۰۲۱-۷۷۹۸۲۸۰۸
info@jannatefakkeh.com

قصه دفاع از حرم

قصه دفاع از حرم

قصه دفاع از حرم

جزئیات

خاطرات کوتاه از حضور در سوریه و عراق/ به مناسبت ۱۸ مرداد، روز بزرگداشت شهدای مدافع حرم

18 مرداد 1402
به روایت حیدر بهرامیان
آسمان تاریک دمشق
من و حاج خیرالله در یک سفر سوریه کنار هم بودیم. قبل از اعزام، به پادگانی آموزشی در استان تهران رفتیم. سازماندهی نیروهای افغانستانی که آنجا آموزش می‌دیدند بر عهده ما بود. حاج خیرالله خیلی دوست داشت هر چه سریع‌تر به سوریه برویم و در پادگان معطل نشویم. ابتدا قرار بود به عنوان یک یگان از نیروهای با تجربه جنگ برویم و نمی‌دانستیم قرار است در گردان‌های مختلف تقسیم شویم. بعد از چند روز از فرودگاه امام به سمت دمشق پرواز کردیم. مسیر هواپیمای ما کرمانشاه، ایلام، بغداد و دمشق بود. وقتی به آسمان بغداد رسیدیم، چراغ‌های هواپیما کاملا خاموش شد و کاورهای پنجره رو به پایین کشیده شد. هیچ چراغی روشن نبود به جز علامت نکشیدن سیگار. موقعی که به دمشق رسیدیم یک مینی بوس به دنبال ما آمد و در پادگانی نزدیک حرم حضرت رقیه(س) مستقر شدیم. صبح فردا حدود ساعت ده رفتیم برای زیارت.
حاج خیرالله از اینکه به سوریه رسیدیم خیلی خوشحال بود؛ اما به محض ورود به حرم حالش تغییر کرد. چهره‌ای محزون و چشم‌های اشک‌آلود جای آن صورت بشاش را گرفت. خود را چسباند به ضریح حضرت رقیه(س) و شروع به گریه کرد. از اینکه حرم خلوت بود خیلی دلگیر و شاکی بود. از آنجا با حالت غمباری وداع کردیم و به سمت حرم حضرت زینب(س) رفتیم. حرم حضرت زینب(س) نسبت به حرم حضرت رقیه(س)شلوغ‌تر بود. اما نزدیک حرم خطر حضور دشمن وجود داشت به همین خاطر در طول مسیر دژبانی‌های زیادی رفت و آمد را کنترل می‌کردند.
***
قصه خان‌طومان
بعد از زیارت از فرودگاه دمشق با هواپیمای نظامی عازم حلب شدیم. داخل هواپیما صندلی نبود و تعداد افراد هم زیاد بود. همه روی کوله پشتی یا روی پای هم نشسته بودیم. بعد از پنجاه دقیقه به فرودگاه حلب رسیدیم. ساعت یازده شب به پادگانی رفتیم که نیروهای فاطمیون در آن حضور داشتند؛ همان نیروهایی که در ایران آموزش‌شان داده بودیم. اردیبهشت ماه بود و هوا قدری سرد؛ برای همین اکثر بچه‌ها سرما خورده بودند. بچه‌های کرمانشاه که پر جنب و جوش بودند کوه‌های اطراف را بررسی کردند و مزار یونس‌نبی(ع) را که توپخانه دشمن آن را تخریب کرده بود، زیارت کردند و تا توانسته بودند آویشن کوهی جمع کردند. حاج خیرالله هم جزو همین افراد بود و بعد از آن روزی سه، چهار مرتبه برای بچه‌ها آویشن درست می‌کرد. حضور ما مصادف شد با واقعه خان‌طومان که تعدادی از رزمندگان مازندرانی شهید شدند. برای‌مان سؤال بود که چرا ما را به خط اعزام نمی‌کنند. پنجاه نفر از رزمندگان دوران دفاع مقدس بودیم و انتظار داشتیم به عنوان یک یگان رزمی عملیات کنیم؛ اما متأسفانه از هم جدا شدیم. تعدادی از بچه‌ها به منطقه شیخ‌نجار رفتند و به نیروهای حیدریون یعنی رزمندگان عراقی پیوستند. برخی مسئولیت گروه نجبای‌عراق را پذیرفتند که من جزو آن‌ها بودم و گروه دیگر که حاج خیرالله همراه آن‌ها بود در خان‌طومان مستقر شدند. با توجه به وضعیت خاصی که خان‌طومان داشت، شهید اکبر نظری با من تماس گرفت و گفت «ماشین می‌فرستم شما هم برو خان‌طومان.» آقای باقری فرمانده محور و حاج خیرالله معاون او بود. آنجا اولین خط پدافندی را که بسیار گسترده و مستحکم بود در تل قاسم ایجاد کردیم. نیروها اجازه نمی‌دادند که دشمن سرش را بالا بیاورد. تقریباً پانزده روز را در خط پدافندی که بین درختان زیتون و با حضور پشه‌کوره‌های فراوان بود، سپری کردیم. حاج خیرالله علاوه بر اینکه جانشین محور بود و بر کنترل خط نظارت داشت، تخریبچی هم بود و نظارت دقیقی در مین‌ریزی و ایجاد موانع برای دشمن داشت. هرجا که احتمال می‌داد دشمن نفوذ کند، مین‌گذاری می‌کردند. حاج خیرالله حتی از تله‌های کنترل از راه دور هم استفاده می‌کرد و با اینکه جانشین فرمانده محور بود، خیلی از مواقع مین‌ها را خودش حمل می‌کرد و کار می‌گذاشت و اینطور نبود که فقط نیروهایش را که از بچه‌های فاطمیون بودند جلو بفرستد.
بعد از آن در جنوب حلب در منطقه‌ای به نام تل اربعین به ما مأموریت دادند. ارتفاعی بسیار استراتژیک که خواب را از بچه‌ها گرفته بود. ارتش و نیروهای مردمی سوریه آنجا مستقر بودند. نیروهای جوانی که حاج خیرالله تلاش می‌کرد تا همان روحیه بسیجی‌های خودمان را به آن‌ها منتقل کند. آن هم نه با زبان، بلکه با عملکرد مخلصانه و تلاش خستگی‌ناپذیرش. حاجی و فرمانده محور شب تا صبح منطقه را با دوربین رصد می‌کردند و صبح هم در خط حضور داشتند. برخی مواقع آن‌ها را به زور به عقب می‌آوردیم. کلی اصرار می‌کردیم که راضی شوند برگردند به قرارگاهی که تنها ۳۰۰ متر تا تل فاصله داشت تا استراحت کنند و دوش بگیرند و سپس برگردند.
***
به روایت احسان کنانی
راهپیمایی هفت نفره
مدافعان حرممدتی از فتنه الصرخی در کربلا گذشته بود و با اینکه شهر در کنترل نیروهای امنیتی بود، اما فضا همچنان مسموم بود. روز قدس از راه رسید اما حرکت مردمی در کربلا دیده نمی‌شد و منطقه حالت نظامی داشت. فضا به حدی مسموم بود که دیگر کسی جرئت برگزاری راهپیمایی روز قدس را نداشت. هفت نفر بودیم که ازطریق ستاد بازسازی عتبات عالیات برای کمک به کربلا رفته بودیم و در ساختمانی که تولیت حرم داده بود اسکان داشتیم. اول صبح حاج صادق و حاج خیرالله به ما گفتند باید در راهپیمایی روز قدس شرکت کنیم. حاج خیرالله می‌گفت «حقی به گردن‌مان است و حتی اگر هیچکس هم نباشد باید در راهپیمایی شرکت کنیم.» مسئول ستاد بازسازی عتبات هم از کار ما استقبال کرد و راهپیمایی هفت نفره‌مان را در اطراف حرم برگزار کردیم. شعار مرگ بر آمریکا و مرگ بر اسرائیل که دادیم چند نفر از اهالی آنجا هم به ما ملحق شدند.
***
غسل زیارت
از زمانی که کلاس‌های آموزشی شروع شد، حاج خیرالله را زیاد نمی‌دیدم. یکی، دو ساعت قبل از اذان صبح غسل زیارت می‌کرد، سحری می‌خورد و به حرم می‌رفت. موقع نماز صبح حاج خیرالله را در حرم می‌دیدیم. بعد از نماز صبح بلافاصله برای کلاس‌های آموزش نظامی می‌آمدیم تا اذان ظهر که دوباره حاج خیرالله را در حرم می‌دیدیم که باز هم غسل زیارت کرده و به حرم آمده بود. برای اذان مغرب هم همینطور بود. غسل زیارت می‌کرد و وقتی ما برای افطار برمی‌گشتیم او همچنان در حرم می‌ماند تا زمانی که می‌خواستند درب حرم را ببندند؛ یعنی حدود دو ساعت بعد از اذان مغرب. بود. آن ایام حرم خیلی خلوت بود. هم به دلیل ناامنی و هم به دلیل ماه رمضان کسانی که در شهرهای اطراف بودند به خاطر روزه‌داری‌شان کمتر برای زیارت می‌آمدند؛ اما حاجی برنامه حرمش ترک نمی‌شد و اگر ده بار هم می‌خواست به حرم برود حتماً باید قبلش غسل زیارت می‌کرد.
***
ابوزهرا
حشدالشعبی تازه تأسیس بود و نیروهایش به آموزش‌های نظامی احتیاج داشتند، برای همین از طرح‌های حاج خیرالله استقبال کردند. ما هم از صفر شروع کرده بودیم و مثل محصل پای صحبت‌های حاجی می‌نشستیم. یک شب گفتند فردا به مکیشیفه در اطراف سامرا اعزام می‌شویم. مکیشیفه جایی بین تکریت و سامرا و نزدیک محور عملیاتی موصل بود. بغداد تا سامرا پاکسازی شده بود و منطقه کاملاً نظامی بود. نیروهای گردان قبل از ما به آنجا رفته بودند و ما شش، هفت نفر با ماشین باری به سامرا رفتیم. رفت و آمد مردمی حدود ۲۰ ،۲۵ کیلومتر به سمت غرب سامرا وجود نداشت و منطقه خالی از سکنه بود. قبل از اینکه کارمان را شروع کنیم به زیارت رفتیم و بعد خودمان را به نیروهای گردان خاتم‌الانبیا رساندیم. منطقه‌ای که در آن حضور داشتیم دشت وسیعی بود که خاکریز مشخصی نداشت و از تعدادی خانه و سنگرهای نصفه و نیمه برای استقرار استفاده شده بود. خیلی منطقه حساسی بود و شهرهای مهمی مثل موصل و سامرا و تکریت در اطراف آن قرار داشتند. به علت تحرک زیاد و شدت درگیری‌ها هنوز فرصت ساخت خاکریز پیدا نکرده بودند و سلاح‌های زیادی هم در اطراف ما بلااستفاده ریخته بود که بعضی‌های‌شان نیاز به تعمیر داشتند. حاج خیرالله قبل از هر کاری سلاح‌ها را جمع‌آوری کرد. قبضه توپ ۲۳ گیر کرده بود! وقت گذاشت و دوباره آن را سرپا کرد. این کار حاج خیرالله به سرعت توی گردان پیچید و همه متوجه شدند که قابلیت ایشان خیلی بیش‌تر از یک نیروی عادی‌ست. عراقی‌ها برای اینکه با حاج خیرالله راحت‌تر باشند و صمیمیت‌شان را نشان دهند همان اول کار پیشنهاد کردند او را ابوزهرا صدا کنند و از آن به بعد ابوزهرا مدام ورد زبان‌شان بود. حاجی هم مدام در تردد بود؛ هم برای مشاوره به فرماندهان و هم آموزش نظامی به نیروها با برگزار کردن کلاس‌های تاکتیک رزمی و نحوه صحیح به کارگیری سلاح. کم‌کم اسم ابوزهرا توی منطقه پیچید و از گردان‌های دیگر هم می‌آمدند تا از آموزش‌های ابوزهرا استفاده کنند. حاج خیرالله هم برای آنها کلاس می‌گذاشت و به گردان‌های دیگر هم سر می‌زد.

نویسنده: زهرا عابدی

مقاله ها مرتبط