۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

دوست از پسِ دوست

دوست از پسِ دوست

دوست از پسِ دوست

جزئیات

گفت‌و‌گو با سردار محمود چهارباغی درباره شهید مدافع حرم حاج‌ذاکر حیدری/ به مناسبت ۱۰ آبان، سالروز شهادت شهید حیدری

10 آبان 1402
با حاج‌ذاکر در دوره عالی توپخانه دانشکده ارتش هم‌دوره بودیم. دورادور خبرش را داشتم. بعد از جنگ، مدتی جانشین گروه توپخانه بود و بعدها با دستور سردار پورجمشیدیان، فرمانده عملیات سپاه عاشورا شد. خیلی از جنگ سوریه نمی‌‌گذشت که دیدارمان تازه شد. حاج‌ذاکر بازنشسته شده بود، اما وقتی با هم کمی گپ زدیم، دیدم به شدت اصرار دارد برای سوریه اعزام بگیرد. ما هم به تجربیات گرانبهای سال‌ها حضورش در واحد توپخانه نیاز داشتیم.
می‌دانستم در ابتدای ورودش به جنگ وارد توپخانه شده و دوشادوش شهید شفیع‌زاده کار کرده. وقتی دیدم خودش داوطلب است، کارهای اعزامش را انجام دادیم و دفعه بعد، تو سوریه همدیگر را ملاقات کردیم.
***
حاج‌ذاکر فرمانده توپخانه در منطقه‌ای نزدیک شهرهای نبل ‌و ‌الزهرا در شمال حلب شد و به صورت همزمان چندین آتشبار را فرماندهی می‌کرد. این جریان سردار چهارباغی مسئول توپخانه سوریهمربوط به اعزام اولش بود. دوره ماموریتش که تمام شد به تبریز برگشت، اما خیلی ماندگار نشد. این‌دفعه با غلامرضا سمایی که رفیق و یارغار هم بودند به سوریه برگشت. سمایی مسئول اطلاعات‌مان بود. چندین دیده‌بان و دیدگاه را هماهنگ می‌کرد و واقعا در کار اطلاعات خبره بود.
یک روز با حاج‌ذاکر برای سرکشی به مناطق کردنشین شمال حلب رفتیم که با داعش درگیر بودند. سمایی قبلش خبر داده بود که برای بازدید از دیدگاه‌ها با دیده‌بان‌ها هماهنگ کرده، اما خودش نمی‌توانست همراهی‌‌مان کند. کارمان را انجام دادیم. دم ظهر رسیدیم به شیخ‌نجار. همان‌جا ناهار خوردیم و به طرف جنوب حلب حرکت کردیم. دیگر صدای سمایی را از پشت بی‌سیم نمی‌شنیدم. نگرانش شدم. حس ‌کردم اتفاقی برایش افتاده. با مرکز تماس گفتم و سراغش را گرفتم. بی‌سیم‌چی کدی را اعلام کرد که متوجه شدم سمایی به شدت مجروح شده و به اورژانس منتقل شده است.
با ذاکر، خودمان را به اورژانس رساندیم، اما او را به بیمارستان حلب منتقل کرده بودند. معلوم شد وضعیت خوبی ندارد. شب از نیمه گذشته بود که خبر شهادت سمایی رسید. شهادت حقش بود، اما رفتنش بدجور ذاکر را به هم ریخت. فکر نمی‌کردم دوستی و رفاقت‌شان این‌قدر عمیق باشد. انگار به قول قدیمی‌ها سری از هم سوا بودند. پیکر سمایی از دمشق به تهران و از آن‌جا به مشهد منتقل شد و در جوار آقا علی‌بن‌موسی‌الرضا(ع) به خاک سپرده شد.
باید به جای سمایی یک نفر را معرفی می‌کردیم. حشمت صفری مسئولیت توپخانه حلب را برعهده گرفت و مسئولیت اطلاعات دیده‌بان‌ها هم به ذاکر سپرده شد. انصافا با جان و دل کار ‌می‌کرد.
***
فشار دشمن روی حلب سنگین شده بود. داعش و نیروهای تکفیری همه توان‌شان را گذاشته بودند تا دانشکده فرماندهی و ستاد سوریه را تصرف کنند. از آن‌جا که عالی‌ترین مراحل آموزش نظامی نیروهای سوری در این ستاد صورت می‌گرفت برای دشمن اهمیت فوق‌العاده‌ای داشت. فرمانده قرارگاه سوریه تماس گرفت. می‌خواست چند قبضه توپ را در این محدوده عملیاتی کنیم و یک دیده‌بان، هدایت آتش در این منطقه را به عهده بگیرد تا بتوانند دشمن را عقب بزنند و دانشکده دست داعش نیفتد. به ذاکر گفتم که با یک دیده‌بان برای توجیه وضعیت به منطقه مورد نظر برود. بی‌چون و چرا و بدون لحظه‌ای تامل با یکی از دیده‌بان‌هایش راه افتاد. با هم از طریق بی‌سیم در ارتباط بودیم. کارش که تمام شد تماس گرفت. گفت دارم برمی‌گردم. فاصله‌مان با هم نیم ساعت بود.
