۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

شیدایی

شیدایی

شیدایی

جزئیات

گفت‌وگو با آقای اکبر امیرپور، معاون شهید علی چیت‌سازیان/ به مناسبت ۴ آذر، سال‌روز شهادت شهید علی چیت‌سازیان فرمانده عملیات تیپ انصار الحسین علیه‌السلام در سال۱۳۶۶

4 آذر 1402
هنوز گرد و غبار خستگی عملیات والفجر مقدماتی را از تن نتکانده بودیم که خبر تشکیل تیپ‌ انصارالحسین هوایی‌مان کرد. ‌من و چند تا از بچه‌ها، یک راست آمدیم اسلام‌آباد غرب، پادگان الله‌اکبر. تا چشم علی شادمانی افتاد به ما، گل از گلش شکفت؛ مسئول عملیات سپاه همدان بود و ما را دورادور می‌شناخت. گفت: خب چون شما سابقه رزم دارید برید مهران. بچه‌های اطلاعات اون‌جا کار شناسایی منطقه رو شروع کردن.
من که خیلی سر از اطلاعات و شناسایی و این حرف‌ها درنمی‌آوردم، ولی دل به دریا زدم و به اتفاق بقیه بچه‌ها آمدیم مهران. یادت هست؟ بار اول آن‌جا دیدمت، سر پل فلزی، توی بنه اطلاعات. تا آن موقع ندیده بودمت. فقط اسمی از تو شنیده بودم و می‌دانستم بچه‌ها سرت قسم می‌خورند. توی ذهنم از تو یک آدم تنومند و چهارشانه ساخته بودم که چند سال از من بزرگ‌تر ‌بود. وقتی دیدمت خیلی خورد توی ذوقم. تو با آن موهای بور تراشیده و چند تار مویی که روی صورتت روییده بود، یا با آن قد و قواره کوچک و لاغر با هیچ‌کدام از ذهنیات من جور درنمی‌آمدی. گفتی: ما این‌جا سه ‌تا مقر داریم، یه مقر توی دشت مهران. دو تا مقر هم روبه‌روی ارتفاعات ۳۴۱ و ۴۳۴ نمک لارد.
من و مظاهری و نائینی را فرستادی منطقه یک، وردست غلام شهبازی. هرچی تو بیشتر حرف می‌زدی، من بیشتر توی ذوقم می‌خورد. تو که رفتی، زدم به شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین علیه السلامبازوی هادی فضلی که کنارم نشسته بود و با بی‌میلی گفتم: این کجاها مسئول بوده؟
هادی آب دهانش را قورت داد و کمی روی پایش جابه‌جا شد و گفت: توی عملیات مسلم‌بن‌عقیل توی سومار فرمانده گروهان من بود. بعد هم با ذوق و شوق ادامه داد: تازه نمی‌دونی توی مندلی چه بلایی سر عراقی‌ها درآورد! حرف‌های هادی را که با تو می‌سنجیدم باورش برایم سخت بود. به تو نمی‌آمد با آن هیکل به اصطلاح عقیدتی‌ات این‌قدر جربزه داشته باشی. توی ذهنم تو را تحلیل و بالا و پایین می‌کردم، بعد هم بی‌مقدمه گفتم: من که امشب رو مهمون شمام. فردا صبح برمی‌گردم اسلام‌آباد، این‌جا جای من نیست.
آن شب، شب میلاد امام حسین(ع) بود.‌ آمده بودی مقر شماره یک برای سرکشی. یک گروه سرود هم از یکی از دبیرستان‌های همدان آمده بودند منطقه برای اجرای برنامه. یکی، دو تا از بچه‌های گروه مرا می‌شناختند و گفتند: اکبر، پاشو به یُمن قدم مبارک آقا، یه دو، سه بیت برامون بخون.
تو هم بودی. گفتم: نمی‌خونم. بغل دستی‌ام گفت: چرا؟ پاشو دیگه. گفتم: نه،‌ تا این علی‌آقا این‌جاست من نمی‌خونم.
نمی‌دانم چرا از حضورت این‌قدر کلافه بود. تحمل نداشتم ببینمت. تو که رفتی، شروع کردم. بیت اول و دوم که تمام شد دوباره سر و کله‌ات پیدا شد.‌ دهانم خشک شد. نه راه پس داشتم، نه راه پیش.
**
صبح بعد توی محوطه دیدمت. یادت هست وقتی جلویم سبز شدی چه حالی شدم؟ برایم سخت بود با تو هم‌کلام شوم ولی لحن آرام و صمیمانه تو انگار میخکوبم کرد تا حرف‌های تو را بشنوم. یادت هست بازویم را گرفتی و گفتی: اکبرآقا، اگر بمونی خوبه. ما فردا شب می‌ریم شناسایی، تو هم با ما بیا.
منتظر نشدی بگویم آره یا نه، راهت را کشیدی و رفتی. تو که رفتی نفس راحتی کشیدم و توی دلم گفتم: بد نیست. حالا فردا شب باهاش می‌رم ببینم چند مرده حلاجه...
**
دم غروب،‌ ده دوازده ‌نفری آماده شدیم و رفتیم شناسایی. تو هم بودی. هرچه تو به من نزدیک می‌شدی من خودم را می‌زدم به آن راه. نرسیده به خط دشمن گفتی: اکبرآقا، این شعر دایه‌دایه رو بخون ببینم. گفتم: یعنی چی؟ این‌جا مگه جای این کاراس؟ زدی به خنده و گفتی: نه بابا خبری نیست، بخون.
ول کن قضیه نبودی، مثل همیشه. آن‌قدر اصرار کردی تا خواندم. وقتی رسیدیم زیر پای دشمن، کمی سرمان را از داخل کانال آوردیم بالا. یک نگهبان عراقی سیخ ایستاده بود سر معبری که ما باید از آن‌ عبور می‌کردیم. گفتی: اکبر! گفتم: بله. گفتی: اون آقا رو می‌بینی؟ بیا بریم. من بگیرمش تو ببندش، ‌یا تو می‌گیریش من ببندمش؟ گفتم: من می‌گیرم تو ببندش. نیم‌خیز شدم که بروم سراغ سرباز عراقی که دستم را گرفتی و نشاندی سر جایم. گفتی: نمی‌خواد، بشین. گفتم: چطور؟! گفتی: برمی‌گردیم. حسابی کفری‌ام کرده بودی ولی فرمانده بودی. وقتی می‌گفتی برگردیم، جای چون و چرا نداشت.
توی مسیر برگشت همه چیز تغییر کرده بود،‌ نه این ‌که مهرت به دلم نشسته باشد، نه! شیدایت شده بودم، بی‌تابت بودم، دلم نمی‌خواست یک ‌آن از تو دور شوم. هرچه تو بیشتر حرف می‌زدی من بیشتر شیفته‌ات می‌شدم.
**
از آن شب به بعد نتوانستم از تو دست بکشم، هرجا که بودی من هم می‌آمدم. شانه به شانه‌ات، قدم به قدم، چه کردستان، چه خوزستان. حالا شناسایی یا عملیات فرقی نمی‌کرد. آن‌قدر شیفته‌ات بودم که تا دل آتش با تو می‌آمدم. نه تنها من، که همه بچه‌های اطلاعات همین‌طور بودند. ‌تو مراد ما بودی و ما همه مرید تو. آن‌قدر به تو ایمان داشتیم که توی کاری که به ما محول می‌کنی چون و چرا نیاوریم. بعد از رضایت خدا فقط یک چیز برای‌مان شیرین بود‌،‌ این‌که تو از ما راضی باشی. حتی اگر قرار بود برویم و از روی پد غربی مجنون، درست بیخ‌‌ گوش عراقی‌ها یک مشت خاک برایت بیاوریم.
