۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

همه جانم

همه جانم

همه جانم

جزئیات

گفت‌وگو با مادر شهید مدافع حرم سردار احمد مجدی/ به مناسبت ۱۳ بهمن، سالروز شهادت شهید مجدی

13 بهمن 1402
حاجی توی بازار اندیمشک مغازه داشت. صبح تا شب کار می‌کرد تا لقمه حلالی بیاورد خانه. خودم هم همه هم و غمم برای بزرگ کردن بچه‌ها بود.
احمد بچه سومم بود. چهار پسر دیگر هم دارم ولی از همان بچگی پی احمد بودم. وقتی می‌رفت بیرون دلشوره می‌آمد سراغم. بچه آرامی بود. آدم دلش می‌خواست هی او را بغل بگیرد و قربان صدقه‌اش برود.
درسش را خوب می‌خواند. من کلا از درس و مشق و مدرسه‌اش خبر نداشتم و هیچ وقت من یا آقاش برای درسش مدرسه نمی‌رفتیم. اهل دعوا نبود. هرگز کسی شکایتش را به‌ام نمی‌کرد ولی تا دلت بخواهد شوخی می‌کرد و خودش غش‌غش می‌خندید. نور چشمی‌ام بود. بچه فرمانبری بود. مغازه و نانوایی می‌فرستادمش. توی کارهای خانه هم کمکم می‌داد.
بیش‌تر وقتش توی مسجد محمدی و بسیج بود. شب‌ها هم می‌رفت پایگاه. تا برمی‌گشت خانه، دلشوره رهایم نمی‌کرد. با این که دیوار به دیوار مسجد بودیم، مدام حیاط و خیابان را دید می‌زدم ببینم کی‌ می‌آید.
***
کلاس سوم راهنمایی بود. حاجی و پسرم محمد جبهه بودند. یک روز به‌ام گفت «مامان، من دارم می‌رم جبهه.» گفتمش «بچه! بشین سر درس و مشقت.» اصرارم کرد. به‌اش گفتم «احمد! اذیتم نکن که نمی‌ذارم بری.» سرش را انداخت پایین و رفت توی اتاق. کمی بعد با یک ساک آمد بیرون. عصبانی شدم به‌اش. خودش را انداخت توی بغلم و با بغض گفت «اگه من نرم کی بره؟... مامان! من نمی‌تونم بی‌تفاوت باشم.» از عهده زبانش برنمی‌آمدم. دستم را بوسید و زود از خانه زد بیرون. اصلا نمی‌توانستم دوری‌اش را تحمل کنم.
یکی دو ماه بعد آمد. برایش اسپند دود کردم و قربان صدقه‌اش رفتم. خودش ظریف بود ولی لاغرتر شده بود. دستم را بوسید، کف پایم را بوسید و گفت «مامان قربونت بشم، فقط من نیستم. خیلی بچه‌تر از من از شهرهای دورتر میان. ما که خودمون زیر موشک داریم زندگی می‌کنیم. مامان! چرا این‌قدر نگران من هستی؟!» راستش ترسی از جنگ نداشتم ولی برایش دلشوره داشتم مخصوصا از وقتی غواص شده بود. می‌ترسیدم دیگر جنازه‌اش هم گیرم نیاید.
***
مدتی ازش خبر نداشتم. توی شهر، خبر عملیات والفجر۸ پیچیده بود. خانه برایم قفس شده بود. تو عملیات فکر کردند شهید شده. او را بین شهدا بردند سردخانه و آن‌جا فهمیدند زنده است. اعزامش کردند تهران. نفهمیدم چطور خودم را رساندم تهران. حالش وخیم بود. مجروح شده بود و ریه‌اش هم به‌خاطر ماندن توی سردخانه عفونت کرده بود. سه ‌ماه پیشش تهران ماندم تا کمی بهتر شد. او را آوردیم اندیمشک. مدتی هم برای معالجه بردمش اهواز.
تازه سرپا شده بود ولی مدام سرفه می‌کرد و سینه‌اش در اذیت بود. آماده شد برود جبهه. خیلی عصبانی شدم به‌اش و گفتم «بیخود! دیگه حق نداری بری جبهه.» مثل همیشه سرش را انداخت پایین و حرفی نزد ولی رفت.
چندبار شیمیایی شد، مجروح شد، بدنش پر از ترکش بود ولی دست از جبهه برنمی‌داشت. پیش من اصلا آه و ناله نمی‌کرد و نمی‌گذاشت متوجه دردش بشوم.
خواستم زنش بدهم تا کمی پابند بشود و بماند ولی مگر به چشم می‌دیدمش! وقتی خانه می‌ماند که مجروح بود. هر وقت هم به‌اش می‌گفتم، قبول نمی‌کرد. می‌گفت «الان دغدغه من جنگه. نمی‌تونم.» همه چیزش شده بود جبهه.
***
شهید حبیب رحیمی منشبالاخره جنگ تمام شد ولی سه چهار روزی یک‌بار می‌آمد خانه. به‌ام نمی‌گفت ولی از آقاش و برادرش فهمیدم که باز می‌رود مرز. احمد تو پادگان کرخه بود.
گذشت تا سال ۷۶. هنوز انگار توی جبهه بود. دیدم باز هم درگیر ماموریت‌ها و مرز رفتن است و به فکر ازدواج نیست، خودم گشتم و دختر دوستم را برایش پسند کردم. سید بود و از خانواده‌ای مذهبی و متدین. پدرش هم کنار مغازه حاجی مغازه داشت. با مادرش صحبت کردم.
چند روز بعد که احمد از منطقه برگشت خانه گفتمش «رفتم خواستگاری برات.» گفت «مگه می‌شه؟! بدون اطلاع خودم!» گفتم «آره. چطور نمی‌شه؟! همون‌طوری که تو بدون اطلاع من می‌ری مرز.» خودم را ناراحت گرفتم. آمد دستم را بوسید و گفت «مامان، ببخشید. هرچی شما بگی.»
قرار خواستگاری را گذاشتم. خودش هم آمد. خوشش آمد. کارها زود پیش رفت و ازدواج کرد. خانمش را آورد اتاقی از طبقه بالای خانه‌مان. چند سال آن‌جا بودند. وضع همان بود و از ماموریت‌هایش چیزی کم نشده بود. بعد از مدتی هم از پادگان کرخه رفت لشکر. نماز صبحش را مسجد محمدی می‌خواند و می‌رفت سمت اهواز، شب دوباره برمی‌گشت.
***
مدتی بود هی به‌ام می‌گفت «من می‌خوام برم سوریه.» تند می‌شدم به‌اش که «احمد! تو دختر داری،‌ زنت مریضه، حق نداری بری؟»
چند وقت حرفی از سوریه ‌نزد. خیالم کمی راحت شد. یک روز از اهواز مستقیم آمد پیشم. توی هال جای مخصوصی داشت. همیشه آن‌جا تکیه می‌زد به پشتی و می‌نشست. از خستگی به‌زور چشم باز می‌کرد. چای برایش آوردم. سر صحبت را باز کرد «مامان دارم می‌رم سوریه.» گفتمش «روله! تو دوتا دختر داری، زنت جوونه، گناه دارن!» گفت «ثواب دارن، گناه ندارن.» من خیلی عصبانی شدم. گذاشت رفت خانه‌اش.
شب با خانمش برگشت پیشم. چشم‌های خانمش سرخ شده بود. گفتمش «سرور! چی شده؟» گفت «ساک احمد را با گریه براش آماده کردم.» ناراحت شدم. گفتم «برا چی لباساشو جمع کردی؟ حالا اون می‌گه می‌خوام برم، تو چرا؟‌!» احمد آمد نشست پیشم. صورتم را برگرداندم و به‌اش نگاه نکردم. هی‌ می‌گفت «مامان! مامان! مامان!» تند شدم به‌اش که «مامانت مُرد، مامان نداری!» سرم را روی سینه‌اش گذاشت و بوسید و گفت «مامان، راضی شو برم. اگه من نرم کی بره؟! ما باید به داد مظلوم برسیم. مامان! تو که هر سال روز عاشورا میزبان عزادارهای امام حسین هستی، اگه دست حرامی به حرم برسه، روت می‌شه بگی عزادار امام حسینم؟!» جز اشک حرفی برای گفتن نداشتم.
دل کندن از احمد برایم سخت بود. حاضر بودم جانم، زندگی‌ام، هرچه دارم و ندارم را بدهم ولی احمد آسیبی نبیند ولی پای اهل‌بیت وسط بود و من دیگر اختیاری از خودم نداشتم. مانعش نشدم ولی رضایتم را هم به زبان نیاوردم، فقط سکوت کردم. رفت. از آن‌جا به‌‌ام زنگ زد «مامان، حالم خوبه. تا قبل از عید میام. ناراحت نشو. مامان، رفتم حرم حضرت زینب و برات دعا کردم.
***
یک روز صبح حاجی رفت مغازه و زود برگشت. قیافه‌اش تو هم بود. به‌اش گفتم «اول صبح برای چی قیافه‌‌ات این‌طوریه؟!» دست‌دست کرد ولی گفت «خبر دادن حاج‌احمد زخمی شده.»
تا شنیدم، بدون اختیار یقه پاره کردم. گفت «چته؟ مگه دیوونه شدی؟! دارم می‌گم زخمی شده.»‌ آماده شدم و گفتم «بلیت بگیر و الان منو ببر هرجا بچه‌ام افتاده.» گفت «بیا بریم خونه‌شون.» گفتم «من می‌خوام برم دنبال بچه‌ام.»
به زور بردنم خانه‌اش. تحمل ماندن نداشتم. تا شب هی به‌ام گفتند «زخمیه.» من هم اصرار می‌کردم بگذارند بروم دنبال بچه‌ام. خیلی به‌ام سخت ‌گذشت.
***
هشت سال جنگ بود،‌ شیمیایی شد،‌ بعد از جنگ هم مرز بود، ماموریت بود. می‌خواستم دیگر باشد. آمد و دیگر ماند ولی روح و جانم هم با خنده‌های احمد رفت. بعد از احمد دلم هیچی از این دنیا نمی‌خواهد، فقط وقتی کنارش سر مزار می‌نشینم، دلم آرام می‌شود. آن‌جا حس می‌کنم دارد باهام حرف می‌زند.

نویسنده: فاطمه‌سادات میرعالی

مقاله ها مرتبط