***
خیلی از نیم ساعت گذشت، اما خبری از ذاکر نشد. نگران نشستم پای بی‌سیم. مدام پیج‌اش می‌کردم: «کریم، کریم، محمود!» هیچ صدایی از آن سوی خط نمی‌آمد. می‌خواستم یکی از بچه‌ها را بفرستم دنبالش که جواد غلامی فرمانده اسبق گروه ۱۶ گیلان با حالی نزار آمد توی سنگر. آن‌قدر اشک ریخته بود که چشم‌هایش سرخ شده بودند. صدای بغض‌دار و نگاه اشک‌آلودش خبر شهادت ذاکر را می‌داد. ‌گفت: «داشتیم برمی‌گشتیم که توی بزرگراه شیخ‌سعید گرفتن‌مان زیر آتش. ذاکر پشت فرمان بود که تیر خورد و سرش روی فرمان افتاد.» فقط توانسته بود پیکر ذاکر را از توی ماشین بیرون بکشد، اما نتوانسته بود او را با خودش عقب بیاورد.
سردرگم با خودم فکر می‌کردم که چه کار کنم. نگران بودم پیکرش دست دشمن بیفتد و همین، تحمل شهادتش را برایم سخت‌تر می‌کرد. بلافاصله با صفاری مسئول آمار و پشتیبانی تماس گرفتم و قضیه را گفتم. نمی‌دانستم چطور، فقط می‌خواستم هرطور شده زودتر پیکر ذاکر را عقب بیاورند.
***
سردار چهارباغی مسئول توپخانه سوریهادامه کار واقعا سخت شده بود. باید آتش تهیه مورد نیاز بچه‌ها را روی منطقه تامین و هدایت می‌کردیم و از طرفی، سمایی و ذاکر، دو نفر از بهترین دوستانم را به فاصله کوتاه از دست داده بودم و داغ‌شان روی سینه‌ام سنگینی می‌کرد. چاره‌ای نداشتم جز این که محکم بایستم تا نیروهایم روحیه‌شان را نبازند.
خودم را به اتاق مشترک‌مان با سمایی و ذاکر رساندم. اتاقی که ساعت‌ها در آن، کنار هم نشسته بودیم، از خاطرات زمان جنگ و رفقای شهیدمان گفته بودیم، آن‌ها از تمنای‌شان برای شهادت گفته بودند، با هم از برنامه‌های‌مان برای ادامه حضور در سوریه حرف زده بودیم، با هم نقشه‌ها را رصد کرده بودیم، آن‌ها گزارش‌های دقیق‌شان را از شرایط منطقه ارایه کرده بودند و برای ادامه کار با هم هم‌فکری کرده بودیم. حالا هر دوی‌شان رفته بودند و من به تنهایی باید این مسیر را ادامه می‌دادم. اشک ریختم و اشک ریختم تا قلبم کمی آرام گرفت.
***
محسن خزایی آمده بود قرارگاه. از ذاکر پرس‌و‌جو می‌کرد. کمی که صحبت کردیم متوجه شدم پیکر ذاکر را در حالی که آتش به لباسش افتاده بوده از کنار ماشین شعله‌ور در آتش عقب کشیده. او برایم از لحظاتی که ذاکر را عقب آورده بود می‌گفت و برای من خاطرات روزهایی که در روستایی در شمال حلب با ذاکر و سمایی ورزش و پیاده‌روی می‌کردیم و خاطرات‌مان را مرور می‌کردیم زنده می‌شد. روزهایی که سمایی، آفتاب‌نزده دیده‌بان‌ها را سرکشی می‌کرد.
ذاکر و سمایی جفت‌شان از نخبگان توپخانه سپاه بودندکه به فاصله دو سه روز از هم به شهادت رسیدند. الان که فکر می‌کنم می‌بینم میل به شهادت بعد از سمایی در وجود ذاکر واقعا هویدا بود. به قول رفقای زمان جنگ‌مان، حسابی نوربالا می‌زد. به همین خاطر یقین داشتم خیلی ماندنی نیست و دیر یا زود خود را به رفیقش می‌رساند.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط