۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

نامش حسین، رسمش حسینی

نامش حسین، رسمش حسینی

نامش حسین، رسمش حسینی

جزئیات

مروری بر زندگی شهید مدافع امنیت، حسین اوجاقی/ به مناسبت ۳۰ شهریور، سالروز شهادت شهید اوجاقی در اغتشاشات تبریز، سال ۱۴۰۱

30 شهریور 1402
شهید مدافع امنیت حسین اوجاقیاشاره: برخی‌ها انگار از گهواره برای ماموریتی ویژه تربیت شده‌اند. خاصه که اسمشان هم وام‌دار ارباب شهیدان باشد. شهدا را می‌گویم، همان بلند مقامان که می‌روند تا ذره‌ذره برای این خاک و دیار، عزت و آبرو بخرند. می‌روند تا آیندگان نگویند عزت ما را به خفت دشمن حراج کردید. راه‌ و رسم‌شان از همان کودکی با دیگران توفیر دارد. بی‌حکمت نیست که در خواب و بیداری به ما می‌رسانند که در دامان سیدالشهدا آسمانی شده‌اند. «حسین» همان کسی است که با آنکه نبود و ندید ایستادگی‎های مردان انقلاب و دفاع مقدس را، اما از تبار همان بزرگ‌مردان بود و آزمون ایستادگی را با سربلندی پاس کرد. آنچه می‌خوانید تنها ذره‌ای‌است از صفحه آزمون الهی شهید حسین اوجاقی.

شروع آزمون الهی
دو برادر بودند. حسین برادر اول، متولد هفتم مرداد ١٣٧١. آقا مهدی برادر کوچک او متولد ١٣٨١ است. قبل از آنکه حسین به دنیا بیاید، قرار بود اسمش را «حسام» بگذارند. وقتی از بیمارستان شمس تبریز به خانه آمدند، مادر به پدر گفت «پس اسم فرزندمان حسام شد؟» حاج آقا که همیشه مادر را عیال خطاب می‌کند، گفت «نه عیال، خواب دیدم که اسمش را باید حسین بگذاریم.» آخر در خواب دیده‌بود در دسته سینه‌زنی سیدالشهدا گریه می‌کند که سیدی وسط دسته پیش او می‌آید. نمی‌تواند چهره‌اش را ببیند، ولی عمامه سیاه داشته‌است. آن بزرگوار دستش را روی شانه حاجی می‌گذارد و می‌گوید «چرا داری گریه می‌کنی؟ خدا به شما پسری خواهد داد که اسمش را حسین می‌گذارید.»
حسین دوران دبستان را در مدرسه نور تبریز گذراند. وقتی دید همیشه پدر و مادرش پای ثابت راهپیمایی‌ها و هیئت‌ها هستند، خودش هم با عشق و داوطلبانه در سیزده‌سالگی عضو بسیج دانش‌آموزی شد. از آنجا بود که برنامه‌های بسیج را پی‌گیری می‌کرد. وقتی به سن هفده‌سالگی رسید، توانست هیئت کوچکی را به نام «هیئت جوانان علی‌اکبر» در منطقه خودشان راه‌اندازی کند. بعد از آن، وارد بسیج دانشگاه شد و در مساجد و هیئت‌ها هم حضور مداوم داشت. از همان‌جا مسئولیت فرماندهی حوزه بسیج عمار را در مسجد فاطمیه عهده دار شد.

رسمِ حسینی
از همان بچگی خیلی مقید به حلال و حرام بود. یک‌بار که به اتاق محل کار مادرش رفته‌بود، گفت «می‌خواهم بروم سر جلسه امتحان. خودکار یادم رفته بیاورم.» مادر گفت «برو خودکار روی میزم هست بردار.» به مادر گفت «مامان، می‌خواهی من بروم ورقه امتحانی‌ام را با بیت‌المال بنویسم؟»
در این چند سالی که درگیر کرونا بودیم، لباس می‌پوشید و به صورت جهادی تمام منطقه تحت‌الشعاع پایگاه اداره غله را سم‌پاشی می‌کرد. با آنکه فرمانده پایگاه بسیج مسجد فاطمیه حوزه عمار بود و حوزه‌شان فضای بسیار کوچکی داشت، کاری کرده‌بود که تمام جوانان جذب شوند.

کار که عار نیست
پدر و مادرش هر دو کارمند اداره غله استان بودند. بعد از آنکه حسین فوق لیسانس حسابداری گرفت، قسمت شد جذب اداره غله استان شود. مادر، حالا که خاطراتش را ورق می‌زند، تازه به یاد می‌آورد که چقدر پسرش را در استخدام آنجا اذیت کردند. فوق لیسانس جامعه به خاطر نداشتن سابقه کاری باید کار‌های خدماتی و نظافت فضولات حیوانات را انجام می‌داد. مادرش که نگاه می‌کرد، ناراحت می‌شد و اشک می‌ریخت. حسین به دوستش شهید مدافع امنیت حسین اوجاقیگفته بود «جلوی من بایست که مادرم مرا نبیند. ناراحت می‌شود.» یک روز وقتی اشک مادر را دید، گفت «مادر چرا گریه می‌کنی؟» مادر گفت «فدایت شوم تو درس خواندی که این مدلی کار کنی؟» حسین با آن روحیه بسیجی که داشت، به مادر گفت «مامان، چرا خودت رو اذیت می‌کنی؟ کارکردن که عیب نیست. من برای به دست آوردن نان حلال هر کاری می‌کنم.»

سوغات کربلا
راوی: مادر شهید
اربعین امسال چون حسین مرخصی نداشت، با ما همراه نشد. همیشه به من می‌گفت «مادر دختر که نداری و پسر‌ها هم زیاد حواسشان به مادر‌ها نیست. پس به خودت برس.» وقتی اسفند سال گذشته بازنشسته شدم، برایم جشن بازنشستگی گرفت و گفت «مادر ۳۵ سال صادقانه خدمت کردی. از این به بعد، برای خودت باش. هرچه از دستت برآمد، برای من و مهدی کردی. دیگر به فکر خودت باش.»
قبل از اینکه در راهپیمایی اربعین شرکت کنم، سه روز در اردوی راهیان نور شمال غرب مرز کردستان در بخش مرز سیران شرکت کردم. وجب به وجب این منطقه خاطراتی از ایثار و شهادت بود. جایی که ده شهید گمنام داشت که به دست ضد انقلاب منطقه به شهادت رسیده‌بودند. شهدایی که منطقه را از چنگال ضد انقلاب خارج کرده‌بودند. گویا خدا می‌خواست با دیدن این منطقه، مرا برای شهادت حسین آماده کند. بعد از برگشت از آنجا با یک روز فاصله عازم پیاده‌روی اربعین شدم. حسین مرا بدرقه کرد. موقع خداحافظی باخنده به من گفت «مامان دعا کن عاقبت به‌خیر شوم.»
بعد از انجام اعمال مسجد کوفه، راهپیمایی خود را شروع کردیم. هر قدم که برمی‌داشتم، برای فرج مولا صاحب‌الزمان(عج) و سلامتی حضرت آقا و همچنین عاقبت به‌خیری بچه‌های مملکتم و بعدش، حسین و مهدی دعا می‌کردم.
در آخرین عمود ۱۴۴۶ که مشرف به حرم حضرت عباس(ع) می‌شد، بعد از عرض ارادت، در زیارت سرداب سیدالشهدا در قبه سیدالشهدا(ع) دعا کردم و گفتم: «آقا تو را به جان مادرت حضرت زهرا(س) که خیلی دوستش داری، قَسمت می‌دهم حسین من را عاقبت به خیر کن.» ۲۹ شهریور به تبریز رسیدیم. ساعت دوونیم صبح حسین دنبالم آمد و با خنده از من پرسید «برای من چه سوغاتی آوردی؟» گفتم: «چیزی نیاوردم. فقط عاقبت به‌خیری‌ات را از ارباب خواستم.»

روز امتحان
راوی: مادر شهید
حسین همیشه از نیرو‌های تامین بسیج در ماموریت‌ها بود و هروقت بیرون بود، به من چیزی نمی‌گفت تا نگران نشوم. هر موقع پیام می‌دادم که حسین دیروقت است. من هنوز نخوابیده‌ام. به من می‌گفت «نگران نباش.» در صورتی که همان زمان در عملیات بود. روز سی‌ام شهریور ناهارش را که خورد، با موتورش رفت. ساعت هفت بعدازظهر پدرش به من گفت «خیابان‌ها خیلی شلوغ است. پاشو زنگ بزن. ببین حسین کجاست؟» انگار به دلش الهام شده‌بود که قرار است خبری شود. به حسین زنگ زدم، اما گوشی‌اش را جواب نداد. حواسم نبود که با دوستانش در عملیات هستند. شهید مدافع امنیت حسین اوجاقیساعت نه شب به من زنگ زدند. گفتند «چون جو شهر ناآرام است، آقا مهدی، پسر کوچکم، را نمی‌توانیم به خانه بفرستیم.» مهدی گوشی را گرفت. با من حرف زد و متوجه شد ما هنوز از شهادت حسین بی‌خبر هستیم. برای همین به من گفت «شاید داداش امشب نتواند منزل بیاید.» ساعت ده شب، غریبه‌ای زنگ زد. از نوع صحبت‌هایش متوجه شدم برای حسینم اتفاقی افتاده و در بیمارستان بهبود بستری شده‌است. پدرش رفت و با گروهی آمد. هرکس چیزی می‌گفت. بعد از گفتن وقایع، متوجه شدم ضربه چاقو به قلبش خورده‌است. او را عمل می‌کردند. ممکن بود بعد از عمل جراحی مقاومت کند و زنده بماند. اما بعد به من گفتند «حاج خانم، شهادت حسین را تبریک می‌گوییم.» من هم گفتم «خدا امانتی را به ما داد و خودش هم صلاح دید و از ما گرفت.»


خاطره مداحی شهید در کربلای معلی
در هجده‌سالگی، روز عرفه که دسته جمعی به زیارت سیدالشهدا(ع) رفته بودیم، حسین مداح بود. در باب‌القبله یکی از دوستانش برای حسین صندلی گذاشت و گفت «بیا برای ما مداحی کن. صدای هر کسی در حرم سیدالشهدا(ع) نمی‌پیچد. تو قدر این لحظات را بدان که داری کجا مداحی می‌کنی.»
حسین هر سال ۲۸ صفر با سیاهی لباسش به مشهد برای زیارت امام‌رضا(ع) می‌رفت و می‌آمد. بعد از شهادت امام رضا(ع) لباس سیاه خودش را بعد از دو ماه محرم و صفر در می‌آورد. بعد از سفرش می‌آمد و می‌گفت «لباس سیاهم را که برای عزاداری سیدالشهدا(ع) بوده، برایم نگه دار.» امسال پسرم لباس سیاهش را که برای سیدالشهدا(ع) بود، در نیاورد و با همان لباس به درجه رفیع شهادت نائل آمد. لباس سیاه سیدالشهدا(ع) کفن حسین شد.

نویسنده: امیرعلی مروتی

مقاله ها مرتبط