۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

روزهای سخت فرمانده

روزهای سخت فرمانده

روزهای سخت فرمانده

جزئیات

گفت‌وگو با حاج‌عباس هواشمی از همرزمان سردار شهید علی هاشمی/ به مناسبت ۲۴ اردیبهشت، سالروز بازگشت و تشییع پیکر شهید هاشمی در سال ۱۳۸۹

24 اردیبهشت 1402
سید صباح موسوی همرزم شهید سردار علی هاشمیبا علی هاشمی وقتی آشنا شدم که مسئول کتابخانه مسجد امام زین‌العابدین خیابان پنجم حصیرآباد بود. باسواد و سربه‌زیر به نظر می‌آمد.
بعد از پیروزی انقلاب و تاسیس کمیته ابوذر در حصیرآباد، آشنایی‌ام با علی بیش‌تر شد. یک شب که با بچه‌ها رفتیم دم خانه‌شان، پدر علی در را باز کرد. نگاه متعجبی به من انداخت و با شوخ‌طبعی همیشگی‌اش گفت «این بچه‌های کم‌سن و سال، عقل درست و حسابی ندارن که دنبال این کارها می‌رن. شما چرا با این سن و سال، عقلت رو از دست دادی و با این بچه‌ها راه افتادی؟» راست می‌گفت. من حداقل هشت نه سال از علی بزرگ‌تر بودم. خندیدم و جواب دادم «بله درست می‌گید.» گفت «معلومه که درست می‌گم. اگه عقل درست و حسابی داشتید که مثل همه مردم شب تو خونه‌هاتون می‌موندید! آخه شما چه‌کارۀ کشورید که می‌گیرید و می‌بندید؟ اگه شاه برگرده، می‌خواید تو کدوم سوراخ قایم بشید؟!»
شاه برنگشت و سپاه تشکیل شد. علی هم عضو سپاه شد. فرمانده سپاه حمیدیه، علی نظرآقایی از بچه‌های محله حصیرآباد اهواز بود و علی هم کنارش کار فرهنگی می‌کرد. بعد از شهادت نظرآقایی، علی شمخانی، علی هاشمی را به جای او معرفی کرد.
علی وقتی مسئولیت سپاه حمیدیه را به عهده گرفت، شاید ۱۸ سالش بود. متانت، وقار و نجابتش او را از بقیه متمایز می‌کرد. کم‌رو و کم‌حرف بود، اما جدی و مخلص و قابل اعتماد. باتدبیر بود و در تشخیص توانمندی نیروهایش اشتباه نمی‌کرد. به‌شان اعتماد می‌کرد و به آنان میدان می‌داد.
مشکلات زیاد بود ولی علی با وجود سن کم، با صبوری فشارها را تحمل می‌کرد و با درایت مشکلات را حل می‌کرد. آن‌هایی که از علی هاشمی فقط اسمش را شنیده بودند، وقتی می‌آمدند حمیدیه فکر می‌کردند با یک مرد چهل پنجاه سالۀ هیکلی و درشت و قد و قواره‌دار روبه‌رو می‌شوند، اما وقتی علی را با قد متوسط و جسم نحیفش می‌دیدند تعجب می‌کردند.
***
شهریور ۱۳۵۹ بود که متوجه تحرکاتی در مرزها شدیم. در سپاه حمیدیه با علی جلسه گرفتیم و درباره اوضاع مرز و تدابیر دفاعی صحبت کردیم. قرار شد تعدادی از نیروهای سپاه در پاسگاه‌های مرزی مستقر شوند. روز بعد، علی من و ۱۰ نفر از نیروهای سپاه را به منطقه برد. من را صدا کرد و به ارتشی‌هایی که در پاسگاه مستقر بودند گفت «ایشون فرمانده نیروهاییه که قراره از طرف ما این‌جا مستقر بشن.» بعد هم از یک تپه ماسه‌ای بالا رفت و با دوربین به پاسگاه‌های عراقی و مواضع آن‌ها نگاهی انداخت. رفت‌وآمد نیروهای عراقی نشان می‌داد قرار است اتفاقی در منطقه بیفتد.
۲۵ شهریور در پاسگاه سابله بودیم که منطقه تبدیل به جهنم شد. عراقی‌ها آتش می‌ریختند و توپخانه ما پاسخ می‌داد. انگار ارتشی‌ها فرمان آتش گرفته بودند. بچه‌ها که تا آن روز چنین حجم آتشی ندیده بودند، نگران به هر سو می‌دویدند. با علی و دو نفر دیگر از بچه‌ها، سنگر به سنگر به افراد مستقر در خط سرکشی می‌کردیم و به آن‌ها دلداری می‌دادیم. آن‌ها ترسیده بودند، حتی بعضی از سربازها گریه می‌کردند.
پنج شش روز بعد، جنگ رسما شروع شد و بستان زیر آتش مستقیم عراقی‌ها قرار گرفت. مردم در حال فرار بودند و ما دست‌مان خالی. نمی‌دانستیم چه کار کنیم. مشکل زیاد داشتیم. مشکل نیرو، اسکان بچه‌های اعزامی از شهرهای مختلف در خط و عقبه، سنگر، پشتیبانی، امکانات و مهمات.
در همان درگیری‌های ابتدایی جنگ، چهار نفر از نیروهای سپاه حمیدیه به شهادت رسیدند و روحیه بقیه بچه‌ها به هم ریخت. نیمه‌های شب علی صدایم کرد و گفت «عباس! حال چند نفر از بچه‌ها خوب نیست. ببرشون اهواز تا خانواده‌هاشون رو ببینن.» گفتم «خب من چرا باید تو این اوضاع برم اهواز؟!» گفت «شما هم برو به زن و بچه‌ات سر بزن. اهواز بمباران شده، شاید ترسیده باشن.» تا این حد حواسش به همه‌ چیز بود.
***
شهید سردار علی هاشمی و همرزمانآبان ۱۳۵۹ سپاه حمیدیه در مقابل عراق یک خط پدافندی‌ از جاده حمیدیه به سوسنگرد ایجاد کرد. با علی در حال بازدید از خط بودیم که دشمن شروع به کوبیدن منطقه کرد. خمپاره‌ای در نزدیکی ما زمین خورد و ترکش بزرگش از بین من و علی گذشت و در دل زمین فرورفت. بادِ ترکش را روی صورتم احساس کردم و کمی ترس برم داشت. علی گفت «نزدیک بود هر دوتامون شهید بشیم!» زبانم نچرخید، جوابی ندادم. دوباره گفت «تا خدا نخواد، کسی شهید و مجروح نمی‌شه. حساب و کتاب داره.»
***
دی‌ سال ۶۰ محور حمیدیه تبدیل به تیپ شد و نام آن را ۳۷ نور گذاشتند، اما عمر تیپ۳۷ نور طولانی نبود و خیلی زود منحل شد. فرماندهی سپاه شهرهای سوسنگرد، هویزه، بستان و حمیدیه را به علی هاشمی سپردند تا با استفاده از کادر تیپ۳۷، منطقه دشت آزادگان را اداره کند.
علی هاشمی از انحلال تیپ، دل ‌خوشی نداشت. می‌گفت «با نگه‌داشتن ما در سپاه سوسنگرد به ما ظلم کردن. ما می‌تونستیم تیپ و لشکر تشکیل بدیم. می‌تونستیم گوشه‌ای از جنگ رو اداره کنیم.» علی را از نیروی رزمی به شهر کشانده بودند، اما مشغول به کار شد و سعی کرد نیروهایش را دلگرم کند.
زمانی که علی اداره شهرها را بر عهده گرفت، علاوه بر سروسامان دادن امور، به دنبال انجام طرح‌های بزرگ بود تا بتواند نقشی در جنگ داشته باشد. یکی از این طرح‌ها این بود که پاسگاه‌های حاشیه هور را احیا کند. بلافاصله تقسیم ‌کار و سازمان‌دهی بین نیروها انجام شد و از روز بعد، مقدمات استقرار نیروها در مکان‌های مشخص صورت گرفت. هنوز یک ماه نشده بود که نیروهای علی و بومی‌ها همۀ مرز را در اختیار گرفتند و در بعضی قسمت‌ها تا چند کیلومتر هم داخل هور مستقر شدند. بعد از چند ماه که امنیت منطقه برقرار شد علی گفت «من یه طرحی دارم برای این منطقه که می‌تونه هم امنیت رو برقرار کنه، هم بومی‌ها رو راضی کنه.» پرسیدم «چه طرحی؟» گفت «حراست مرزی! یه نیرویی تشکیل بشه به نام حراست مرزی، تا هم امنیت منطقه تامین بشه، هم یه درآمدی باشه برای مردم این‌جا.» طرح نتیجه داد و حدود پانصد نفر از نیروهای مستعد و بیش‌تر بسیجی، عضو تشکیلات حراست مرزی شدند و آموزش دیدند.
