۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

میراث خانوادگی

میراث خانوادگی

میراث خانوادگی

جزئیات

بررسی ابعاد زندگی شهید مدافع امنیت، سلمان امیراحمدی/ به مناسبت ۱۶ مهر، سالروز شهادت شهید امیراحمدی در اغتشاشات تهران، سال۱۴۰۱

16 مهر 1402

اشاره: وقتی اخبار جسته‌وگریخته و دهشتناک اغتشاشات را می‌شنیدیم یا خبر از دست دادن جوانان انقلابی را، با خود می‌گفتیم «خب، دیگر تمام شد. بعد از ۴۴ سال حالا باید به جای جشن پیروزی، ندای شکست سر دهیم. سر خم کنیم که آری بعد از گذشت چهار دهه از آری گفتن بزرگان‌مان به جمهوری اسلامی، حالا دیگر وقت خداحافظی است.» غافل از اینکه درست همان زمان که در خواب غفلت و ناامیدی بودیم، بودند جوانان پرشور و پای‌کاری که از هیچ تلاشی برای استواری این نظام دریغ نکردند. جوانانی که روزی سودای دفاع از حرم داشتند و حالا با ناامن شدن جمهوری اسلامی(١) به آرزوی خود رسیدند. میراثشان نه پول و خانه و ماشین است، نه حتی سهمیه دانشگاه. میراث‌شان رسمی است که از انقلاب برایشان مانده است. چهار فرزند بودند، محمدعلی، روح‌الله، سلمان و زینب. محمدعلی بزرگ‌ترینشان بود، اما حالا شده ته‌تغاری پسرها. زینب هم که صبر را از صاحب نامش گرفته‌است، حالا چون بانوی دشت کربلا واقعیت‌های گذشته بر خانواده را روایت می‌کند. سرنوشت روح‌الله و سلمان خواندنی‌است. آنچه پیش روی شما قرار دارد، روایت برادران شهیدامیراحمدی است.

طلوع
شهید سلیمان امیراحمدیدوازدهم مرداد ١٣۶۶ در بحبوهه جنگ، در خانواده‌ای مذهبی پسری متولد شد. نامش را گذاشتند سلمان. باید سالیان درازی می‌گذشت تا سلمان، نام پرآوازه‌اش را زنده نگه دارد. شهادت شد دعای هر قنوتش. هر زمان و مکانی آن را پی می‌گرفت. هرچند وقتی در خانواده‌ای بزرگ شوی که فرهنگ شهادت، سرمشق زندگی‌شان است باید هم در پی شهادت بروی. روزی پدر می‌رود و از میهن دفاع می‌کند. روزی هم پسر، علمدار این پرچم می‌شود.
مسلمان تاکید زیادی روی صله‌رحم و دیدار با اقوام داشت، فامیل را دور هم جمع می‌کرد. بازی‌ها و ورزش‌های پرنشاط و گروهی انجام می‌دادیم. ولایت‌پذیری و خط قرمزهایی که درباره نظام داشت، مهمترین ویژگی‌های بارز اخلاقی او بود. تواضع خاصی داشت و شوخ طبع بود. من را مامان‌جان خطاب می‌کرد و دست و پایم را می‌بوسید. هرچه از خوبی‌های آقاسلمان تعریف کنم، کم است. لیسانس مدیریت داشت و کارمند بیمارستان لبافی‌نژاد بود. شغلش ربطی به نیروهای امنیتی و انتظامی نداشت. اما فرقش با دیگران این بود که ردای بسیج به تن داشت، نیرویی از میان مردم برای مردم.
دفترچه کلاس اول سلمان، دفترچه شعرهایی که در طول این سال‌ها جمع‌آوری کرده‌است و تصویر مدارک ورزشی‌اش از جمله یادگاری‌های اوست.
یکی از اشعار مانند نگین در وسط دفترش می‌درخشد
«دلا هر دم که باید یا علی گفت/ نه هر دم بل دمادم یا علی گفت
خدا تا روح در آدم دمیده/ ز جا بر خاست آدم یا علی گفت
به هرکس در جهان آفرینش/ حوادث شد مسجل یا علی گفت
پیامبر در شب معراج برخاست/ به عشق قرب اعظم یا علی گفت
عصا در دست موسی اژدها شد/ کلیم آن دم مسلم یا علی گفت
نمی‌شد زنده جان مرده هرگز/ یقین عیسی‌بن‌مریم یا علی گفت
علی را ضربتی کاری نمی‌شد/ گمانم ابن‌ملجم یا علی گفت»
سلمان قصه ما ورزشکار هم بود. اینکه ورزشکار بود، نکته مهمی است، اما مهمتر آنکه شاگرد کسی بود که خودش هم شهید شده‌است، شهید محمد ناظری. تو گویی از استادش به‌علاوه ورزش، درس شهادت آموخت. به‌راستی که شهدا در کدام عالم سیر می‌کنند که حتی در این دنیا هم این‌قدر به هم نزدیک‌اند.

راه بی‌پایان
در مراسم خواستگاری‌اش به خانواده عروسم گفتم «وقتی آقاسلمان نماز می‌خواند، موقع قنوت‌گرفتن شهادت را در چشم‌هایش می‌بینم.» مادر عروس هم گفت «ما هیچی از شما نمی‌خوایم جز ایمان و اخلاق.» نتیجه این وصلت شد یازده سال زندگی مشترک که حاصلش دو فرزند بود، محمدصالح هفت‌ساله و عباس ٢٢ ماهه. یکی تازه یاد گرفته‌است بنویسد «بابا» و دیگری تازه می‌تواند بگوید «بابا». آری، سلمان می‌داند پایان راه شیرین است. اما دست از زندگی نمی‌کشد. چراکه می‌داند خودش هم وارث می‌خواهد: وارث مسیر عشق.

از خان‌طومان تا تهران
شهید سلیمان امیراحمدیسال ١٣٩۴ بود که سلمان با گروهی آشنا شده و برای حضور در سوریه ثبت‌نام کرده‌بود. به من گفت که باید سه‌چهار هفته برای شرکت در دوره آموزشی بروم تا بتوانم در سوریه حضور پیدا کنم. خیلی بی‌تابی کردم و از او خواستم که نرود. اما گفت «نمی‌توانم نروم. چراکه من هم سهمی دارم.» به دوره آموزشی رفت، اما در میان‌دوره به او گفته‌بودند که نمی‌تواند برود. از آنجا که خانواده امیراحمدی یک شهید داشت، فرد دیگری اجازه پیدا نمی‌کرد به سوریه برود. البته، تا آخرین لحظه تلاش کرد، اما نتوانست به آرزویش برسد. واقعا ناراحت بود و خواب‌وخوراک نداشت. جالب است بدانید گروهی که سلمان می‌خواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خان‌طومان بودند که تقریبا تمام‌شان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند یا مفقود الاثر شدند. همین موضوع، او را بیشتر ناراحت می‌کرد و می‌گفت «اگر می‌رفتم، شهادتم حتمی بود.» اما کسی چه می دانست حکمت این محرومیت چیست؟

وارثان پدر
زینب برایمان از برادر شهیدش می‌گوید «روح‌الله خواب دیده‌بود که با جمعی از شهداست و به محلی می‌روند. موقع اذان صبح به شهدا می‌گوید «صبر کنید نماز صبح بخوانم همراه شما می‌آیم.» وقتی نماز می‌خواند و برمی‌گردد، شهدا رفته‌بودند. برادرم وقتی از خواب بیدار شد، بسیار گریه کرد و به مادرم گفت «من لیاقت شهادت را ندارم و شهدا صبر نکردند که من همراه آنها شوم. روح‌الله می‌خواست به جمکران برود، اما جا نبود و قسمت نشد برود. به مقبره شهدا رفت و حدودا غروب بود که برگشت. بعد، به مسجد رفت. ظاهرا در مسیر تذکری برای امر به معروف به کسی می‌دهد. بعد از نماز، آن فرد به همراه گروهی از دوستانش به او حمله می‌کنند و با چاقو روح‌الله را به شهادت می‌رسانند.» هنوز پدر هست، اما تقدیر این است که پسر زودتر از پدر سهم خود را از میراث خانواده بردارد.
درست هفده سال بعد، نوبت به برادر دیگر رسید. این بار پدر سهم خود را دو سال پیش برداشته‌بود. ترکش‌های دفاع مقدس بالاخره کارساز شد. پدر در ۳۳ سالگیِ سلمان با دردهای ازجنگ‌مانده پر کشید. بعد از دو سال فراق برای مادر، نوبت به سلمان رسید. حال از زبان برادر دیگر، محمدعلی، روایت شب شهادت را می‌شنویم «شانزدهم مهر با برادرم و تعدادی دیگر از بسیجیان با هم بودیم و با موتور از خیابان سجاد شمالی به سمت امام‌زاده حسن(ع) می‌رفتیم. سر یکی از خیابان‌ها که رسیدیم، گفتند «خیابان را آتش زده‌اند و در حال تخریب وسایل هستند.» رفتیم وضعیت این خیابان را نجات دهیم. حدود پنجاه متر جلوتر که رفتیم، سطل‌های زباله را آتش زده و سر کوچه‌ها را بسته‌بودند. از طرف یکی از کوچه‌های سمت چپ سنگ‌باران شدیم. چند نفر از بسیجیان جلوتر رفتند که مسیر را باز کنند و چند نفر دیگر سمت کوچه رفتند که جمعیت حدود پانزده‌نفره را متفرق کنند. این کوچه طولانی بود و وقتی با برادرم وارد شدیم، فاصله ما کمتر از یک متر بود. یک‌دفعه از پشت‌بام یکی از ساختمان‌ها با اسلحه شات‌گان به سمت برادرم شلیک شد که ۵۲ ساچمه به او اصابت کرد. حدود ساعت ده شب بود که برادرم را به بیمارستان رساندیم. آن زمان نمی‌توانستیم به خانواده اطلاع دهیم. به اقوام خبر دادم. صبح روز بعد، آنها آمدند و مادرم متوجه شد چه اتفاقی افتاده‌است.»

برای آخرین بار
شهید سلیمان امیراحمدیهمسر شهید می‌گوید «آخرین دیدار ما همان شبی بود که برای رفتن به بسیج آماده می‌شد. ساعت هفت شب بود که مثل روزهای قبل خداحافظی کردیم و فکر می‌کردیم برمی‌گردد. آن شب، محمدصالح پدرش را ندید که خداحافظی کند.» تا زمانی که پیکر مطهر ایشان را ندیده‌بودم، دل‌شوره‌ای داشتم، اما وقتی همسر شهیدم را در معراج شهدا دیدم، آرامش خاصی به دلم دست داد و حس کردم دستش را روی قلبم گذاشته و می‌گوید «آرام باش من هستم.»
مادر است و گاهی دلش سفر کوتاه مادر و فرزندی می‌خواهد.
«روز جمعه با پسرم، آقاسلمان، به امام‌زاده صالح(ع) رفتیم. بعد از شام برگشتیم و پسرم به منزل خودشان رفت. روز بعد، می‌دانستم که بچه‌ها کجا رفته‌اند. به برادر بزرگش آقامحمدعلی که همراهش بود، زنگ زدم که جواب داد. اما چندبار با آقاسلمان تماس گرفتم، ولی تا صبح جواب نداد. حس کردم اتفاقی افتاده‌است. آن شب برادرم و همسرش خیلی اتفاقی به منزل ما آمدند و من همچنان دلم شور می‌زد، چون امکان نداشت تماس بگیرم و پسرم جواب تلفن را ندهد. تا اینکه صبح خبر شهادتش را به من دادند.»

بعد از فراق
با اینکه مادر است، با استقامت می‌گوید «پس از شنیدن خبر شهادت سلمان، نماز شکر به جا آوردم و خدا را شکر کردم و خواستم که این هدیه را از ما بپذیرد. از صمیم قلب خوشحالم که فرزندانم در این مسیر قدم برداشتند. ای کاش پسران بیشتری داشتم که به انقلاب، مملکت و دین هدیه کنم.»
دلتنگی‌های محمد صالح و عباس گفتنی نیست که دیدنی است. دو کودکی که در اوج سال‌های نیاز به وجود پدر، از نعمت داشتن او بی‌نصیب شدند. این چیزی است که عوام می‌بینند. اما حقیقت چیز دیگری است. محمدصالح در دفتر نقاشی‌اش تصویری از پدر در مراسم تشییع و تصویری دیگر از کبوترهایی که دور پیکرش جمع شده‌بودند، کشیده‌است. از بازی‌ها و ورزش‌هایی که با پدر می‌کردند کمی برایمان سخن می‌گوید. به آن روزهایی که پدر می‌رفت و شب‌ها بازمی‌گشت، اشاره می‌کند و ادامه می‌دهد «روزی بابا رفت، اما این‌بار برنگشت.» وقتی پرسیدیم «کجا رفت؟» با کلام شیرین کودکانه گفت «پدرم بهشت رفته.»
گرچه پدر نیست، حواسش خوب به بابا گفتن‌های عباس و «بابا نان داد» محمدصالح است. حواسش هست که محمدصالح قرار است روزی تبیین‌گر راه شهیدان به‌خصوص شهیدحاج‌قاسم سلیمانی باشد. اینهاست ثمرات شهیدگونه زیستن و رفتن.

بی‌تاب بابا
همسرم به دست‌ودل‌بازی و کمکهای جهادی و هیئتی بودن مشهور بود. با بچه‌ها خیلی بازی می‌کرد. محمدصالح وابستگی زیادی به پدرش داشت. بدون حضور پدر سر سفره شام نمی‌خورد. در این مدتی که گذشته‌، محمدصالح روزشماری می‌کند که چرا پدر به خانه برنگشته‌است؟ این شب‌ها همچنان منتظر است پدر بیاید و دست بر سرش بکشد تا خوابش ببرد.

حالا می‌فهمم که بودی
شهید سلیمان امیراحمدیآن شب که در امام‌زاده حسن(ع) برای نماز بر پیکر مطهر پسرم ایستادیم، لحظه سختی بود. با خود گفتم «سلمان‌جان، فکر نمی‌کردم روزی بایستم و برای شما نماز بخوانم.» خانمی که کنارم ایستاده‌بود، پرسید «مادرش هستید؟» گفتم «بله» گفت «پسر شما خیلی دلیر و شجاع بود. زمان درگیری، چند نفر خواستند چادر از سرم بکشند، اما شهید امیراحمدی مرا نجات داد.» خانم دیگری گفت «دخترم آن سمت آتش گرفتار شده‌بود و راهی نداشت. این شهید بزرگوار با شجاعت دخترم را نجات داد و فرزندم را به من رساند.» به فرزندم افتخار کردم که این‌گونه برای مملکت و دین و چادر حضرت زینب(س) و حضرت زهرا(س) ارزش قائل است. امیدوارم بتوانیم فرزندانش را هم مثل خودش بزرگ کنیم.

پی‌نوشت١: به گفته شهید والامقام، حاج‌قاسم سلیمانی، جمهوری اسلامی حرم است. این حرم اگر ماند، دیگر حرم‌ها می‌مانند.
پی‌نوشت٢: شهید محمد ناظری که بیشتر مردم او را با مسابقه تلویزیونی «فرمانده» می‌شناسند، از فرماندهان دلاور سپاه پاسداران انقلاب اسلامی بود. در اولین ساعات بامداد ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ و بعد از انجام آموزش‌های روزمره و سخنرانی در جزیره فارور خلیج فارس دچار ایست قلبی ناگهانی می‌شود. به دلیل عارضه‌های شیمیایی، تلاش‌های پزشکان برای برگرداندن ایشان بی‌نتیجه می‌ماند و به شهادت می‌رسند.
پی‌نوشت‌٣: خیابان سجاد شمالی، در محله ابوذر و منطقه هفده تهران قرار دارد.

نویسنده: زینب خاکپور مروستی

مقاله ها مرتبط