۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

مادر چشمت روشن

مادر چشمت روشن

مادر چشمت روشن

جزئیات

به مناسبت ۲۲ تیر، سالروز شهادت هنرمند شهید سردار سعید جان‌بزرگی، عکاس لشکر۲۷ محمدرسول‌الله(ص)

22 تیر 1402
آذر ماه سال ۸۲ وقتی آقای بابایی یکی از همکاران سابقم موقع خداحافظی پوستر بلندبالایی دستم داد، هیجان عجیبی وجودم را پرکرد. هنوز از اتاقش بیرون نیامده، با ذوق زیادی که داشتم شروع کردم به بازکردنش.
پوستر، عکس یک جوان ۲۸ ، ۲۹ ساله بود که به دوربین می‌خندید؛ با یک چفیه سفید روی دوشش، رو‌به‌روی مسجدالنبی، با صورتی که غرق نور بود. بالای عکس نوشته بود: «شهید سعید جان‌بزرگی، عکاس لشکر۲۷ حضرت رسول(ص)»
با خودم گفتم این عکس جان می‌دهد برای دیوار اتاقم. هر روز با هم، چشم تو چشم بودیم. من به او نگاه می‌کردم اما، نگاه او جایی ورای تصورات من پر می‌زد، ومن دلم غنج می‌رفت برای درک حال و هوای او‌ در صحن مسجد النبی.
رفته بودم بهشت زهرا(س)، همان‌طور که آرام آرام توی گلزار شهدا قدم می‌زدم، توی خلوت قطعه‌ای که هنوز نمی‌دانم شماره چند بود، خانمی را دیدم که سر روی سنگ مزار شهیدی گذاشته بود و با صدای حزن‌آلودی با پسرش نجوا می‌کرد. نزدیک‌تر که رفتم صداش رو به وضوح می‌شنیدم که می‌گفت:«سعیدم، پسرم، عزیزم، مادر برات بمیره.»
انگار چیزی ته دلم شروع کرد به قل‌‌‌‌قل کردن. ناخودآگاه دستم رفت روی شونه‌های خستة زن. سرش را آرام بلند کرد. وقتی قاب سنگ مزار از وجود پر غصه زن خالی شد، باز هم چهره سعید جان‌بزرگی مرا مهمان لبخند مهربانش کرد.
با بهتی که از نگاهم می‌بارید، ناباورانه پرسیدم شما مادر سعید جان‌بزرگی هستید؟!
خنده دوید توی صورتش و گفت: «تو پسر منو می‌شناسی؟» با شرمندگی گفتم: «نه زیاد!»
گفت: این پسر منه، یه ساله که شهید شده، دوتا بچه ازش مونده و یه قاب عکس بزرگ که روی دیوار اتاق جاخوش کرده. هرکس مشکلی داره میاد و پای عکس سعیدم شمعی روشن می‌کنه و برای حل شدن مشکلش از پسرم کمک می‌خواد.» بعد قامت راست کرد، صدایش را صاف کرد و گفت: «البته پسرم هم مشکل خیلی‌هاشون رو حل کرده» با بغضی که توی صدایش پرپر می‌زد ادامه داد: «دخترم دعا کن که زودتر برم پیش سعید!»
شرمندگی آن روز به خاطر نشناختن سعید، باعث شد بعدها بفهمم این آقا سعید که از سه سالگی با پدرش نماز می‌خوانده و توی دوازده سالگی معلم قرآن بچه‌های محل بوده، جنگ که شروع می‌شود می‌رود جبهه و قطع‌نامه که امضا می‌شود برمی‌گردد. سال ۱۳۷۱ در رشته عکاسی قبول می‌شود، چون اعتقاد داشت بچه‌های حزب‌اللهی باید درس بخوانند و پست‌های کلیدی کشور را دست بگیرند. خلاصه بگویم، سعید جان‌بزرگی حُسن تمام بود. به هر جای زندگی‌اش که سر زدم پر از نکته‌هایی بود که خبر از روح بزرگش می‌داد.
دیگر مادر سعید را ندیدم، ولی زمزمه‌های صمیمی آن روز برای همیشه در گوشم زنگ می‌زند؛ تا آن‌جا که هروقت به در بسته‌ای می‌خورم نگاهم را دخیل نگاه مهربان عکس دیوار اتاقم می‌کنم و الحق که حاج سعید هم کوتاهی نمی‌کند.
سال‌ها از آن روز گذشته. مهم نیست چند سال، مهم این است که این سال‌های فراق چقدر برای مادر سعید و سایر مادران شهدا سخت و نفس‌گیر بوده. حالا مادر سعید جان‌بزرگی برای همیشه در کنار پسرش آرام گرفته. وقتی این خبر را شنیدم دلم گرفت و صدای غصه‌دار مادر سعید دوباره در گوشم زنگ زد؛
مادر چشمت روشن.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط