۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

کام‌روا ...

کام‌روا ...

کام‌روا ...

جزئیات

گفت‌وگو با مهدی کامران، پدر شهید مدافع حرم؛ پاسدار محمد کامران/ به مناسبت ۲۳ دی، سالروز شهادت شهید کامران

23 دی 1402
اشاره: «خیلی وقت‌ها شده است که چیزی را دوست داشته‌ام و از شر آن آگاه نبوده‌ام و خداوند آن را از بنده دور کرده است و خیلی وقت‌ها هم شده که چیزی را دوست نداشته‌ام و از خیر آن آگاه نبوده‌ام و خداوند رحمان آن را به حقیر رسانده است. خداوند رحمان را شکرگزارم که همیشه صلاح مرا خواسته است».
این بخشی از وصیت‌نامه شهید مدافع حرم محمد کامران است که بیست‌وسوم دی سال ۹۴ در کسوت پاسدار در منطقه حلب سوریه به شهادت رسید. آن‌چه پیش روی شماست حاصل گفت‌وگوی ما با مهدی کامران، پدر محمد است.
گفتی چه کام داشت دلت، تا کنم روا
کامی نداشت غیر تو، تفتیش کردمش...


مهدی کامران هستم؛ اصالتا اهل استان اصفهان، روستای دستجرد منطقه جرقویه. دوران جنگ در عملیات کربلای۵، والفجر۴ و عملیات بدر حضور داشتم. سال ۶۱ با خانم خدامی ازدواج کردم و حاصل این زندگی پنج فرزند شد. فرزند سوم‌مان سال ۶۷ به دنیا آمد. برادر همسرم محمد خدامی سال ۶۵ در منطقه مریوان به شهادت رسیده بود و پدربزرگش نام شهید را روی نوزاد ما گذاشت. محمد شش، هفت‌ساله بود که از اصفهان به تهران مهاجرت کردیم و در محله قیام ساکن شدیم.
****
دوران ابتدایی و راهنمایی را در مدارس محله قیام و میدان خراسان گذراند. به یاد دارم زمانی که در مقطع راهنمایی بود و من برای دریافت کارنامه‌اش به مدرسه رفتم، تعدادی از مادران بچه‌ها دور دفتر مدرسه جمع شده بودند و نسبت به نمرات بچه‌های‌شان اعتراض داشتند. آقای سپهری معاون مدرسه که کارنامه محمد را دستم داد، دیدم همه نمرات و معدلش بیست شده، رو به آقای سپهری گفتم من هم اعتراض دارم. گفت «شما دیگه چرا آقای کامران؟!» با خنده پاسخ دادم «آخه بچه من اصلا این‌قدر تو خونه درس نخونده! چه جوری همه نمراتش بیست شده»!!!. آقای ناظم پاسخ داد که کارهایش را در همین مدرسه انجام می‌دهد و نیاز به تلاش بیش‌تری در منزل ندارد.
****
دوران نوجوانی در جلسات قرآن و هیئت‌های محله و بسیج فعال بود. پنج‌شنبه، جمعه و تعطیلات تابستان که می‌شد، پسرها را با خودم سر کارم می‌بردم. اعتقاد داشتم کار و حرفه‌ای یاد می‌گیرند و بیکار نمی‌گردند. محمد در آن دوران بسیار خودساخته شد و مهارت‌های زیادی مثل جوشکاری یاد گرفت که بعدها به دردش خورد.
محل کارم کارخانه خشکبار در دماوند بود. صبح‌ها یک کامیون تخمه می‌آمد و تا شب آماده و بسته‌بندی می‌شد. صاحب کارخانه انسان خیر و دست‌ودل‌بازی بود و مدام به کارکنان اصرار می‌کرد و حتی قسم می‌داد که از آجیل و تخمه‌ها استفاده کنید. محمد در حین کار لب به خشکبار نمی‌زد. یک شب خیلی خسته شده بودیم و نیم ساعت مانده بود تا کارمان تمام شود، گفتیم برویم طبقه پایین چای بخوریم، نماز بخوانیم و استراحتی داشته باشیم. کنار سماور پنج‌ شش ‌تا تخمه ریخته شده بود، بی‌اختیار دستم رفت و یک دانه تخمه بردم سمت دهانم که محمد دستم را گرفت. با اشاره چشم گفت «بابا برندار». خنده‌ام گرفته بود. گفتم «بابا خودشون دارن قسم میدن. مشکلی نداره که ...». گفت «باشه اونا بگن... شما برندار».