***
چند روز پس از عملیات ناموفق والفجر مقدماتی، آقامحسن و صیادشیرازی به جفیر آمدند. می‌خواستند هور را ببینند. حرکت کردیم و با دوتا قایق تا ابتدای آبراه رفتیم. آقامحسن اصرار داشت جلوتر برود تا خودش منطقه را از نزدیک ببیند. علی راضی نبود چون کار خطرناکی بود. بالاخره آقامحسن را راضی کردیم به گزارش‌های ما اطمینان کند. علی تمام اطلاعاتی را که از هور جمع‌آوری می‌کرد به آقامحسن ‌داد و در مورد چگونگی کار در آن صحبت ‌کرد.
یک روز آقامحسن سرزده آمد سپاه سوسنگرد و یک ساعت به‌طور خصوصی با علی صحبت کرد. بعدها فهمیدیم باید قرارگاهی به فرماندهی علی هاشمی تاسیس شود. به مجموعه‌ای از نیروها که به «بچه‌های مسجد جزایری» معروف بودند و زیر نظر حمید رمضانی کار اطلاعاتی می‌کردند هم ابلاغ شد تا به نیروهای علی بپیوندند.
سردار شهید علی هاشمی و همرزمانقرارگاه نصرت ابتدا در بقایای خانه‌هایی که در روستای رُفَیع مانده بودند شروع به کار کرد. هیچ ‌کس از هدف قرارگاه چیزی نمی‌دانست. ما سوال نمی‌کردیم و فقط ماموریتی را که به ما داده می‌شد، انجام می‌دادیم. ماموریت نیروها شناسایی و جمع‌آوری اطلاعات در منطقه هور بود. نیروهای اطلاعاتی عین بومی‌ها دشداشه و چفیه می‌پوشیدند و وسایل ماهیگیری برمی‌داشتند و با بلم‌های رایج صیادان به دل هور می‌زدند. در هر بلم هم یکی دو نفر از بومی‌های مورد اعتماد، همراه گروهای اطلاعاتی می‌رفتند. افراد بومی، هم راهنمای منطقه بودند و هم پارو می‌زدند.
نیروهای شناسایی باید آبراه‌های موجود بین ایران و عراق را شناسایی و از هر آبراه گزارشی ارایه می‌کردند تا طول و عرض و عمق آبراه و نوع نیزار و سهولت یا سختی مسیر و میزان خطرناک بودن آن مشخص می‌شد. این کار در چند ماه و با رعایت کامل اصول حفاظت انجام شد و از خیلی از مناطق فیلم و عکس تهیه شد. این شناسایی‌ها مقدمه انجام عملیات خیبر بود. قرارگاه نصرت در عملیات خیبر بیش از سیصد شناسایی در کم‌تر از یک سال انجام داد.
***
سال ۱۳۶۳ قرارگاه نصرت از حالت سری خارج شده بود، اما نیروهای اطلاعاتی هم‌چنان با رعایت اصول حفاظت، در حال شناسایی منطقه بودند که طرح عملیات بدر داده شد. عملیات سختی که با وجود مقاومت بچه‌ها به مشکل خورد. عراقی‌ها منطقه را مثل نقل و نبات با توپ و موشک زیر آتش ‌گرفته بودند. رزمندگان تا روز ششم هم مقاومت کردند، اما بعد از ظهر روز ششم، منطقه غرب هور را از دست دادند.
بعد از عملیات بدر گاهی اوقات که با علی تنها می‌شدیم از شهدا حرف می‌زد. یکی‌یکی اسم‌شان را می‌برد و می‌گفت «خدا اون‌ها رو بیش‌تر از ما دوست داشت. حتما لایق‌تر از ما بودند. چطور شد که ما ماندیم؟! نکنه انقلاب با این ‌همه تلاش و خون صدمه ببینه!» همیشه نگران بود و دغدغه‌های بزرگ داشت.
***
اوایل سال ۱۳۶۴ فرماندهی سپاه تغییراتی در سازمان رزم خود در مورد فعال کردن جبهه‌ها و تغییرات ساختاری در قرارگاه‌ها و یگان‌ها داد. قرارگاه نصرت هم قرار شد قسمت میانی هور را فعال کند. علی یگان عشایر را که همان نیروهای حراست مرزی بودند و در سال ۶۱ جذب سپاه شده بودند، در حاشیه هور و آبراه‌ها و کمین‌ها مستقر کرد. فرمانده این یگان خود علی بود و بهنام شهبازی دستورات او را در گردان‌ها و واحدها اجرا می‌کرد. قرارگاه نصرت در عملیات‌های سال ۱۳۶۴ مستقیم نقشی نداشت، اما علی هاشمی کارهایی را که به قرارگاه واگذار می‌شد بی‌چون ‌و چرا انجام می‌داد.
***
فروردین‌ ۱۳۶۵ بود. یک روز نزدیک ظهر با علی به قرارگاه خاتم رسیدیم. آقامحسن با علی کار داشت. جلسه با حضور ما و دو نفر از فرماندهان کمیته انقلاب تشکیل شد. آقامحسن گفت «قرارگاه نصرت باید پدافندی منطقه چذابه رو تا پیچ کوشک به عهده بگیره.»
منطقه پدافندی، بزرگ و حساس بود و جزایر مجنون جنوبی و شمالی در آن قرار داشت. علی راحت قبول کرد. آقامحسن گفت «یه هلی‌کوپتر در اختیارتون می‌ذارم که شما رو همین الان ببره تو منطقه. سریع باید برنامه‌ریزی کنید و کارتون رو شروع کنید.»
من و علی سوار هلی‌کوپتر شدیم و در مقر سپاه هویزه که شاخه‌ای از قرارگاه نصرت و تیپ۶۲ خیبر بود، پیاده شدیم. علی بلافاصله بچه‌های اصلی قرارگاه را جمع کرد و جلسه‌ای طولانی برگزار شد. صبح فردا، قرارگاهی تاکتیکی روی جاده شهید همت که سیل‌بند شهید باکری را به جزیره شمالی وصل می‌کرد راه‌اندازی شد و چند نفر از نیروها در آن مستقر شدند. تشکیل قرارگاه و استقرار نیروها در کم‌تر از ۴۸ ساعت با فرماندهی علی هاشمی و تقسیم‌ کار او صورت گرفت.
***
سردا ر شهید علی هاشمی و همرزمانهمان سال، فرماندهی کل سپاه، علی را به ‌عنوان فرمانده سپاه ششم امام جعفرصادق(ع) معرفی کرد. مسئولیت علی خیلی سنگین شد. سپاه ششم مسئولیت اداره شهرهای خوزستان و منطقه جنگی را با هم داشت.
علی در سپاه ششم دو جانشین تعیین کرد. یکی عباس صمدی که همیشه در ستاد بود و کارهای اداری به عهده‌اش بود، یکی هم من که جانشین رزمی بودم و باید در قرارگاه تاکتیکی می‌ماندم.
از تابستان سال ۱۳۶۶ هلی‌کوپترهای دشمن کم‌کم به منطقه ما وارد ‌شدند. گاهی تا نزدیک کمین‌ها می‌آمدند و به پشت خطوط دفاعی هم نفوذ می‌کردند ولی ما ضدهوایی مناسبی در منطقه نداشتیم تا بتوانیم آن‌ها را دور کنیم. دشمن متوجه ضعف ما شده بود و با اجرای آتش توپخانه و خمپاره، فشار زیادی به نیروها در خط وارد می‌کرد. علی در این شرایط اصلا آرام و قرار نداشت. دایم در تکاپو بود. بعضی از مسئولان که از پیگیری‌های او خسته می‌شدند می‌گفتند «این علی ما رو بیچاره کرده! روز و شب نداره. نصف ‌شب زنگ می‌زنه، کارها رو پیگیری می‌کنه!»
***
علی نیروهایش را خیلی خوب راضی می‌کرد که کارهای سخت را بدون حمایت و پشتیبانی و تنها با اتکا به داشته‌های خود انجام دهند. زمانی که کسی شهید می‌شد، علی حتما خودش را به مراسم می‌رساند یا اگر مسئله‌ای پیش می‌آمد، چند روز بعد حتما می‌رفت. حتی می‌دیدم که علی دنبال شهید تا بوشهر هم رفته.
محمد بوشهری که شهید شد، علی رفت و خانواده‌اش را دلداری داد. به خانواده شهدا خیلی سر می‌زد و احتیاجات‌شان را برآورده می‌کرد. شهید علی نظرآقایی تنها فرزند پسر خانواده بود. علی هاشمی آن‌قدر به مادر او توجه می‌کرد که این پیرزن می‌گفت «گاهی فکر می‌کنم پسرم شهید نشده.»
***
در اردیبهشت‌ سال ۱۳۶۷ وضعیت جبهه‌ها تغییر کرد. دشمن فاو را پس گرفت و احتمال حمله عراق به جزایر مجنون قوت گرفت. علی هاشمی بیش‌تر به جزایر سر می‌زد و به خطوط پدافندی می‌رفت. منطقه زیر آتش بود و باید با ایجاد شکاف در جاده‌ها موانع بازدارنده‌ای بین ما و دشمن به وجود می‌آمد. کار مهندسی در منطقه زیاد بود و وسایل مهندسی کافی نبود. منطقه به تسلیحات و مهمات بیش‌تری نیاز داشت و به نیروها نمی‌رسید. نارسایی‌ها زیاد بود، جلسه با مسئولان هم فایده‌ای نداشت. علی بیش‌تر در قرارگاه می‌ماند و کم‌تر خانه می‌رفت. می‌خواست وضعیت دفاعی منطقه را بالا ببرد تا دشمن نتواند به سادگی جزایر مجنون را بگیرد، اما دست خالی و تنها نمی‌شد کاری کرد. دشمن با تمام توان به میدان آمده بود و انگار اولین روزهای شروع جنگ داشت تکرار می‌شد. علی که برای حفظ جزایر تلاش زیادی کرده بود، آن روزها حرف‌هایش بوی غم می‌داد.
***
سردار شهید علی هاشمی و همرزماندوم تیر ۱۳۶۷ بچه‌های اطلاعات قرارگاه و بعضی از یگان‌ها اعلام کردند که تردد نیروهای دشمن نسبت به روزهای قبل در منطقه بیش‌تر شده. من به توپخانه دستور آتشباری دادم. علی از اجرای آتش راضی بود. گفت «دشمن انتظار این حجم آتیش رو نداشت، حتما تلفات داده.»
شب سوم تیر علی اصلا نخوابید. با خیلی از مسئولان تماس گرفت و شرایط منطقه را توضیح داد و گفت «ما منتظر شما و کمک‌هاتون هستیم.»
در سنگر مخابرات در حالتی بین خواب و بیداری بودم که یکباره زمین لرزید و صدای مهیب انفجار شنیده شد. ساعت حدود سه صبح بود. همه‌جا را آتش برداشته بود. یگان‌های مستقر در منطقه پشت سر هم تماس می‌گرفتند و از شدت آتش در جزایر می‌گفتند. آتش بعثی‌ها حدود دو ساعت طول کشید. یگان‌ها اعلام می‌کردند که نیروهای‌شان شیمیایی شده‌اند. تماس‌های تلفنی با خطوط جلو قطع شده بود و توپخانه خودی هم کم‌کم خاموش شد.
صبح، احمد غلامپور خودش را به قرارگاه رساند و من را به جاده خندق فرستاد تا به کمک نیروهای مستقر در آن‌جا بروم. به سمت جاده خندق حرکت کردم، اما نگرانی عجیبی داشتم. حدود ساعت ۹ صبح با غلامپور و علی تماس گرفتم و آخرین وضعیت جاده و دژ خندق را گزارش کردم. تا ظهر درگیر نیروهای در خط بودم که دوباره با قرارگاه تماس گرفتم. می‌خواستم با علی صحبت کنم. یکی از بچه‌های مخابرات گوشی را برداشت و گفت «چندتا کبوتر نشسته‌اند تو لونه.» اول منظورش را متوجه نشدم. دوباره گفت «با جایی که کار داری، کبوترها نشسته‌اند!» یک‌دفعه دنیا روی سرم آوار شد. کدی که می‌گفت یعنی هلی‌کوپترهای عراقی در قرارگاه تاکتیکی نشسته‌اند. دیگر علی را ندیدم.

نویسنده: سیدصباح موسوی- مصطفی عیدی
عکاس: حسن حیدری

مقاله ها مرتبط