یادت هست برای‌مان کلاس آموزش گذاشته بودی؟ از قطب‌نما سؤال کردی. پاسخ جواد و محمد مجابت نکرد. جدای بحث رفاقت، آن‌قدر توی کار جدی بودی که همه از تو حساب می‌بردیم. به هردوی‌شان گفتی بروید از فلان چشمه قمقمه‌های‌تان را پر کنید و برگردید. فکرش هم آدم را خسته می‌کرد، پنج‌ کیلومتر راه بود. رفتند و برگشتند. ابروهایت را توی هم گره زدی که: پیاده رفتید یا سواره؟ محمد مِن‌مِن‌کنان گفت: راستش علی‌آقا، من با ماشین رفتم ولی طفلکی جواد خیلی آدم مخلصیه، پیاده رفت و پیاده برگشت.
برایت مهم نبود دستوری را که داده‌ای چطور اطاعت کرده‌اند، مهم این بود که دروغ نگفتند. نه تنها محمد، که هیچ کدام‌مان جرئت نداشتیم دروغ بگوییم. نه این‌ که از تو بترسیم، نه. فضایی که درست کرده بودی آن‌قدر صمیمانه بود که هیچ واهمه‌ای از تو نداشتیم. حتی اگر شب عملیات، درست سر نقطه رهایی می‌ترسیدیم و کپ می‌کردیم آن‌قدر با تو راحت بودیم که بگوییم: علی‌آقا، ما ترسیدیم.
**
شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین علیه السلامروزهای سخت والفجر۸ را یادت هست؟ محال است آن خاکریز ده ‌متری روی جاده را فراموش کنی! یادت هست خستة هفتاد روز جنگیدن بودیم ولی روی جاده فاو– ام‌القصر باید می‌ماندیم؟ اگر دشمن خط ما را می‌شکست به قول آقامحسن قصه احد تکرار می‌شد. گل و شل دو طرف جاده آسفالته را که فراموش نکرده‌ای؟ یا گارد تا بن دندان مسلح ریاست‌جمهوری را که آمده بود هر طور شده مقاومت ما را بشکند؟ چشم‌های به خون نشسته بچه‌ها را که یادت هست؟ آن‌قدر شدت آتش‌ زیاد بود که احساس می‌کردیم با مرگ سینه به سینه شده‌ایم.
دست همه از زمین و زمان کوتاه شده بود که حاج‌مهدی تو را فرستاد خط. تو که آمدی انگار ورق جنگ برگشت، آن‌قدر که رجز خواندی و بچه‌ها را تشجیع کردی! از بس که سر به سرشان گذاشتی و خنداندی‌شان! تو که آمدی همه از این‌رو به آن‌رو شدیم. بعد از خدا پشت‌مان به تو قرص بود. انگار عراق هم فهمیده بود که تو آمده‌ای. توی همان بیست و چهار ساعت گرفت‌مان زیر باران توپ و خمپاره و گلوله، اما ما نشکستیم و محکم ایستادیم. چرا که تو با حضورت، جرعه‌جرعه آرامش را به کام تشنه و پرالتهاب ما می‌ریختی.
**
سال ۶۴ را یادت هست؟ برایت تودیع گرفتیم. قرار بود بروی قرارگاه کربلا. وقتی رفتی جایت خیلی توی واحد خالی بود، هیچ‌کس نمی‌توانست جای تو را برای ما پر کند. خیلی نماندی، مهر حُکمت به عنوان جانشین مسئول اطلاعات قرارگاه خشک نشده بود که برگشتی. آن‌ روزها ما دزفول بودیم، لب رودخانه دز. آمدی واحد اطلاعات و گفتی: اکبر، می‌شه برگردم؟
دلم غنج رفت از این خواسته‌ات. چه چیزی بهتر از این! گفتم: چرا نمی‌شه؟! این‌جا خونه خودته.
اما تو دیگر آن علی سابق نبودی. انگار داشتی آرام‌آرام شانه‌هایت را از زیر بار مسئولیت سبک می‌کردی. کارها را می‌سپردی به بقیه تا خودت کم‌تر توی متن حوادث باشی.
**
توی آن شش سال و خرده‌ای که با هم بودیم، شده بودیم مثل گوشت تن هم. جان‌مان بند یکدیگر بود. طاقت دوری یکدیگر را نداشتیم.
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم روزی برسد بیایی برای خداحافظی، برای دل کندن. غروب بود آمدی. غروب دلگیر آخرین روز آبان سال۶۶. حال و هوای تو مثل غروب بود؛ دلگیر و دلتنگ. احساس کردم اشک‌هایت را به زور مهار کرده‌ای. گفتی: اکبر، قراره تو بمونی، من هم بروم واحد عملیات.
حرفی برای گفتن نداشتم. یعنی اصلاً نمی‌توانستم روی حرف تو چیزی بگویم.
شب،‌ بچه‌های قدیمی اطلاعات را جمع کردی. من بودم و هادی فضلی و سعید صداقتی و علی‌رضا رضایی‌مفرد. جیب‌هایت را ریختی وسط. سهم هر کدام از بچه‌ها را دادی دست‌شان. ماندم من. گفتی: اکبر بماند برای بعد.
گفتی و خندیدی، با آن غصه‌های عمیقی که توی چشمانت خانه کرده بود. فردا صبح که دیدمت بی‌مقدمه گفتی: اکبر بیا برو همدان. گفتم: چی؟ برم همدان؟ من همدان کاری ندارم! سرت را انداختی پایین و گفتی: باید بری. برو و این بچه‌ها رو با خودت ببر. منظورت سعید و علی‌رضا و هادی بود.
گفتم: اگه راست می‌گی چرا خودت نمیای؟ گفتی: برو،‌ منم چهار روز دیگه میام. خاطرت جمع باشه.
حال و هوای عجیب آن روزت را هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. انگار معلق بودی، بین این دنیا و آن دنیا. آن‌قدر گفتی و گفتی که راضی‌ام کردی تا سوار ماشین شوم. راه به راه سفارش می‌کردم: علی‌جان! همه‌ کارها رو قفل کردیم. کاری نداریم... علی‌جان! تو رو خدا پا نشی تنهایی بری شناسایی.
نشستم پشت فرمان، هر چند پایم به رفتن نبود. هنوز شیب لبه ‌جاده را بالا نرفته بودم که از آینه نگاهت کردم. سخت و محزون نگاه‌مان می‌کردی. دلم طاقت نیاورد، دنده عقب گرفتم. پیش پایت زدم روی ترمز و گفتم: چی شده علی؟ دلت می‌خواد بمونیم، می‌مونیم. چرا این‌‌طور نگاه‌مان می‌کنی؟ مگه بار اوله که از هم جدا می‌شیم؟
رویت را از من برگرداندی. رفتم تا لب جاده و دوباره برگشتم. این ‌بار آخر، انگار به دلم برات شده بود خبری شده. دلم می‌خواست پایم را بکنم توی یک کفش و بگویم: نمی‌رم که نمی‌رم. اما تا نگاهم به چشمان محجوب توی می‌افتاد شرمنده می‌شدم. بالاخره دل کندم. نه من، که همه بچه‌ها این‌طور بودند. صدا از هیچ‌کس درنمی‌آمد. دلم آشوب بود. بغض سنگین توی سینه‌ام بدجور اذیتم می‌کرد. چنگ می‌انداخت به گلویم. نتوانستم جلوی اشک‌هایم را بگیرم. شروع کردم به گریه کردن، مثل ابر بهاری اشک می‌ریختم بدون این‌ که بدانم چرا. شاید تا خود همدان اشک ریختم.
**
شهید علی چیت سازیان فرمانده اطلاعات عملیات تیپ انصارالحسین علیه السلامدو روز بعد علی‌رضا آمد مریانج. دم صبح بود که با پیراهن مشکی سر و کله‌اش دم مسجد پیدا شد. گفتم: چی شده علی‌رضا؟! چرا حال و روزت این‌طوره؟ گفت: نمی‌دونم اکبر! دلشوره بدی دارم. انگار قراره اتفاقی بیفته.
دلداری‌اش دادم و گفتم: چیزی نیست علی‌رضا، برو. علی‌آقا هم امروز و فردا پیداش می‌شه. خبرت می‌کنم بیا.
هر طور بود راهی‌اش کردم. من هم حالم بهتر نبود. خانه بودم که اسلامیان آمد سراغم. با ماشین آمده بود. گفت: آمدیم دنبالت، برویم صدا و سیما! گفتم: چی؟ صدا و سیما برای چی؟
حس کردند دارم کفری می‌شوم. مهدی روحانی گفت: راستش اکبرجان، قصه قصة دیگه‌ایه؟ گفتم: یعنی چی؟ گفت: باید بری منطقه. گفتم: برای چی؟! علی‌آقا که اون‌جاست. بریده‌بریده گفت: اگه نباشه چی؟ گفتم: یعنی چی؟ واقعاً نمی‌فهمیدم چه می‌گویند. سریع گفتم: هست،‌ همین امروز و فردا میاد. خودش به من قول داده.
مهدی سرش رو انداخت پایین و گفت: آره، درست می‌گی، علی‌آقا رو فردا میارن. اخم کردم و گفتم: میارنش؟ کی میاردش؟
مهدی گفت: اکبر! علی شهید شده.
هیچی نگفتم، فقط گفتم: وایستا، می‌خوام پیاده شم.
اسلامیان گفت: این‌جا؟ وسط بیابون؟!
گفتم: آره، همین‌جا.
انگار فهمیدند چقدر بدحالم. بی‌چون و چرا پیاده‌ام کردند و من تا غروب فقط راه رفتم و راه رفتم. آن ‌چند کیلومتر راه تا همدان را پیاده برگشتم و فقط به تو فکر کردم. مرورت کردم. از همان روزی که دیده بودمت تا آخرین خداحافظی را.
**
جمعه بود که آمدی. من رفته بودم نماز جمعه که بچه‌ها آمدند سراغم. تو را آورده بودند ولی بیرون شهر نگه‌ات داشته بودند تا من برسم. با بچه‌ها آمدم سراغت. با کمک راننده آمبولانس، تابوت تو را که پرچم سه رنگ ایران را پیچیده بودند دورش، گذاشتم روی زمین. پرچم را کنار زدم و ذل زدم به چهره‌ خون‌آلودت. انگار آسمان با تمام بزرگی‌اش روی سرم سنگینی می‌کرد.
تمام آن شش سال مثل فیلم مقابل چشمانم رژه می‌رفت. گفتم و گفتم و اشک ریختم، تمام خاطرات با هم بود‌مان را برایت تعریف کردم. گاهی آرام شدم و گاهی هق‌هق گریه‌هایم راه‌ نفس‌کشیدن را برایم تنگ کرد. گاهی از تو دور شدم و گاهی تنگ تو را در آغوشم فشردم. شاید برای من، جان‌کندن آن‌قدر سخت نبود که دل کندن از تو. کاش می‌توانستم مثل تو باشم. به بچه‌ها گفته بودی: کارم گیر اکبر است. اگر راهی‌اش کنم برود، کار این طرف من تمام است. راست گفتی؛ مثل همیشه از داشته‌هایت دل کندی و رفتی.

نویسنده: زینب‌سادات سیداحمدی

مقاله ها مرتبط