****
دیپلمش را در رشته علوم تجربی گرفت، اما عشقش استخدام در سپاه بود. آن قدر اصرار کرد و زیر گوشم خواند تا یک روز تَرک موتور نشاندمش و او را پیش یکی از هم‌ولایتی‌های‌مان در سپاه پاسداران بردم تا از شرایط استخدام به محمد توضیح دهد. گفتند اگر ادامه تحصیل دهد و لیسانسش را بگیرد، بهتر و راحت‌تر می‌تواند جذب شود. شروع کرد برای کنکور درس بخواند و سال 86 در دانشکده افسری امام حسین(ع) پذیرفته شد. روزهای اول که دانشگاه می‌رفت از ذوقش با لباس سپاه می‌خوابید. می‌گفت «من با نذرونیاز توانسته‌ام به این شغل برسم، می‌ترسم از دنیا بروم و مبادا این لباس بر تنم نباشد».
****
چهار سال گذشت و محمد گفت ما را طبق نیازهای سپاه تقسیم کردند، اما توضیحی نداد که در کدام بخش سپاه مشغول به خدمت شده. هم زمان با اعزام نیروها به سوریه بود که متوجه شدیم در سپاه قدس است. آن روزها برای رفتن به منطقه شوق عجیبی داشت. وظیفه‌اش آموزش تاکتیک‌های نظامی به نیروهای سوری بود. محمد پنج بار اعزام شد. هر بار خودم می‌بردم و فرودگاه می‌رساندمش جز آخرین مرتبه اعزامش که آذر سال ۹۴ بود.
****
شهید مدافع حرم محمد کامرانبیستم دی‌ماه محمد از منطقه تماس گرفت و گفت «ماموریت دارد و ممکن است چند شب نتواند تلفن کند». بیست‌و‌سوم دی‌ماه منزل برادرم مهمانی دعوت بودیم. شب که رسیدیم خانه داروهایم را خوردم. این داروها هر شب من را خواب‌آلود می‌کرد. بچه‌ها هنوز بیدار بودند. صبح بلند شدم و با یکی از دوستانم قرار بود سمت دماوند برویم. در مسیر بودیم که از منزل بارها با گوشی دوستم تماس گرفتند. تلفن را که جواب داد، دور زد و رفت سمت خانه. در مسیر برگشت پسر بزرگم عباس را دیدم. سمتم آمد و گفت «بابا! آبجی فاطمه رو می‌خوان عمل جراحی کنند و به اجازه شما نیازه». پرسیدم «از محمد خبر داری؟!» عباس اظهار بی‌اطلاعی کرد. به عباس گفتم «من مطمئنم محمد برنمی‌گرده. حتی اگر شهید هم نشده باشه... برگشتنی نیست. اگه خبری داری بگو». محمد در آخرین خداحافظی و آخرین‌ بار که از زیر قرآن رد شد، حال دیگری داشت. به دلم افتاده بود دیگر نمی‌بینمش. کمی از مسیر را که رفتیم عباس گفت که محمد مجروح شده. مطمئن بودم اتفاقی که منتظرش هستم افتاده است. با اطمینان بیشتری گفتم «نه، محمد مجروح شدنی نیست. شهید شده». نزدیک خانه که رسیدیم از سر کوچه دیدم جمعیت زیادی جمع شده‌اند. از سپاه آمده بودند خبر شهادت محمد را بدهند. محمد روز چهارشنبه بیست‌وسوم دی سال 94 در اثر اصابت ترکش خمپاره به شاه‌رگ گردن و پهلویش در حلب شهید شد. در واقع با نحوه شهادتش این مثل معروف را اثبات کرد که «حلال‌زاده به دایی‌ش می‌ره». چون شهید خدامی هم دقیقا از ناحیه شاه‌رگ و پهلو آسیب دید و به شهادت رسید.
****
به عنوان یک پدر معتقدم که محمد زیبا به دنیا آمد، زیبا زندگی کرد و زیبا هم به شهادت رسید. بارها گفته بود که اسم دایی را گذاشتید روی من، هنر این است که بتوانم راهش را ادامه بدهم. وقتی خبر شهادت محمد را شنیدم از عاقبت‌به‌خیری‌اش خوشحال شدم، اما از اینکه کشور یک نیروی کاملا وفادار و یک انقلابی تمام‌عیار را از دست داده ناراحت بودم. اینکه می‌گویم یک انقلابی تمام عیار فقط در لغت نیست، او این حقیقت را عملی کرده بود. مثلا هر ماه وقتی حقوقش را از سپاه واریز می‌کردند مقداری را از حسابش کسر می‌کرد و به اداره برمی‌گرداند. می‌گفت این‌ها برای وقت‌هایی است که در حال نماز یا چای خوردن یا مشغول صحبت با همکارانم هستم و دولت موظف نیست در قبال این زمان‌ها به من پولی بدهد. زبان عربی سوریه و عراقی و زبان فرانسه بلد بود و این مهارتش باعث می‌شد در منطقه تسلط خوبی داشته باشد. یک مربی بامهارت بود و هم‌رزمانش خیلی از شیوه آموزشی او تعریف می‌کردند. شهید معزغلامی که در بهشت زهرا مزار کناری محمد است از شاگردان او در منطقه بوده. محمد با مردم جنگ‌زده سوریه هم عجین شده بود علی‌الخصوص با کودکان‌شان.
****
بنر محمد را کنار مسجد حوری واقع در بلوار قیام نصب کرده بودند. صبح روز تشییع پیکر، یکی از بستگان‌مان خانمی را می‌بیند که پای این عکس‌ زار می‌زند. به گمان اینکه او هم از فامیل و هم‌شهری‌های ماست، به سمتش می‌رود، اما او را نمی‌شناسد. آن خانم برایش تعریف می‌کند که شب قبل شهید را در خواب دیده که همراه دایی‌اش به خواب او آمده و او را برای مراسم تشییع به این مسجد دعوت کرده است. ایشان علی‌رغم حرف‌های همسرش که گفته بود به خواب و رویا نمی‌توان اعتماد کرد، صبح همان روز از محله خودشان در میدان قزوین به سمت مسجد حوری به راه می‌افتد و بنر منقش به تصویر محمد را کنار مسجد می‌بیند.
اتفاق دیگری که ما آن را کرامت محمد می‌دانیم این است که من و همسرم مدتی بود برای شهرک طلابیه قم، کمک‌هایی جمع‌آوری می‌کردیم. به حاج‌خانم گفتم «همین محل طلبه فقیری را می‌شناسم و یکی از بسته‌ها را برای او می‌برم.» بسته را بردم و دیدم آن مرد بسیار منقلب شد. می‌گفت من یک روحانی هستم، اما به کرامات شهدا اعتقادی نداشتم. مدتی بود معیشت خانواده‌ام دچار مشکل شده بود. اتفاقی تصویری از شهید کامران را در مسجد دیدم و از ذهنم گذشت که با او درددل کنم. عجیب است شما دقیقا اقلامی را آوردید که مورد نیاز من بودند. مرا به چای دعوت کرد در حالی که متحیر بود و از طرفی مرا هم درست نمی‌شناخت. در ادامه صحبت‌های‌مان، وقتی فهمید پدر محمد هستم متحیرتر شد و از نو شروع کرد به گریه کردن.
*****
هر سال، شب اول ماه رمضان به دعوت حاج قاسم خانوده‌های شهدا دور هم جمع می‌شدیم. سردار را در آغوش می‌گرفتم و می‌گفتم «ماشالله به وجودت که کاخ سفید از تو به لرزه درمی‌آد... به امید روزی که پرچم اسلام رو بزنی سر در کاخ سفید». در آن جلسات تصویربرداری ممنوع بود. یادم هست اولین کسی که اصرار داشت با سردار عکس داشته باشد من بودم و بعد از آن باقی خانواده‌ها هم آمدند و ممنوعیت عکس گرفتن در این جلسات برطرف شد.


نویسنده: فائزه طاووسی

مقاله ها مرتبط