۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

زیارت ضریح چشم‌هایش

زیارت ضریح چشم‌هایش

زیارت ضریح چشم‌هایش

جزئیات

گفت‌وگو با مادر و پدر شهید مدافع حرم، مرتضی عطایی/ به مناسبت ۲۱ شهریور، سالروز شهادت شهید عطایی در لاذقیه سوریه، سال ۱۳۹۶

21 شهریور 1402
اشاره: خانه پدری آقا‌مرتضی، بعد از گذرِ یک ‌سال از شهادتش، پر است از عکس‌های او. دیوارهای بیرونی و درونی خانه، چشم‌هایش را در برابرمان ترسیم می‌کند. چشم‌هایی که نگاه‌های عمیقش هر که را با او دم‌خور بود، مجذوب کرده است.
پدر آقامرتضی، با این که مدام بغض می‌کرد و چشم‌هایش گلوله‌های آتش بود، با حرف‌ها و شوخی‌هایش بی‌وقفه ما را می‌خنداند، مادرش اما در سکوتی خلسه‌وار به حرف‌های‌مان گوش می‌داد و گه‌گاهی مسائلی را یادآوری می‌کرد. حافظه قوی و ریزبینی‌اش در مسائل، مدام به داد گفت‌وگوی گرم و صمیمانه‌مان می‌رسید و آن را در مسیری درست هدایت می‌کرد.
وقتی حرف‌ها گل کرد و قصه آقامرتضی تا لحظه شهادت پیش رفت، وقتی مادر آقامرتضی تعریف کرد که کاملا برای شنیدن خبر شهادت او آماده بوده است، بی‌طاقت شدم و پرسیدم این همه صبر و آرامش چطور وجودتان را گرفته است. مگر می‌شود مادر باشی و خبر شهادت فرزندت را بدهند و تو فقط راضی باشی به رضای خداوند؟! داستان حسین علیه‌السلام را برایم تعریف کرد و ام‌البنین را. قصه‌ای که شاید تا قبل به افسانه می‌ماند و حالا برایم رنگ واقعیت گرفته بود. کار به این‌جا که رسید، گلوله‌های سرخ چشم‌های پدر آقامرتضی، شروع به باریدن کرد. صدایش لرزید و گفت: «‌به خدا قسم، مرتضی که سهل است، دو پسر دیگرم فدای سر حسین (ع)!» سکوت کردم. خواستم مقاومت کنم و سوال‌ها را ادامه دهم و پایبند اصول حرفه‌ای خبرنگاری‌ام باشم، اما گریزی از این توفان نبود. مقابل ضریح چشم‌های آقامرتضی، همگی خیس باران شدیم.


پدر و مادر شهید مدافع حرم مرتضی عطاییپدرم بنده‌خدا، وضع مالی خوبی نداشت، اما خیلی دین‌دار و مقید بود. یادم هست مدرسه‌ که می‌رفتم، تازه سینما رفتن بین جوان‌ها باب شده بود. دوستانم آخر هفته‌ها می‌رفتند سینما و می‌آمدند برای بقیه تعریف می‌کردند. دمغ شده بودم حسابی. سینما از فکرم بیرون نمی‌رفت. یک روز جمعه پدرم فهمید دردم را. با این که اصلا از سینما خوشش نمی‌آمد و پول چندانی هم برای این خرج‌های اضافی نداشت، مرا برد سینما. شنبه که رفتم مدرسه، هیچ کس باورش نمی‌شد رفته‌ام سینما و آخرین فیلم روی پرده را دیده‌ام.
شبیه پدر خدا بیامرزم، همیشه سعی می‌کردم با بچه‌هایم رفیق شوم. حالا هم که از خدا ۶۸ سال عمر گرفته‌ام، با نوه‌هایم حرف‌های درِگوشی داریم. از سر و کول من بالا می‌روند و هر چیزی که خجالت می‌کشند با پدر و مادرشان در میان بگذارند، راحت به من می‌گویند.
***
زندگی خوبی با آقاحیدر داریم. خدا به‌مان شش فرزند داده. سه تا دختر و سه تا پسر، سه تا پسری که یکی‌شان مرتضی بود. مرتضی پر کشید، آن دوتای دیگر هم الان سوریه هستند. حاج‌آقای ما،‌ لوله‌کشی بلد بود. وقتی ازدواج کردیم، در راه‌آهن استخدام شد. وقتی فهمیدند دست به آچار است، گذاشتندش مسئول تاسیسات. بعد از ظهرها اما بیکار نمی‌ماند. می‌رفت سرِ کار. الحمدلله وضع‌مان خوب بود و دست‌مان به دهان‌مان می‌رسید.
کم‌کم حال و هوای انقلاب بر مشهد چیره شد. مردم دیگر مثل قبل، دست و دل‌شان به کار و زندگی که داشتند نمی‌رفت. من و حاج‌آقا هم همین‌طور. تمام راهپیمایی‌های سال ۵۷ را شرکت کردیم. من دست مرتضای دو ساله‌ام را می‌گرفتم و با آن‌ که دخترم آزاده را باردار بودم به خیابان می‌زدیم. حاج‌آقا هم پسر اول‌مان را با خودش می‌برد. با این که گه‌گاهی می‌دیدیم جوانانی جلوی روی‌مان شهید می‌شوند، اما از مردن نمی‌ترسیدیم. انقلاب که پیروز شد همان روزهای اول،‌ حاج‌آقا از راه‌آهن مامور شد به کمیته. دیگر شب و روز نداشت. یک مدت گذشت تا دوباره برگشت راه‌آهن.
***
پسرهایم مثل خودم همه دست به آچار شدند. همه‌شان یک کیسه ابزار مختلف همیشه همراه داشتند و برای خودشان شده بودند اوستا. مرتضی هم بچه زرنگی بود. لوله‌کشیِ چندتا از بزرگ‌ترین هتل‌های مشهد دستش بود. درآمدش هم خوب بود. برای خودش خانه و ماشین و مغازه داشت. این خانه را که ساختیم، یک طبقه‌اش مال مرتضی شد، اما نیامد این‌جا. می‌خواست نزدیک مرکز شهر باشد و وقتی هم مشهد نیست خانمش به خانه پدری‌اش نزدیک باشد تا رفت و آمد برایش سخت نشود.
بعد از انقلاب، افتخار کفش‌داری حرم را پیدا کردم. مرتضی هم حرم خادم بود البته مدت‌ها بعد فهمیدم. خیلی تودار بود. من حتی نمی‌دانستم فرمانده تیپ فاطمیون بوده است.
***
مرتضی ما را زیاد کربلا می‌برد؛ شاید ۲۰ مرتبه یا بیش‌تر. تعداد دقیقش را نمی‌دانم. راه و چاه عراق را بلد بود. یک اتوبوس می‌گرفت و به کل فامیل اعلام می‌کرد. هر که می‌خواست، بار و بندیلش را می‌بست و راهی می‌شد. خودش می‌شد خادم و مسئول کاروان. می‌رفتیم لب مرز و از آن‌جا هم اتوبوس می‌گرفت به سمت نجف. خودش برنامه‌ریزی می‌کرد و هزینه‌ها را بین همه تقسیم می‌کرد. همه هم قبولش داشتند. هتل هم که می‌گرفت، اول همه را جا می‌داد در اتاق‌ها و بدترین اتاق را برای خودش برمی‌داشت. بارها دیدم با این که تازه رسیده بودیم و همه خستۀ راه و مشغول استراحت بودند، مرتضی راه می‌افتاد سمت حرم.
همیشه در کربلا بدون کفش بود. یک‌بار دیدم لنگ می‌زند. به اصلاح ما مشهدی‌ها پایش لته‌پیچ است. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «دم حرم داشتند تعمیرات می‌کردند، حواسم نبود، میل‌گرد رفت توی پایم.»
همه بچه‌هایم الحمدلله خوب بزرگ شدند و به سر و سامان رسیدند. مرتضی برایم با آن‌های دیگر فرقی نمی‌کرد، اما به آن‌جایی که باید برسد، رسیده بود. آرام‌آرام می‌دیدم که از دنیا و تعلقاتش کنده می‌شود. بال‌هایش را می‌دیدیم که رشد می‌کنند و تنومند می‌شوند. با همان بال‌ها از زمین کند و پر کشید.
***
مرتضی با بچه‌ها بهتر از بزرگ‌ترها ارتباط می‌گرفت. مشهور بود به‌ عمو بادکنکی بس که پشت ماشینش پر بود از بادکنک و یک کپسول گاز هلیوم. هرجا می‌رسید صندوق عقب را بالا می‌زد و دست هر بچه‌ای یک بادکنک می‌داد.
مرتضی مسئول آموزش بسیج محله بود. مدام جلسات هفتگی داشتند و به هر بهانه‌ای جوان‌ترها را جمع می‌کردند در مسجد. حاج‌خانم گاهی برای‌شان غذا درست می‌کرد تا دور هم بخورند. الان هم محمد، پسر کوچک‌ترم مسئول آموزش بسیج شده.
شهید مدافع حرم مرتضی عطاییمرتضی دو ماهی مشهد نبود. یک‌جورهایی غیب شده بود. هی زنگ می‌زدیم، می‌گفت درگیرم، کلی کار ریخته سرم و بهانه می‌آورد. عادت به ندیدنش نداشتم. بالاخره سر و کله‌اش پیدا شد. فهمیدیم برای آموزش به تهران رفته بوده. با این که بدن ورزیده‌ای داشت و حتی دوره آموزشی هم دیده بود، اما باز نگذاشتند برود سوریه. مرتضی کوتاه نیامد و بالاخره به عنوان نیروی افغانی ثبت‌نام کرد و رفت. بعدها فهمیدم یکی دو بار که خودش را آن‌جا نشان داده بود و متوجه شده بودند حسابی پای کار است، قبولش کردند. شده بود فرمانده نیروهای افغانی. هیچ‌ کس از فامیل این را نمی‌دانست تا بعد از شهادتش.
اولین‌بار که رفت سوریه،‌ از آن‌جا به‌ام زنگ زد. گفت: «بابا، من سوریه‌ام.» تا این را گفت سریع پرسیدم: «با چه هدفی رفتی؟!» یک کم سکوت کرد. گفتم: «اگه رفتی خودتو ثابت کنی و به‌خاطر دلت رفتی، اصلا به درد نمی‌خوره. اگه به‌خاطر خدا رفتی، خدا ازت قبول کنه.» گفت: «دعا کن که همین‌طور باشه.»
هربار می‌خواست برود سوریه، جلوتر زنگ می‌زد، به من می‌گفت. هیچ وقت مخالفت نمی‌کردم. به‌اش می‌گفتم: «مادر، برو خدا به همراهت.» وقتی هم که از سفر می‌‌آمد،‌ یکسره کارش رفتن و سر زدن به خانه‌های شهدای افغانی بود. مدام می‌گفت: «این‌ها خیلی غریبند.» مرتضی با این رفت و آمدهایش، هرکاری که می‌توانست و از دستش برمی‌آمد برای‌شان انجام می‌داد.
یک‌بار دستش مجروح شده بود. رفت تهران تا عمل کند. نمی‌توانست انگشتش را درست تکان دهد. با این که کارش لوله‌کشی بود، اصلا برایش مهم نبود می‌تواند با آچار کار کند یا نه. به پدرش گفته بود خدا را شکر باز هم می‌توانم اسلحه دستم بگیرم. مرتضی هدف‌های بزرگ‌تری داشت. اگر شهریور ۹۵ هم شهید نمی‌شد، یا حتی اگر جنگ سوریه هم تمام می‌شد، آن‌قدر از دنیا کنده شده بود که عاقبتش بالاخره شهادت بود.
آخرین‌بار که همگی دور هم جمع شدیم، ‌مرتضی خیلی دیر آمد. وقتی رسیدند، پسرش علی را کشیدم کنار. به‌اش گفتم: «پدر صلواتی! تا الان کجا بودید؟!» خندید و گفت: «بابام کار داشت، دیر شد.» گفتم: «چی کار داشت؟» هی من‌ّو‌من کرد. گفتم: «بگو ببینم!» گفت: «آخه بابام گفته به کسی حرفی نزنم.» گفتم: «از کی تا حالا بابایی شده کسی؟!» گفت: «بابایی! به‌ات می‌گم ولی به بابام حرفی نزنی‌ها!» گفتم: «قول مردونه.» گفت: «بابام امروز گوسفند کشت. گوشتش رو خرد کرد و بسته‌بندی کردیم. بردیم دم خونه شهدای افغانی پخش کردیم. به‌خاطر همین دیر شد.» پیشانی‌اش را بوسیدم و سکوت کردم. کارهای مرتضی همیشه باعث می‌شد احساس غرور کنم.
***
همه می‌دانستند شهید شده، جز من و پدرش. دیدم بچه‌ها یکی‌یکی آمدند خانه ما. خواهرم هم آمد. گفتم: «چی شده؟ چه خبره؟» خواهرم بغض داشت. گفت: «هیچی، مرتضی زخمی شده.» گفتم: «این که تازگی نداره. مگه تا حالا کم مجروح شده؟» گفت: «آخه این‌بار خیلی جدی‌تره.» گفتم: «هرچی خدا بخواد. این بچه راهش رو پیدا کرده. ما هم برای شنیدن همه چیز آماده‌ایم.» دخترم آمد یک قرص گذاشت کف دستم. گفت: «مامان، اینو بخور.» گفتم: «این چیه؟ نمی‌خورم.» گفت: «آرام‌بخشه.» قرص را خوردم ولی تا صبح با خودم فکر کردم. مطمئن بودم مرتضی شهید شده ولی هرچی سوال می‌کردم کسی جواب نمی‌داد. بالاخره صبح شد. با حاج‌آقا رفتیم خانه پسرم. دیدم همه دارند گریه می‌کنند. گفتم: «بگید به من چی شده؟» بالاخره یکی زبان باز کرد و گفت: «مرتضی به آرزوش رسید.» این جمله را که شنیدم، آرام شدم. همه بی‌قراری‌ها و همه دلشوره‌ها یک‌هو از دلم رفت. پدرش سجده کرد. گفت: «خدایا! این فرزند را از ما بپذیر. خون بچه‌ام، از خون بچه‌های امام حسین که رنگین‌تر نبود. مرتضای من تنها نه، ‌هر سه پسرم فدای سر امام حسین(ع)
***
شهید مدافع حرم مرتضی عطاییبرادر مرتضی موقع شهادتش سوریه بود. همه کارها را هماهنگ کرد تا خیلی سریع، پیکر مرتضی به مشهد برسد. همراه مرتضی دو شهید افغانی هم که یکی هشت ماه و دیگری دو ماه پیش شهید شده بودند به مشهد آمدند. به‌خاطر وصیت خاص مرتضی، در تشییع جنازه‌اش جمعیت موج می‌زد. آن دو شهید افغانی هم هم‌زمان با مرتضی تشییع شدند. پسرم در شهادتش هم به فکر هم‌رزمان غریبش بود.
چند وقت بعد از شهادت مرتضی، با حاج‌خانم رفتیم سوریه. پسر بزرگم مرا تا خط مقدم برد. از نزدیک، وضعیت‌شان را دیدم. حاج‌خانم در نِبِل ماند و من رفتم محل شهادت مرتضی را دیدم. بنیاد شهید سوریه، همان‌جا به ما تقدیرنامه داد و از خدمات مرتضی قدردانی کرد. از سوریه که برگشتم دلم هوایی شد بروم آن‌جا بجنگم.
آن‌زمان به پسر کوچکم محمد اجازه نمی‌دادند برود سوریه. یک روز که از سپاه آمدند دیدن ما، گفتند درخواستی ندارید؟ گفتم: «چرا، یک چیزی می‌خواهم.» گفتند: «بفرمایید.» محمد می‌دانست چه می‌خواهم بگویم. گفتم: «اجازه بدید محمد هم برود سوریه.» گفتند: «نمی‌شه! برادرش شهید شده، آن یکی هم که الان سوریه است.» گفتم: «پس بذارید خودم بیایم.» مجلس به هم خورد. گفتند: «این چه حرفیه؟! شما می‌خواید آبروی ما در مجامع بین‌المللی بره. بگن جوون‌هاشون ته کشیدن، از پیرمردها برای جنگ استفاده می‌کنن؟!» گفتم: «من همچین نیتی ندارم. می‌خوام یه گوشه از کار رو بگیرم.» دیدند حریف ما نمی‌شوند، گفتند: «باشد، همان محمدآقا بیاید بهتر است.»
***
مرتضی تا وقتی زنده بود، زندگی خوب و راحتی برای خانم و بچه‌هایش درست کرده بود. شغل خوبی داشت و کارش را بلد بود. میانگین روزی ۲۰۰ هزار تومان درآمد داشت. برای خانواده‌اش حسابی خرج می‌کرد. بچه‌هایش لب تر می‌کردند، برای‌شان مهیا می‌کرد، اما حالا که رفته، خانمش با دوتا بچه محصل، از بنیاد شهید یک میلیون و پانصد هزار تومان حقوق می‌گیرد. این‌ها را گفتم که آن‌هایی که می‌گویند به شهدای مدافع حرم پول آن‌چنانی می‌دهند بدانند. هرچند که در بهترین شرایط هم ما حاضر نبودیم مرتضی را از دست بدهیم یا حتی دست و پای مرتضی از بین برود.
دعا کنید برایم که عاقبتِ مرتضی نصیب من هم بشود. من هم با امید به شهادت زندگی می‌کنم.

نویسنده: زهرا عابدی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط