است موشكی كه به هواپيما خورده اصابت کرده زیر صندلی کابین جلو و صندلی جلو عمل نکرده. البته بعدها فیلم‌هایی درست کردند كه خيلی با واقعيت تطبيق ندارد.
محمود اسکندری از حلقه دوم هم رد می‌شود و پالايشگاه را می‌زند منتها گلوله ضد هوایی، تلق كابين عقب را پودر كرد و یك قسمت از صندلی و چتر را از بین برد یعنی اگر اين‌ها می‌پریدند بیرون، اصلاً چتری نداشتند. تير در همين برخوردها آمده بود داخل کابین و گردن آقای باقری را هم تكه‌پاره كرده بود. به هر حال اين دو نفر زنده برگشتند و در همدان نشستند. اين اتفاق روز قبل از كنفرانس بود و باعث شد كنفرانس لغو بشود.
از عباس دوران فقط یک جفت پوتین آوردند. عراقی‌ها پوتين او را برای خانواده‌اش فرستادند كه می‌گفتند دو تا پای قطع شده تويش بود با یك مشت استخوان سوخته. بعد از شهادت عباس، ديگر خانواده‌اش را نديدم فقط می‌دانم اميرعلی مهندس شده و با مادرش در شيراز زندگی می‌كند.
محمود اسكندری هم كه اين همه پروازهای خطرناک رفته بود، در سال ۷۲ در يك تصادف در بزرگراه آزادگان دستش قطع شد و بر اثر خونريزی فوت کرد.

نویسنده: زهره علی عسگری
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط