۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

خون‌یار

خون‌یار

خون‌یار

جزئیات

گفت‌وگو با دکتر علی‌رضا مرادی پرفیوژنیست بیمارستان بقیه‌الله/ به مناسبت ۹ مرداد، روز اهدای خون

9 مرداد 1402
بزرگ‌ترین اتفاق‌ها، جهادها، ایثارگری‌ها، مقاومت‌ها، دلاوری‌ها و جنگاوری‌ها در تاریخ ماندگار نمی‌شدند اگر قلمی دست به کار روایت نمی‌شد و قاب تصویری، آن‌ها را ثبت نمی‌کرد. ارزنده‌ترین کتاب‌ها در هر عصر و تمدنی، کتاب‌‌هایی است که بر پایه تاریخ و روایت‌های تاریخی است. تاریخ پربار انقلاب مقدس ما نیز مرهون نگاه بزرگ کسانی است که در این میدان احساس تکلیف کرده و روایت‌های ناب و درس‌آموز آن را سینه به سینه به نسل‌هایی سپرده‌اند که هیچ خاطره و تجربه‌ای از آن روزها در ذهن ندارند و برخی حتی سال‌ها پس از آن جهادها متولد شده‌اند. بی‌شک آیندۀ در انتظار بشر، میدان جهانی مبارزۀ رودروی حق و باطل است و مطالعه همین روایت‌هاست که راهگشای انسان‌ها در وقایعِ پیش ‌روی آن‌هاست.
یکی از رویدادهای فراگیر بشری که تمامی ملت‌ها با آن دست ‌و پنچه نرم می‌کنند، درگیری با ویروس همه‌گیر کروناست. ویروسی که در کنار همه تلفات و عوارضش، عیار حکومت‌های دست‌ساز انسانی را روشن ساخت و دست پوچ تمدن‌های مادی‌محور را پیش چشم همگان باز کرد. در این آزمون اما، ملتِ تحت حکومت الهی ایران خوش درخشید و صحنه‌هایی بدیع به یادگار گذاشت. حال نوبت ثبت این جهاد بزرگ است و اکنون وظیفه راویان است که وارد میدان شوند. گردن می‌نهیم به امر رهبر معظم انقلاب که فرموده‌اند: «کاش کسانی بتوانند مثل شهید آوینی این جهاد عظیم و عمومی را روایت کنند. هم‌چنان ‌که شهید آوینی با آن بیان شیرین و زیبا و اثرگذار خودش توانست جزییات جبهه را برای ما روایت بکند و آن را ماندگار بکند. کاش کسانی بتوانند این کار را بکنند.»(۹۹/۲/۲۱)


شغل من و همکارانم خونیاری است و کارمان توی اتاق عمل قلب شروع می‌شود؛ همان وقتی که قلب بیماری زیر عمل است و مرتب باید خون‌رسانی و مراقبت بشود. برای همین، من جور دیگری قلب آدم‌ها را می‌شناسم. آخر بهمن ۱۳۹۸ بود که خبر رسید یک بیمار کرونایی توی قم شناسایی شده و دو سه روز بعد هم سروکله کرونا تو تهران و باقی شهرها پیدا شد و این برای ما که مسئولیت‌مان در بحران‌ها خودش را نشان می‌دهد یعنی یک زنگ خطر.
راستش من کارم را توی همین بخش و با همین قلب‌ها دوست داشتم و از وقتی پایم به بیمارستان بقیه‌الله تهران باز شده بود، شبیه رزمنده‌ها هر بحرانی را به چشم یک جنگ می‌دیدم، اما میدان جنگ ما مثل بخش زایمان نبود که اتاق عملش پُر باشد از خبرهای خوب و اشک‌های پُر از خنده. گاهی مجبور بودیم با همه مراقبت‌های قبل و حین عمل، خبری را به منتظران پشت ‌درِ اتاق عمل بدهیم که خودمان هم تحمل شنیدنش را نداشتیم.
اولین روزهای کرونایی، شغل من توی قرارگاه بهداشتی-درمانی امام‌رضا(ع) گذشت. نزدیک به دو هفته نام کرونا را فقط توی مدارک و اسناد اداری می‌دیدم و فکر می‌کردم عمرش آن‌قدرها طولانی نباشد که با او چشم در چشم هم بشوم، اما توی همان فاز بحران روحی و روانی که تازه می‌خواستیم این ویروس را بشناسیم و سر از کارش دربیاوریم، فهمیدیم این موجود کوچکِ نادیدنی، خطرناک‌تر و کشنده‌تر از چیزی است که ما قبل از آن خیال می‌کردیم. این‌جا بود که من هم کنار همکارانم وارد جریان رسیدگی به مریض‌های کرونایی شدم و بعد از همۀ تجربیات علمی که چهره مرموز این ویروس را کم‌کم نشان می‌داد، درمان‌های حمایتی را با جدیت شروع کردم. حتی نگرانی از ابتلای هانای سه‌ ساله‌ام که روزبه‌روز شیرین‌تر می‌شد هم نمی‌توانست مرا از میدانی که به‌خاطر حضور در آن‌جا قسم خورده بودم، دور کند.
جهادگران کروناگردش خون مصنوعی که من وظیفه‌اش را به عهده گرفته بودم، حال بعضی از مریض‌ها را بهتر می‌کرد ولی برای بعضی‌ها هیچ فایده‌ای نداشت. از نظر پزشکی، این بیماری را توی دو فاز دسته‌بندی کرده بودیم: فاز اولیه که مرحله افزایش ویروس است که اغلب خفیف و نهفته است و حدود پنج روز تا یک هفته طول می‌کشد و فاز ثانویه که با واکنش التهابی بدن همراه است و ما به آن می‌گوییم توفان التهابی. زمان طلایی رسیدگی به وضع بیمار هم جدای از ویژگی‌های شخصی خودش و بیماری‌های زمینه‌ای، وقتی است که هنوز توفانی شروع نشده باشد تا این پرفیوژن(تصفیه خون) بتواند التهاب‌های ناشی از این ویروس را در خون کم کند.
توی بخش آی‌سی‌یوی جراحی قلب، جوانی بستری شده بود که هم‌سن و سال خودم بود و از همان روزهای اول آمدنش، نظرم را به خودش جلب کرده بود. خنده‌رو بود و روحانی و دکترای تخصصی فقه می‌خواند. هادی با آن که تنگی‌نفس داشت ولی حالش از بقیه مریض‌ها بهتر بود و روحیه خوبی هم داشت. گاهی که کنار تختش می‌رفتم تا وضعیتش را بررسی کنم حرف‌های‌مان به درازا می‌کشید. رابطه ما شبیه یک پرستار و بیمار نبود و من که تازه سر دوستی‌ام با او باز شده بود، انگار نمی‌خواستم خطری را که بیخ گوشش است ببینم. دکترش برای او پرفیوژن تجویز کرده بود و می‌گفت اضافه‌ وزنی که دارد نگرانش کرده. با این همه، درمان‌ها خوب رویش جواب داده بود و منتظر بودم تا دکترش مرخصش کند و بفرستدش خانه.
شب نیمه ‌شعبان شیفت بودم. هادی صدایم کرد و گفت خیلی وقت است که با امام ‌زمان(عج) خلوت نکرده و دلش برای مولودی تنگ شده. چند وقتی می‌شد که توی آن وضعیت و شرایط، طلبه‌های جهادی آمده بودند توی بخش و به مریض‌ها روحیه می‌دادند. یکی‌شان را کشیدم کنار که بیاید و چند دقیقه‌ای برای هادی بخواند. از خداخواسته قبول کرد و خودش را رساند کنار تخت هادی و چند خطی مهمانش کرد. با روحیه‌ای که از هادی دیده‌ بودم شک نداشتم چند وقت دیگر که خوب شد، خودش می‌آید همین بخش و به روح و روان مریض‌ها می‌رسد. از تیر ۱۳۹۹ که خودم هم مبتلا شده بودم دیگر خوب می‌دانستم این ویروس با جسم و روح آدم چه می‌کند. هرچند مریضیِ من خیلی طول نکشید و با تزریق پلاسمای یکی از بهبودیافته‌ها سر و ته‌اش هم آمد، اما وقتی مریضی از درد قفسه سینه‌اش می‌گفت یا سرفه به نفس‌های کوتاهش امان نمی‌داد، انگار خودم را دوباره توی درگیری با کرونا می‌دیدم. آن شب شیفت را تحویل دادم و به امید خبر ترخیص هادی رفتم خانه.
فردا که دوباره برگشتم بیمارستان، هنوز شیفت بعدی را تحویل نگرفته بودم که پرونده پزشکی هادی را دادند دستم. آخر شب، هوشیاری‌اش را از دست داده بود و ریه‌اش ملتهب شده بود. پرفیوژن و درمان‌های دیگر رویش جواب نداده بود و هادیِ خوش‌خنده، آمبولی۲ ریه شده بود.
باورم نمی‌شد دوستی را که تازه پیدا کرده‌ام به این راحتی، آن هم به‌خاطر اضافه ‌وزن از دست بدهم. هادی جلوی چشم‌های ما آب شد و همه خاطرات و خنده‌های رابطه کوتاهی را که با هم داشتیم با خودش برد. حالم گرفته شده بود. خستگی مانده بود به تنم، مثل هر باری که تلاش‌های‌مان با بی‌تدبیری مسئولی یا بی‌مبالاتی عده‌ای به باد می‌رفت و موجی که فکر می‌کردیم فروکش کرده، غافلگیرمان می‌کرد.
اولین‌بار نبود که درمان‌ها روی یک مریض جواب نداده بود، اما هادی با بقیه برایم فرق داشت. کلی انگیزه و توان داشت و یک دنیا حرفِ نزده در سینه‌اش مانده بود. نباید مکث می‌کردم. باید به قلب مریض‌های دیگر می‌رسیدم. سرم را به مریض‌ها گرم ‌می‌کردم و خون را پمپاژ می‌کردم توی قلب‌هایی که کرونا می‌خواست از پا درشان بیاورد، اما هادی با آن قلب وسیعش برای یک لحظه هم از جلوی چشم‌هایم دور نمی‌شد.
رفته بودم توی فکر همه هادی‌هایی که همه چیزهای با ارزش‌شان را گذاشته بودند و رفته بودند که اسمم را توی بخش پیج کردند. خودم را رساندم ایستگاه پرستاری. زن جوانی با چشم‌هایی که از گریه سرخ شده بود گوشی توی دستش را نشان چندتا از پرستارها می‌داد و پرستارها که به زور جلوی ترکیدن بغض‌شان را گرفته بودند، سر تکان می‌دادند. خودم را به‌شان رساندم. توی گوشی، یک فیلم چندثانیه‌ای بود، درست از همان زاویه‌ای که هادی بخش را می‌دید. زن وسط گریه و اشک حالی‌ام کرد هادی یکی از همان روزهای بستری‌اش، با موبایلی که نمی‌دانم چطور آورده بودش توی بخش، از تلاوت روزانه قرآن ما فیلم گرفته بود. رسمی که مدتی بود صبح‌ها توی ایستگاه پرستاری راه افتاده بود و همۀ روزمان را می‌ساخت.
دلم برای هادی تنگ شده بود. بامعرفت‌تر از چیزی بود که فکر می‌کردم. هدیه‌اش هم شبیه خودش بود؛ پر از روحیه و حال خوبی که با خودش داشت. باید برمی‌گشتم سر کارم و می‌رفتم سروقت مریض‌ها، اما قلبم پر شده بود از یاد هادی. یاد قلب زیبایی که کرونا او را از من گرفته بود.

پی‌نوشت
۱- مسئول نظارت بر عملکرد ماشین‌های قلب و ریه مصنوعی در حین عمل جراحی، زمانی که گردش خون بیمار به دستگاه وصل می‌شود.
۲- انسداد یکی از عروق ریه‌.

نویسنده: زینب پاشاپور

مقاله ها مرتبط